امام کاظم و مرد روستایی.mp3
9.86M
💕امام کاظم ع و مرد روستایی💕
👦👧 بالای ۴ سال
#عمو_قصه_گو
#رمضان_مهدوی
#ماه_مبارک_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای براین بهار زارمن
🍃برگ صد و دوم
شنبه صبح با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدهم قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم ولی این مدت سرکلاس گوشی همیشه روشن بود،از چهارشنبه ای که زنگ زده بودسه روز گذشته بود،گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد ،به جای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد،اول خانم آقا سعید پیام داد که:«باحمید صحبت کردی؟حالش چطوره؟»،جواب دادم:«آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم،حالش خوب بود،به همه سلام رسوند»،بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمیدپیام دادپرسید:«حمید آقا حالشون خوبه؟»،سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند،کم کم داشتم دیوانه می شدم.
ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود،آنتراک بین دوکلاس بودکه بابا زنگ زد،وقتی پرسیدکدام دانشکده هستم،آدرس دادم،پیش خودم گفتم:«حتما آمده دانشگاه کاری داشته،موقع رفتن می خواهدهمدیگر را ببینیم،از من خواست جلوی در دانشگاه بروم،تا دم در رسیدم پاهایم سست شد،پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسرخاله اش که اوهم پاسدار بود آمده بود.
سلام و احوالپرسی کردیم،پرسید:«تا ساعت چند کلاس داری؟»،گفتم:«تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب»،گفت:«پس وسایلتوبرداربریم»،گفتم:«کجا؟من کلاس دارم بابا،»بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت:«حمید مجروح شده باید بریم دخترم»،تا این را گفت:«چشمم تارشد،دستم را روی سرم گذاشتم گفتم:«یا فاطمه زهرا (س)الان کجاست؟حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟»،پدرم دستم را گرفت وگفت:«
نگران نباش دخترم چیز خاصی نیست،دست وپاهاش ترکش خورده،الان هم آوردنش ایران،بیمارستان بقیة الله تهران بستریه».
دلم می خواست از واقعیت فرارکنم پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست،به پدرم گفتم:«خوب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دوتا کلاس مهم دارم این ها رو برم،بعد میام بریم تهران»،پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند،خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسرخاله پدرم و راننده شدم که بانگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند،صورت پدرم به سمت من برگشت وگفت:«نه دخترم باید بریم».
تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم،چشم هایش کاسه خون بود،مشخص بود خیلی گریه کرده،با هزارجان کندن پرسیدم:«اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگو».
پدرم گفت:«چیزی نیست دخترم یکی دوتا رفقای حمید شهید شدن،باید زود بریم»،تا این جمله را گفت،تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد،حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم،دوره ای که در آن حمیدرا ندارم،دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم!🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹تمام فانوس هاے جهان را هم ڪه روشن
ڪنے شب، شب است
آدم دلش
ڪه روشن باشد تمام شبهای
تاریک را هم طاقت میآورد
🌛شبتـان در پناه خـدا🌜
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹دوست دارد یار، این آشفتگے
کوشش بیهوده بِه از خفتگے...❤️
#دلبرانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹نیست در دیدهی ما منزلتی دنیا را
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را...❤️
#دلدار
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz