🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهارزارمن
🍃برگ صدو هشتم
مرا به زور سوار ماشین کردند ، به مسجد محله پدری حمید رفتیم ، همان مسجدی که بار ها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند، پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند ، جای سوزن انداختن نبود ، عکس هایش را نشان دادند ، فیلم هایش را پخش کردند .
مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند ، با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم ، دلم می خواست هر کجا که حمید هست همانجا باشم ، جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم ، دوستانم من را کنار کشیدند ، نگذاشتند با حمید همراه باشم .
از مسجد به خانه پدرم آمدیم ، حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم ، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم ، باز همان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم ، تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن ، ظرف غذا پر از اشک شده بود ، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت ، روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت ، با سالاد شیرازی و نان می خورد ، تا مدت ها همین قضیه تکرار شد ، هر چیزی را می دیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم ، غذاهایی که دوست داشت ، جاهایی که با هم می رفتیم ، خلاصه همه چیز ! مادرم با گریه گفت :« دختر گلم ، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمیخوری استراحت کن که جون داشته باشی ، فردا خیلی کار داریم »، از فردای نیامده می ترسیدم ، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم ، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم ، برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید ، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند ، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد ، من هم کمرم را گرفته بودم ، پذیرایی را دور میزدم و گریه می کردم ، لحظه به لحظه کمرم دولا می شد .
با اینکه پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود ، پیش خودم می گفتم :« حمید که اهل بدقولی نیست ، فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره »، دوست داشتم زمان به عقب برگردد ، تا چند ماه بعد از آن همین احساس ، همین انتظار را داشتم ، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم ، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند ، فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت :« باید صبر کنی » تمام نشده است !
آن شب دراز بالاخره صبح شد ، نماز را خواندم ، لباس مشکی تن من کردند ، دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم ، تا سبزه میدان با ماشین رفتیم ، از سبزه میدان تا امام زاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم ، از جلوی پیغمبریه رد شدم ، یاد همه روز هایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود ، می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم ، بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم . حالا باید همان مسیری را می رفتیم که بار ها با حمید رفته بودم .
پیکرحمیدرا با آمبولانس آوردند آن هم درست روزهشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین،هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم وحمیدبالای سر من کنارتخت بیمارستان تا صبح بیداربپد،تاصبح نماز خوانده بود،آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من بایدحمید را دفن کنم وتاصبح قرآن بخوانم ،روایت تکرار می شدولی این بار خیلی غم انگیزتر!.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
#نیایش
💫بار الها...
🌺یاریم کن که هر روزم به لطف
🍃و توفیق تو بهتر از روز قبل باشد..
🌺نه برداشت منفی کنم و
🍃نه کلام منفی بر زبان بیاورم
🌺و نه نا سپاسی کنم..
💫خداوندا...
🌺نگذارکه از تو فقط نامت را بدانم
🍃و نگذارکه از تو تنها
🌺مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم
💫بارالها...
🌺همواره در من جاری باش همانگونه
🍃که خون در رگهایم جاری است
آمیـن..💞
#عاشقانه_با_خدا
#ماه_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣ ومن عاشقی را از خدا
یاد گرفتم
همان لحظه که گفت:
«صدبار اگر توبه شکستی باز آ»..❤️
#خدایا_عاشقتم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹خدای مهربانم
شبم را به شايستگى
به بامداد برسان
تا در بندگى تو بكوشم
و سحرگاه به اميد مناجات
و نيايش به درگاه تو برخيزم
گاهی تنها اجابت یک دعا کافیست
تا همه چیز عوض شود
از آرزوی تو تا یاری خداوند
یک دعا راه است
من آمینش را برایت بلند میگویم
شبتـ🌙ـون پـر از عطـر خـدا🌟
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
23.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ به عظمت باران قسم امشب
عجیب دلم
برایت تنگ شده...💕
#دلتنگی_دلدار
#دلبر_جانم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣کاش
میتونستم برات ازدلتنگی هام بنویسم وتوبخونی...
«دلتنگتم
ودیدارتودرمان من است عزیزجانم»💕
شبت مملو از نگاه مهربان خدا🌻
#دلتنگی_دلدار
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
سلام ممنون از لطف شما.
لطفاً با آیدی سیاهکالی ارتباط بگیرید🌺
#مخاطبین_خاص
#ماه_رمضان
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
این شبها بین الحرمین دعاگوی شمائیم 🌺
#مخاطبین_خاص
#ماه_رمضان
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
دعاگوی شمائیم. ان شاءالله بزودی روزی با معرفت شما... 🌺
#مخاطبین_خاص
#ماه_رمضان
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
Sina Sarlak - Yare Ghadimi (128).mp3
3.34M
گیرم به هوای دل خود شعر بگویم
حاشا که هوایی به دلم نیست به جزتو!
ایکاش اونی که باید، امشب این صوت رو بشنوه... 🍃
#دل
#ماه_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣جان میدهم از حسرتِ دیدارِ تو چون صبح
باشد که چو خورشیدِ درخشان به درآیی...💕
#دلتنگی_دلدار
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♦️درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۷ قرآن کریم "
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
انت القوی و انا الضعیف
و هل یرحم الضعیف الا القوی؟!...
خودت بهتر میدانی
که ما فقط ادای آدمقویها را درمیاوریم
ما ژستش را میگیریم
ادعایش را داریم
حرفش را میزنیم
اصلا اهل وانمود کردنیم!
خودت که بهتر میدانی
چه نیازی به اعتراف و گفتن...
و دانستن این راز
فقط کار شمارا که ولیّ ما هستی
جدیتر و سنگینتر کرده است!
وگرنه بندهی یهلاقبا را چه به عرضاندام!
به ضعفمان رحم کن
به اندازههای کوچکی که داریم
به ظرفی که زود به زود پر میشود
به توانی که اندک است
به آمادگیهای نداشته
به کوچکیهای رو شده
به درسهای ناخوانده
میشود مدارا کنی با کوچکترها؟!... 🌱
#امام_زمان
#ماه_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz