♡••
مھرٺ به دلم
همیشگۍ خواهد بود ...💕
#خاصترین_مخاطب_قلبم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | بازنشر
ما خونخواهان شهدا و مظلومین تاریخیم؛ لبیک یا مهدی
🏴رجزخوانی مدافع حرم در مراسم تعویض پرچم گنبد فیروزهای مسجد مقدس جمکران🌻
#طوفان_الاقصی
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
لبریزِ استجابت هر چه دعا بزودی
یا سامـع ٱلشکـایا؛ رفع بـلا بزودی
کار جهان گره خورد عجّل علی ظهورک
برگــرد ای امـامِ مشکـل گشـا بزودی❤️
تعجیل در ظهور امام زمان صلوات
#طوفان_الاقصی
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
اغلب مردم اظهار میکنند که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را از خودشان بیشتر دوست دارند اما اینطور نیست زیرا اگر او را بیشتر از خود دوست داشته باشیم باید برای او کار کنیم، نه برای خود!🌻
📚 کتاب در مسیر بندگی
#طوفان_الاقصی
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شہید گنجی خطاب به شہید آوینی
گفت:حاج مرتضی!
دیگه باب شہادت هم بستہ شد...💔
شہید آوینی در جواب گفت:
نہ برادر!!!
#شہادت لباس تک سایزی است
که باید تنِ آدمِ به اندازه آن درآید
هروقت به سایز این لباسِ تک سایز
درآمدی...پروازمیکنی...!
مطمئن باش...!❤️
#طوفان_الاقصی
#رفیق_شهیدم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
17.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
صدا؎بارون..💕
#دلبرانه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
بروننمۍرود
ازخاطرم خیال وصالت
اگرچہنیست وصالی
ولۍخوشم به خیالت💔
#ارباب_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃فصل۳۴
🍃برگ۷۸
مقام حضرت،شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم،آنجا بودند.از هر طرف،رازو نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد.گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه ام گرفتبه امام زمان گفتم:《سرورم!شما با لطف خودتان،ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید.از طرفی باعث هدایت بسیاری،از جمله من شدید.کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید!چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نيستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود،محبتش را از دلم بردارید تا اینقدر زجر نکشم و غصه نخورم.》
دو سه ساعتی در مقام بودم.بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.منظره های دلباز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد.به حفاظ چوبیِ پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم.خانواده ای خوشحال و خندان،سوار قایقی بودند.آمدند و از زیر پل گذشتند.اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود.نمی دانستم چه مقدار طول می کشد تا کم کم بپذیرم که ریحانه،عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دوردست،مردی با پسرک و دختری سوار قایق شدند.سال ها پیش،روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم.من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق،آنقدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت.
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد.صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمیگشت و آن دو کودک ،من و ریحانه بودیم!شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد.
از گوشه چشم،شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد.بر خود لرزیدم.برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد.به خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟!او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل،مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم.ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد.روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم:《خودت خورده ای؟》
من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند.
قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.
اگر تو نخوری،من هم نمی خورم.
قبول کرد.نشستیم و قطاب ها را باهم خوردیم.همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه،چقدر برایم لذت بخش است!
کم کم خسته شدم.خانه ابوراجح مثل آهنربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه،رها شوم.از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها،ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی،نقالی،کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند.
ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم.نمی خواستم به خانه برگردم.تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کُشنده بود.اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم.
دوباره به طرف پل رفتم.اگر ابوراجح به دنبالم می آمد،می توانست کنار پل پیدایم کند.از خودم پرسیدم:《اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟》
اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند،پنهان می شدم.اما اگر ابوراجح مرا می دید،اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم.
صبحانه درستی نخورده بودم.گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم.قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت.با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه،زیر سایه درختان نخل،کرسی هایی بود.به آنجا رفتم.گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم،آنجا می نشستیم و قبل از شنا،شربت یا پالوده می خوردیم.
شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع،دلیل غبیتم را از پدربزرگ پرسیده بود.او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید.خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن من،کسی رنجیده خاطر نمی شد.
روی کرسی همیشگی نشستم.جای دوستانم خالی بود.مسقطی را روی طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم.پیرمرد کرولال بود.با اشاره به یکدیگر سلام کردیم.از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد.از آن آدم ها بود که زود اُنس می گرفت.دلم می خواست با او حرف بزنم.حیف که نمی شد!اگر از حلّه می رفتم،دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد.پل رودخانه،از آنجا،چشم انداز بی نظیری داشت.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7