♡••
آسمانشو
ابــࢪشو
باࢪانبباࢪ...❤️
#باران_ببار
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشششششششقم دووووستتتتتتت داررررممممممممم...
#عشق_جاتم
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
انسان شناسی ۱۷۴.mp3
12.48M
🍃انسان شناسی ۱۷۴
🍃استادشجاعی
🍃دکتررفیعی
یه سؤال کلیدی :
✖️ عشق، باعث میشه انسان بسمت عمل صالح بره؟
✖️ یا اصلاحِ عمل، انسان رو بسمت شروع تپشهای عشق و قدرت گرفتنش به پیش میبره؟ ❤️
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹مامان مهربون
بابای عزیز
دو تربیتی شدن کودک
وقتي كودک متوجه ميشود در خانه يک دستی وجود ندارد و بچه ها به وسيله چند نفر بزرگ می شوند، به اين نتيجه می رسد چيزی به اسم درست و غلط نيست. مثلا مادر ميگه نميتونی بستنی بخوری پدر ميگه بعد از غذا ميتونی بخوری و مادربزرگ ميگه عزيزم بيا الان بخور. بهتر است همه افراد يک دست و يكجور اشتباه رفتار كنند تا اینکه در خانه يكی رفتار اشتباهی دارد و ديگری رفتار درست.
يک دستی بزرگترين عامل آرامش كودک است. کسانی که به مادر در نگهداری کودک کمک می کنند بهتر است بدانند بهترین راه تکرار کاری است که مادر با کودک انجام میدهد.❤️
#حس_شیرین_زندگی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
12.31M
ا﷽
🍃خوابزمستانی
༺◍⃟🌨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
اگر همگی باهم تلاش کنیم زودتر به نتیجه میرسیم. ❤️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل ۳۴
🍃برگ سی ام
رباب جان! ضربهای به حفصه بزن که معادلاتش را به هم بزند تا بتوانی حرکات بعدی او را تشخیص بدهی. اگر این کار را کردی، موفق خواهی شد که هیچ وقت او را گم نکنی و همیشه مانند سایهی مرگ، دنبالش باشی .حتی در خواب.》
خب حرف بسیار عاقلانهای بود. ریسک بزرگی هم داشت. اما رباب دختر همان مادر بود و آن شب تا صبح همهی ما فکر کردیم. فرصت را نباید از دست میدادیم. باید زودتر کاری میکردیم. جواب استعلام دربارهی حفصه هم آمده بود. طبق حدسمان، بچههای سپاه قدس هم گفتند که خبرهای مخبران حاکی از آن است که فایل پرسنلی حفصه یا همان حیفا از فایل منابع انسانی ادارهی متساوا حذف شده و حتی برایش سه سال قبل جلسهی تشییع و ترحیم هم گرفتهاند. بالاخره نقشه عملیات را طراحی کردیم و رباب برای ادامهی مأموريت آماده شد. اولین مرحله را باید انجام میدادیم. رباب خودش را در اختیار واحد ضد شکنجه قرار داد.
آنها کارشان را خوب بلد بودند. به همین خاطر، بنا به دستور خودم، زحمت یک ربع شکنجه را کشیدند و رباب را تا سرحد مرگ زدند.
فصل ۳۵
هوا گرگ و میش بود که ربابِ خون آلود و درب و داغان را یکی دو کوچه قبل از خانهی ابومحمد پیاده کردیم. همه چیز طبیعی بود و فقط ۴ قطره اشک کم داشتیم که آن هم برای رباب زحمتی نداشت. در عرض ۱۰ ثانیه تمام صورتش پر از اشک شد و تقریباً همه چیز برای ادامهی عملیات آماده بود.
از او خداحافظی کردیم. همینطور که داشت میرفت، برایش این آیه را خواندم :《فَااللهُ خَیرُ حَافِظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرِّاحِمِین.》
از جلوی چشممان دور شد و دیگر نمیدیدیمش. تمام حواس من به مانیتور لپ تاپم بود. تسبیح در دست و آشوب در دل، منتظر بودم ببینم چه اتفاقی میافتد. به خاطر حساسیت موقعیت آن محله، حتی مجبور بودیم خیلی روی نیروهای پشتیبانی حساب نکنیم. صلوات میفرستادم، بلکه کمی آرام بشوم. تا اینکه خطوط پالسینگ گیرنده سیستم تکانهای ریزی خورد و صدای باز شدن درب خانه آمد. و در ادامه صدای ناله و گریه بانو رباب که ظاهراً داشت وارد خانه ابومحمد میشد؛ نمیدانستم چه کسی در را به رویش باز کرده بود. تا اینکه مکالمه بین آنها صورت گرفت که از طریق موتور نوشتار ،سریع تبدیل به متن شد:
_ تو اینجا چه کار میکنی؟ این چه وضعیه؟ چرا اینطوری شدی تو؟
_ نمیدونم چی شد. یهو از پشت سر به من حمله کردند. دو نفر بودند. انگار میدونستند دنبال چی هستن؛ چون یه راست به طرف سینهم حمله کردند که گردنبند رو از گردنم بِکَنند .من که نمیتونستم بیخیال اون گردنبند بشم، گردنبند رو محکم چسبیدم و ولش نمیکردم. اونا هم باکتک مشتم رو باز کردند و فرار.
_خب حالا چیکار کنم؟ اینجا چه غلطی میکنی؟
_ من بدون اون گردنبند نمیتونم برگردم خونه. خانوم کمکم کنین. شوهرم منو میکشه.
_ نمیکشتِت که چرا دیشب خونه نرفتی؟
_ نمیدونم .فقط اجازه بده امروز رو اینجا بمونم. فکر کنین مشتری هستم. ازتون خواهش میکنم.
_ یه جای کار میلنگه .
_دقیقاً؛ چون فقط شما گردنبند رو دیدید و بهش دقت کردین.
_منظورت چیه؟
_ منظوری ندارم .فقط کمکم کنین. خب شما هم اگر جای من باشین، هر فکری به ذهنتون میرسه. به هر کسی مشکوک می شین.
_ به یک شرط !
_هر شرطی باشه قبول میکنم. فقط منو بیرون نکنین.
_فوراً نگو قبول میکنم. چون ممکنه برات سخت باشه یا اصلاً قبول نکنی.
_خانم خواهش می کنم بگو شرطت چیه؟
_ به شرطی که اگه شوهرمون از خواب بیدار شد و چشمش به تو افتاد، اگر و فقط اگر احساس تمایل به تو کرد، جوابش رو بدی.
_ یعنی چی خانم؟! من شوهر دارم، گردنبندم رو دزدیدن، برای تن فروشی که نیومدم!
_هر طور مایلی .شرطم همون بود که گفتم .
_خدا لعنتتون کند که فقط پاکدامنیام رو طعمه کردید. وقتی وضو گرفتنِ شما رو دیدم، فکر کردم انسان با ایمانی هستید. نمیدونستم با یک شیطان در لباس فرشته مواجهم. خدا شما را نبخشه که حتی به خودتون اجازه دادید این طور فکر کنید.
بعد صدای باز شدن درب خانه آمد که معنی اش این بود که رباب بدون خداحافظی از حفصه، آنجا را ترک کرده است.
وقتی رباب به تیررس دوربین ما از منتهی الیه کوچه رسید، شاید ۲۰ قدمی از خانه ابو محمد دور شده بود که چند موتور سوار با حالت وحشیانه وارد کوچه شدند و از رباب عبور کردند و جلوی خانه ابو محمد ایستادند .یکی از آنها پیاده شد با لگد، در را باز کرد.🍂
#قصه_شب
#حیفا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7