eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
❣مامان مهربون بابای عزیزم پدر و مادر حرفه‌ای بچه‌‌ی باعرضه بار می‌آورند نه شاگرد اول! برایشان مهم است بچه راحت بتواند زیپ کاپشنش را بالا بکشد و بند کفشش را ببندد. وقتی سر جلسه‌‌ی امتحان، خودكارش ننوشت اشكش در نیاید و راهی پیدا کند. میوه‌هایی كه مادر برایش می‌گذارد، توی كیفش نگندد. وقتی معلمش یا ناظمش دنبال داوطلبی می‌گردند زیر میز قایم نشود. غذا خوردنش كه تمام شد دل آدم به‌ هم نخورد از دیدن ظرف غذایش. وقتی بزرگتری خواست از او سوال‌های اضافی بپرسد راحت بپیچاندش. به خاطر نیم‌ نمره‌ امتحانی جلوی میز معلم عجز و التماس نكند.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
یک چیزی باید باشد که در هجومِ شب دلت را قرص کند مثل امنیت شانه‌هایش مثل گرمای نَفَس‌هایش مثل بودنش مثل بودنش مثل بودنش....💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
آهستہ می‌آیی شعرهایم را میخوانی و می‌روے ؛ بہ خیالت ڪہ نمی‌فهمم ! نمی‌گویی رد پاے نگاهت را دلـ.ـم از بَـ.ـر است... ♥️  ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57(2).mp3
12.59M
ا﷽ 🍃یک‌حدیث‌دردامن‌ِداستان🪴 موضوع: حسودی خوب نیست ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ پیامبر ﷺ میفرمایند: آدم حسود کمترین لذت و خوشی را از زندگی میبرد. https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل دوم 🍃برگ بیستم زبیر گفت:《 معاویه به رحمت خدا رفت و مجال نیافت تا به این کار برسد، اما اگر امیر مؤمنان یزید از این کار با خبر شود، بنی کلب چه پاسخی برای او خواهد داشت.》 همه در سکوت منتظر پاسخ عبدالاعلی بودند .گفت: 《اگر چنین باشد که تو می‌گویی، حکم نیز همان است که تو گفتی!》 باز همهمه شروع شد.و عبدالاعلی رو به زید _فرزند بشیر آهنگر_ کرد و گفت : 《زید برو به ربیع بگو همین حالا به مسجد بیاید !ادعای زبیر هم اکنون باید روشن شود.》 زید برخاست و از مسجد بیرون رفت. در کوچه پس کوچه‌های نخیله دوید. به در خانه عبدالله رسید. لختی ایستاد. لحظه‌ای تصمیم گرفت وارد خانه شود و ماجرای مسجد را برایش بگوید. عبدالله بن عمیر را در حیاط خانه دید که مشغول رسیدگی به اسب و زین و برگ آن بود و پیدا بود که آن را برای سفر مهیا می‌کرد .غلام عبدالله برای اسب علوفه و آب مهیا می‌کرد. ام وهب از خانه بیرون آمد و وارد حیاط شد. زید را پشت در دید. زید سریع سر کشید و به راه خود ادامه داد .ام وهب خورجین و مشک آب در دست داشت .آنها را به عبدالله داد. گرفته و غمگین به عبدالله نگاه کرد. گفت: 《به یاد سخن آن پیرمرد بیابان نشین افتادم. نامش چه بود؟》 عبدالله گفت:《انس.انس بن حارث.》 《 آری، چگونه به جهادبا مشرکان می‌روی، در حالی که مسلمانان به یاری تو محتاج‌ترند؟!》 عبدالله گفت:《 باور کن ،اگر می‌توانستم کوفیان را از این کارشان باز دارم، هرگز به فارس برنمی‌گشتم!》 《 من هم اگر می‌دانستم، ماندنم در نخیله اینقدر کوتاه است، هرگز به کوفه برنمی‌گشتم.》 《 خدا می‌داند که در غربت این‌قدر دلتنگ نبودم که در خانه‌ام!》 ام وهب گفت:《 همه چیز برای حرکت آماده است .》 《پیش از طلوع آفتاب راه می‌افتیم.》 زید از آخرین کوچه پیچید و در مقابل خانه‌ی ام ربیع نفس زنان ایستاد و سراسیمه در زد. لحظه‌ای بعد ربیع در را باز کرد و از دیدن زید در آن حال جا خورد .ام ربیع نیز به دم در آمد. ربیع گفت :《 زید چه اتفاقی افتاده؟!》 زید نفس تازه کرد و گفت: 《 باید زودتر فرار کنید!》 《 فرار کنیم؟!》 ام ربیع در را کامل باز کرد .گفت: 《 بیا تو ببینم چه می‌گویی؟!》 زید وارد خانه شد .همچنان نفس نفس می‌زد. گفت: 《 عاقبت، زبیر زهر خویش را بر تو ریخت. جان و مالتان بر شیخ بنی کلب حلال شده است.》 ام ربیع که گویا موضوع را فهمیده بود، سست شد و به دیوار تکیه داد. ربیع شانه‌های زید را گرفت و پرسید : 《چه می‌گویی؟ شیخ بنی کلب را با جان و مال ما چه کار؟!》 ام ربیع گفت:《 خدایا به تو پناه می‌برم!》 زید گفت:《 زبیر در مسجد گفت که پدرت در شام به معاویه دشنام گفته و او را کشته‌اند.》 ربیع پوزخند زد. گفت : 《شاید چنین باشد، اما قصاص قاتلان پدرم را من باید پس بدهم؟!》 زید گفت:《 نمی‌دانی هر که پیمان بنی کلب را با بنی امیه بشکند جان و مالش بر شیخ حلال می‌شود ؟! عبدالاعلی نیز مرا فرستاد تا به تو پیغام دهم که همین حالا به مسجد بروی تا ادعای زبیر روشن شود.》 ربیع خشماگین به زید و مادر نگاه کرد و یکباره برگشت و وارد خانه شد. مادر بیشتر به هراس افتاد. رو به زید کرد و گفت: 《 زود برو عبدالله بن عمیر را خبر کن!》 زید گفت:《 ولی ربیع در بازار با عبدالله نیز درشتی کرد!》 ام ربیع گفت:《 برو کاری که می‌گویم انجام بده! بگو تا خونی بر زمین نریخته ،خود را برساند!》 زید به تندی رفت.ام ربیع سر از خانه بیرون کرد. دو طرف را نگریست و بعد در را بست. ربیع را دید که با شمشیر از خانه بیرون آمد. مادر پشت به در راه بر ربیع بست. گفت: 《 به حرمت پدرت باید حرمت قبیله‌اش را نگه داری!》 《خود به من آموختی که دین محمد بر حقیقت و عدالت استوار است؛ نه قبیله و طایفه!》 ام ربیع دوست داشت زیدزودتر به خانه‌ی عبدالله می‌رسید و در می‌زد و عبدالله در را باز می کرد و زید سریع وارد خانه می‌شد. به یقین ام وهب زودتر جلو می‌رفت و پیش از آنکه عبدالله از زید چیزی بپرسد ،نگران و کنجکاو می‌پرسید: 《 چه شده جوان!》 اما هنوز از زید و عبدالله خبری نشده بود و همچنان ربیع شمشیر در دست داشت و ام ربیع نیز پشت به در ایستاده بود و سعی می‌کرد او را آرام کند. گفت: 《 شمشیر را کنار بگذار، آنها وقتی تیغ در دستت ببینند، پیش از آنکه سخن تو را بشنوند، حکم خود را می‌دهند.》 ربیع گفت:《 آنها پیش از این، حکم خود را داده‌اند!》 ام ربيع گفت:《 به خبری خام این چنین برنیاشوب! خشم تو جز آنکه عقلت را زائل کنه و زبانت را از کار بیندازد، هیچ سودی برای ما نخواهد داشت.》 ربیع با سخنان مادر کمی آرام گرفت. به خانه برگشت. ام ربیع مانند آنکه از کاری سخت فارغ شده، نفس راحتی کشید. ربيع بدون شمشیر بیرون آمد. مادر رضایتمند سر تکان داد و در را باز کرد. ربیع بیرون رفت و مادر نیز به همراه او خارج شد و در را بست. هر دو به سمت خانه‌ی عبدالله که سر راه مسجد بود،حرکت کردند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب داستان زندگی ماست گاهی پر نور و گاهی کم نور میشود اما به خاطر بسپار هر آفتابی غروبی دارد و هرغروبی طلوعی شبتون غرق در عطر گل به امید طلوع آرزوهایتان..❤️ شبتون بخیر 🌙✨ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا