انسان شناسی ۱۶۲.mp3
10.62M
🍃انسان شناسی ۱۶۲
🍃استادشجاعی
🍃استادپناهیان
🔺اوج عشق خدا، در نمازهای طولانی نیست /
🔺در ریاضتهای عبادی نیست /
🔺حتی در شهادت نیست /
اوج عشق خدا، کجاست؟
دست من آیا، به آن خواهد رسید؟❤️
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مامان مهربون
بابای عزیز
✅از زیبایی "دخترتان" و از سبک و آرایش موی او تعریف کنید:
👈ما در دنیایی زندگی میکنیم که بسیاری از دخترها از ظاهر خود اطمینان کافی ندارند و شاید همین عدم اطمینان است که باعث میشود در آینده به سمت آرایشهای افراطی و زننده بروند.
✅ این تعریف و تمجیدها، بیشتر دست "پدران "را میبوسد!😉
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣قصه گو قصه می گوید...
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
11.56M
داستانزندگی حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••
رویکرد:آشنایی با زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها قسمت هشتم
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹 فصل سوم
🍃برگ سی و دوم
عمروبن حجاج با تفاخر و غرور لبخند زد و رو به ربیع کرد و گفت:
《عمروبن حجاج از اینکه جوانی چون تو دامادش باشد، هرگز پشیمان نخواهد شد.》
ربیع از صف جماعت بیرون آمد و در کنار عمروبن حجاج ایستاد.
عبدالله در حیاط خانه ،بر روی پلهای نشسته و چشم به آسمان داشت. ام وهب از خانه بیرون آمد و آرام به عبدالله نزدیک شد. عبدالله چنان در اندیشه بود که حضور ام وهب را در نیافت. ام وهب نزدیکتر رفت و کنار او ایستاد. عبدالله او را دید .ام وهب گفت:
《 هرگز در سرزمین غربت ،تو را چنین پریشان ندیده بودم، که در خانهات!》
《 نفس کشیدن برایت سخت شده است.》
ام وهب گفت:《 من هنوز تو را آنقدر توانا میبینم که در سختترین شرایط، بتوانی بهترین تصمیمها را بگیری.》
عبدالله برخاست .گفت :
《هیچ شرایطی برای من سختتر از این نیست که ببینم مسلمانان بر خلیفهی خویش خروج کردهاند ،در حالی که همین کوفیان که سرداران بزرگ اسلام هستند، دوشادوش شامیان ،بسیاری از سرزمینهای شام را فتح کردند.》
ام وهب گفت:《 شاید حق این باشد که کار هر دو را به خدا واگذاری تا خود بر آنها داوری کند.》
《 شک ندارم که داوری خداوند نزدیک است، اما اکنون شمشیر است که میان آنها حکم میکند! و من میخواهم حکم شمشیر را بردارم.》
ام وهب گفت:《 این تصمیم، اگر بهترین کار نباشد، یقین دارم که سختترین کار است .》
عبدالله شفیقانه به ام وهب نگاه کرد و گفت:
《 از خداوند بخواه که مرا در این راه یاری کند. تا این فتنه فرو نخوابد، نمیتوانم به فارس برگردم.》
عمروبن حجاج با همراهان خویش در بیابان میتاختند .ربیع نیز همراه آنها بود و کوشید از عمرو فاصله نگیرد .به همان برکهای رسیدند که پیشتر،ربیع و مادرش گرفتار راهزنان شده بودند. همگی ایستادند. آب به سر و صورت زدند و مشک های خود را پر کردند و اسبها را آب دادند. ربیع به نزد عمرو رفت و چون قهرمانی بزرگ به او نگاه کرد و گفت :
《خدا را شکر میگویم که مرا با سرداری چون تو در یک صف قرار داد!》
عمرو به او لبخند زد .گفت:
《 اگر جز این بود، هرگز نامت را بر دخترم نمیگذاشتم.》
ربیع سر به زیر انداخت. عمرو گفت:
《 تو مرا در میان قبیلهات سر بلند کردی .من نیز بر سر پیمان خود میمانم.》
سپس دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت:
《 امیدوارم عروسی شما ،با ورود بهترین بندهی خدا به کوفه، برکت پیدا کند .》
عمرو بلند شد و به طرف اسب رفت .ربیع نیز به دنبالش رفت و پرسید:
《 مسلم از حسین بن علی چه میگوید ؟》
عمرو گفت:《 از سخنان حسین بسیاری برای مردم باز میگوید. او نیز منتظر است کوفیان بیعت خویش را کامل کنند تا پیکی برای حسین بفرستد و او را به کوفه فراخواند.》 ربیع بر اسب نشست .گفت:
《 زودتر برویم که از اشتیاق دیدن مسلم و شنیدن سخنان حسین بن علی، تاب ماندن ندارم.》
《کاش عبدالله بن عمیر نیز چون تو اشتیاق داشت!》
و بر اسب نشست.
ربیع گفت:《 دلاوریهایی که از عبدالله شنیدهام،کمتر از آن است که در او ديدهام. 》
عمرو گفت :《دربارهی عبدالله اینگونه داوری نکن! راهی که تو با اشتیاق میروی ،او با عقل میسنجد. شاید منتظر است ببیند کدام یک قویتر است تا به او بپیوندد.》
ربیع گفت:《 من به اشتیاق خویش آنقدر یقین دارم که برای نابودی بنی امیه از جان خویش نیز میگذرم.》
《 تو جوانتر از آن هستی که از مرگ سخن بگویی، فقط به پیروزی بیاندیش که با وجود دلیران کوفه، حسین بن علی بریزید چیره خواهد شد و آنچه را بنی امیه به زور و تزویر از کوفیان گرفتند ،حسین به عدالت باز پس میگیرد.》
عمروبن حجاج حرکت کرد. دیگران هم به راه افتادند و ربیع با غرور به عمرو نگریست و مصمم به اسب هی زد و به دنبال او تاخت.
نعمان در تالار بزرگ قصر کوفه ،آشفته و عصبی قدم میزد. پیرمردان قبلی حضور داشتند. محمد بن اشعث نیز در میانه ایستاده بود. نعمان یکباره ایستاد و رو به محمد بن اشعث کرد. پرسید:
《 آیا مسلم از من هم سخنی میگوید؟》
ابن اشعث گفت:《 او نمیگوید، اما مردم میگویند؛ چون امیر خویشاوندان مختار است، او را رها کرده تا خانهاش مأمن کسانی باشد که بر امیر مؤمنان یزید،خروج کردهاند و به نام حسین بن علی با مسلم بن عقیل بیعت میکنند. 》
نعمان ناباور به محمد بن اشعث خیره شد. گفت:
《با مسلم بن عقیل بیعت میکنند؟!》
یکی از پیرمردان جلو رفت و گفت:
《من میگویم اگر...》
نعمان بر سر او فریاد زد:
《از تو نخواستم چیزی بگویی!》
بعد رو به ابن اشعث گفت:
《بگو جارچیان در کوفه مردم را به نماز مغرب فرا خوانند تا همگی در مسجد حاضر شوند!وای بر آنان که از بیعت پسر معاویه خارج شوند!》
محمد بن اشعث سر فرود آورد و بیرون رفت. نعمان رو به یکی از نگهبانان کرد و گفت:
《یکی را پی مختار بفرستید تا پیش از غروب آفتاب به دیدن ما بیاید!》
نگهبان تعظیم کرد و بیرون رفت.🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌸در اين شب زيبا
💫براتون دعا می ڪنم
🌸شبی سراسر آرامش داشته باشید
🌸و هرآنچه از خوبی هایی
💫ڪه آرزو دارید را
🌸خدا برای فردای شما
💫 آماده کنه
🌸لحظه هاتون آرام
💫شبتون خوش و در پناه خدا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
حصارِ تنگِ آغــوشت،
اقامتگاهِ این قلب است
نگیر از قلب مشتاقم،
چنین آرامـــــــــــــشی را تو...💕
#جان_منی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7