🖼 خدمات #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی به کشور و مردم ایران
#خدمات
#سپاه_پاسداران
#لبیک_یا_خامنهای
#ایران_قوی
#سپاه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
بشدت مراقب ویروس " سرزنش کردن"
تو خانواده باشید
که واقعا حالمو همه رو بد میکنه...
#عاشقانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡••
جھان بۍ؏شق
چیـز؎ نیسٺ؛
جزتڪراریکتڪرار..
~
#عشق_جانم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
💛آخه دلگرمی قشنگتر از این؟!!
که خدا همیشه کنارته
خدایی که همیشه بهمون نزدیکه
به همه چیز آگاهه
و از حال دلمون باخبره
همون که
هیچوقت تنهامون نمیزاره...
همون که همیشه هست♥️
پس همین الان...
آره همین الان!
یه لبخند قشنگ بزن:)
#ازتهدلبگوخدایاشکرت..❤️
#عاشقانه_با_خدا
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡••
گر طبیبانھ بیایۍ بھ سر بالینمـ
بھ دو عالمـ ندهمـ لذٺِ بیمارے را..
~
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
من بی تابم در تمامی
شب ها
تو بیا و بگو به کجای جهان
رَوم ای دوست که
دیدن رویت مُسکن
درد های
آوارگی ام شود.. 💕
#دورت_بگردم
#بالام_جان
#سپاه
#ایران_قوی
#تروریست
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
قرار دادن سپاه تو لیست سازمان های تروریستی خیلی عجیب و غریب نیست...
وقتی نزدیک به ۴ ماه اخیر تمام قدرتشون آوردن وسط و شکست سنگینی خوردن
خب یجا باید تلافی کنند اونم سر مدافعان امنیت این مرز و بوم
#سپاه
#تروریست
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنهای
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🔰 انتظار بی جا از فرزندان؛
⭕️ انتظار داشتن والدین از بچه ها که باید در همه امورات اعم از درس، هنر، ورزش و... رتبه اول باشند، یک اشتباه راهبردی است.
#جان_شیرینم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
#کودکانه
از مداخله در هر کاری خودداری کنید
بسیاری از والدین راهنمایی کردن را با مداخله و دخالت غیرضروری در انجام کارهای کودک اشتباه میگیرند و مدام، وقتی کودک کار اشتباهی انجام میدهد یا برای انجام کاری بیشتر از حد نیاز زمان صرف میکند، وارد عمل میشوند. در سالهای اول زندگی، میتوانید با ارائه دستورالعملهای ساده یا پیشنهاداتی کودک را راهنمایی کنید تا با روشهای ساده انجام کارها آشنا شود. همانطور که کودک بزرگ میشود، بگذارید وقتی به کمک نیاز دارد به شما مراجعه کند، بهجای اینکه در انجام کارهایش مداخله غیرضروری داشته باشید.
#جان_شیرینم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
فصل سوم
🌱هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و نهم
پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاءبود،مقبرهچهارپیامبر ویک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند،آن قدررفته بودیم که کفشدارآنجا ما را می شناخت،کفش هایمان را یک جا می گذاشت شماره هم نمی داد،حمید به خاطر میخچه ای که مدتها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می پوشید.
زیارت که کردیم ترک موتورسوار شدم و گفتم:«بزن بریم به سرعت برق وباد!»،معمولأروی موتور از خودمان پذیرایی می کردیم،مخصوصأپفک!چندتایی هم به حمیددادم ،پفک ها را که خوردگفت:«فرزانه من با این همه ریش،اگه یکی ببینه اینطوری روی موتور پفکمی خوریم و ریش و سبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته»،گفتم:«باهمه باش و با هیچ کس نباش،خوش باش حمید،ازاین پفک ها بعدأگیرت نمیاد».
مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزارشهداآمدیم،محوطه گلزارفروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند،به پیشنهادحمید سری به آنجا زدیم،قسمت فروش کتاب جذابترین جای فروشگاه برای حمیدبود،من هم به سراغ تابلوهای تزیینی رفتم.
حمید کتابی که جدیدچاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید:«شما این کتاب رو خوندی؟ می دونی موضوعش چیه؟»،فروشنده گفت:«از ظاهرش برمیادکه درمورد اثبات قیامت باشه،مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه»،حمید جواب داد:«چون من هزینه ای بابت کتاب ندارم حق ندارمحتی مقدمه رو بخونم،کتاب رو وقتی می توانم بخونم که خریده باشم،و الا حتی یک جمله هم مشکل شرعی داره،شایدنویسنده یا ناشرکتاب راضی نباشه»،خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر ازمن از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد!
به حمید گفتم:«برای خونه خودمون تابلو بخریم؟»،نگاهی به تابلوها انداخت و گفت:«پیشنهادخوبیه،بایداز الان که فرصتمون بیشتره به فکرباشیم»،همه تابلوها را بالا و پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی ازتصویر امام خامنه ای که در حال خنده بود برداشتیم.
حمیدموقع حساب کردن پول تابلودرحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید:«انگشتر درنجف دارید؟»،فروشنده جواب داد:«سفارش دادیم احتمالاً برامون بیارن»،از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت:«این انگشتر رو می بینی خانوم،در نجفه،همیشه همراهمه،شنیدم اون هایی که انگشتردر نجف میندازن،روز قیامت حسرت نمی خورن،بایدبرم نگین این انگشتر رو نصف کنم،یه رکاب بخرم که توهم انگشتردر نجف داشته باشی،دلم نمیادروز قیامت حسرت بخوری».
نیم ساعتی تا نمازمغرب زمان داشتیم به قبور شهدا که رسیدیم حمید چندقدمی جلوترازمن قدم برمی داشت،تنهاجایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزارشهدا بود،می گفت:«ممکنه همسرشهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یادشهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه،بهتره رعایت کنیم و کمی بافاصله راه بریم».
اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزارشهید«براتعلی سیاهکالی»که از اقوام دور حمید بود،از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم امدیم،وعده گاه همیشگی حمید سرمزارشهید«حسن حسین پور»،این شهیدرفیق و هم دوره ای حمید بود،از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود،حمیددر عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.
سر مزارش که رسیدیم به من گفت:«فاتحه که خوندی تو برو سر مزاربقیه شهدا من با حسن کار دارم!»،کمی که فاصله گرفتم شروع کردبه درد دل کردن،مهم ترین حرفش هم همین بود:«پس کی منو می بری پیش خودت؟».
صدای اذان که بلندشدخودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم،خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم باحمید روز به روز بهترمی شد،سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم باحمید راحت باشم کلی گریه کردم،ولی حالا برخلاف روز های اول که نمی دانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هرچقدر می گفتیم تمام نمی شد،کاکل مان حسابی به هم گره خورده بودوبه هم وابسته شده بودیم.
هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم،از صدای گرفته ام فهمیدحال چندان خوشی ندارم،نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم ولی آن قدر اصرارکردکه گفتم:«حالم خوش نیست،دلپیچه عجیبی دارم،تونگران نشو،نبات داغ می خورم خوب میشم»،اسپاسم شدیدی گرفته بودم، به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است ولی هرچه می گذشت بدتر می شدم.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹دوستان نازنینم
در این شب سرد زمستانی
لبی خندان ،دلی شادو شبی سراسر
نور و رحمت برایتان آرزو می کنم..❤️
شبتون ستاره بارون❣
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz