َسلام بزرگوارلطف دارید🌺
ما انرژی مثبت رو با وجود مخاطبانی چون شما تجربه میکنیم😉
#مخاطبین_خاص
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فرمول محبوبیت
یه مرد زیرک، یه زن زیرک
اگر بخواد عشق رو توی زندگیش داشته باشه
عشق زمینی....
باشکوه... رمانتیک...همیشه جوون...
باید خدا رو بریزه توی روحش...
وگرنه کم میاره...
خود خدا گفته اگه کسی ایمان داشته باشه، عملش هم درست باشه، محبوبش میکنم
بعضیا میگن برو بینیت رو عمل کن!
نمیدونم ، به این برس ، به اون برس
تا عشق و محبوبیت بیاد توی زندگیت
ولی اگه اصلش رو بخوای بدونی
باید خدا رو توی روحت بریزی
تا دوست داشتنیِ همسرت بشی و عشق وارد زندگیت بشه❤👌
#عاشقانه
#دلبرانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل ششم
دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
🍃برگ پنجاه و یکم
فردای سیزده به در حمید افسر نگهبان بود ، هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت ، بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم ، مثل همیشه موتور خاموش را تا سر کوچه دست گرفت، به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت ، روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود ، نمیخواست صدای موتور اول صبح مزاحم کسی باشد، شب ها هم وقتی دیر وقت از هئیت بر می گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش می کرد.
مثل همه روز هایی که حمید افسر نگهبان بود یا ماموریت می رفت خرید خانه با من بود ، کار های خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم ، از نان گرفته تا سبزی و میوه، با این که خرید و جابجا کردن این همه وسیله آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از مأموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیله ای بفرستم.
بعد از انجام خریدها به جای این که من خانه پدرم بروم آبجی فاطمه به خانه ما آمد ، من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم، برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود ، خیلی زود حوصله اش سر رفت ، با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد:« بیا یکم تلویزیون ببینیم حوصلم سر رفت !»، گفتم:« تلویزیون ما معمولا خاموشه، مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم!» ، حقیقتش هم همین بود ، خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم ، مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه
کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم ، حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شود لزوما از نظر شرعی بلا اشکال نیست، به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود.
دید و بازدید های عید که کمتر شد با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم ، دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم ، آن قدر جا کم بود که حتی همه برادر های حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم .
حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت و آمد کنیم، می گفت :« مهمون حبیب خداست، این رفت و آمد ها محبت ایجاد می کنه، در خونه ما به روی همه بازه »، کار این مهمان نوازی ها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته دو سه روز پشت هم مهمان داشتیم هم شام ، هم ناهار . چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتا هر هفته یک بار مهمان بیاید ، ولی بار ها می شد که حمید تماس می گرفت و می گفت امشب مهمان داریم ، می گفتم:« حمید جان میوه رو آماده کن ، چایی دم کن ، تا من برسم و خورشت رو بار بذارم».
گاهی کلاس هایم تا غروب طول می کشید ، مهمان ها زود تر از من به خانه می رسیدند ، آن قدر وقت کم می آوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم ، بعد از اموال پرسی با مهمان ها یکی ه می رفتم آشپزخانه مشغول آشپزی می شدم ، حتی وقت نمیکردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم . وقتی حمید این وضعیت را می دید می گفت :« عزیزم واقعا ممنونتم ، قبل ازدواج فکر می کردم فقط درس خوندن بلدی ، وقتی بریم سر خونه زندگی تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری ، ولی تو همه کار ها رو یک تنه انجام میدی»، اگر کاری انجام میشد یا مهمان راه می انداختم حتما تشکر می کرد ، همین باعث می شد خستگی از جانم در برود.
مهمان ها را که راه می انداختیم من ظرف ها را می شستم، حمید هم جاروبرقی می کشید ، یا می آمد ظرف ها را خشک می کرد ، اکثرا نمی گذاشت من ظرف ها را دست تنها بشورم، می گفتم :«حمید فردا صبح زود می خوای بری سر کار برو استراحت کن من جمع و جور می کنم »، دست من. ا می گرفت می نشاند روی صندلی می گفت :« یا با هم ظرف ها رو بشوریم یا شما بشین من بشورم ، شما دست من امانتی ، دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهای تو خراب بشه »، وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم ، یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم :« از حضرت زهرا (س) روایت داریم که می فرمایند هر زن سه منزل داره، اول منزل پدر ، بعد منزل شوهر ، بعد هم منزل قبر ، من دو منزل رو به خوبی اومدم ، امید وارم منزل سوم رو هم رو سپید باشم »، حمید جواب داد:« امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت بخیری به منزل سوم برسیم»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌱شهیدانه
⭕با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود»...❣
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣عشق یعنی
حال من خوب است وقتی با توام...💕
شبت سرشار از آرامش
#دلبر_جانم
#دلدارم
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹هر آنچه انجام داده ای ،
هر آنچه هستی و هر آنچه داری
برای این لحظه کافی است ...
همین لحظه بهترین زمان برای آرامش است...❤️
#تلنگر
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شب وآرامشی دیگر
⭐️خداوند کنار توست
🌷و آماده برای شنیدن،
⭐️آرزوهایت را با
🌷عشق برایش تعریف کن
شبتون معطر به یادخدا
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz