🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل ششم
دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
🍃برگ پنجاه و دوم
ورود به سال ۹۳از ابتدا برایم عجیب بود ، حالات حمید عوض شده بود ، سجده های نمازش را طولانی تر کرده بود ، تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشک هایش بودم ، داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت ، نماز شب که می خواند با سوز الهی العفو می گفت ، وقتی به چهره اش نگاه می کردم انرژی مثبت و آرامش می گرفتم ، چشم هایش زیبا بود ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد ، پیش خودم می گفتم احتمالا از دوست داشتن زیاد است که حمید ا این شکلی می بینم ، ولی این تنها نظر من نبود ، دوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند :« حمید نور بالا می زنی !».
این احساس بی علت نبود ، حمید واقعا آسمانی تر شده بود ، شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه مجدد خادم شهدا شدیم، مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت ، هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دو کوهه شدیم ، از در پادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمان ها به ما خوش آمد می گفتند، ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند ، عکس های بزرگ قدی روی دیوار ساختمان ها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت ، ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند .
جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت که رسیدیم حمید گفت :« یه روزی صدای بچه ها رزمنده توی صبحگاه دو کوهه می پیچیده، بعد از دعای صباحی که شهید گلستانی می خوند نرمش می کردن و میگفتن یک دو سه شهید ! ولی الان انگار دو کوهه خلوت کرده و منتظر ، منتظر یه روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس بکشن».
طول مسیر به خانم های که تا حالا دو کوهه را ندیده بودند گفتم :« اینجا مثل باند پرواز می مونه، خیلی از شهدا از همین جا از همین ساختمون ها پروازشون رو شروع کردن و نهایتا توی مناطق مختلف به شهادت رسیدن ، قدر این چند ساعتی که دو کوهه هستند رو بدونید».
چند دقیقه ای طول نکشید که به حسینیه تخریب رسیدیم ، یک جای خلوت بدون هیچ امکانات که ساخته شده بود برای خودسازی بچه های گردان تخریب ، هنوز هم پشت حسینیه قبر هایی که کنده شده بود و بچه های تخریب شب ها داخل آن می خوابیدند و راز و نیاز می کردند دست نخورده باقی مانده بود . مراسم روایتگران و مداحی که انجام شد دوباره سوار ماشین شدیم و بر گشتیم .مهدیه اولاد:
هنوز به محل استراحتم در ساختمان مقداد نرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه تخریب جا گذاشتم ، به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا بر گرداند، میدانستم اگر حمید یا خانواده تماس بگیرند و من جواب ندهم نگران میشدند ، چاره ای نبود برای همین با پای پیاده سمت حسینیه تخریب راه افتادم ، هنوز صد متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین با سرعت به سمت حسینیه تخریب می رود ، نه دلم خوشحال شدم و پیش خودم گفتم :« شاید من را تا آنجا برساند»، ماشین که ایستاد دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند ، یا تعجب پرسید :« خانوم تنهایی کجا داری میری توی این گرما وسط این بیابون »، ماوقع را برایش توضیح دادم و گفتم :« مجبورم برم گوشی که جا گذاشتم رو بردارم »، حمید جواب داد :« الان که کار عجله ای دارم باید سریع برم ، کار تو هم که شخصیه نمیشه با ماشین نظامی بری »،این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت ، اخلاقش را می دانستم سرش هم می رفت از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمی کرد.
طول مسیر به خانم های که تا حالا دو کوهه را ندیده بودند گفتم :« اینجا مثل باند پرواز می مونه، خیلی از شهدا از همین جا از همین ساختمون ها پروازشون رو شروع کردن و نهایتا توی مناطق مختلف به شهادت رسیدن ، قدر این چند ساعتی که دو کوهه هستند رو بدونید».
چند دقیقه ای طول نکشید که به حسینیه تخریب رسیدیم ، یک جای خلوت بدون هیچ امکانات که ساخته شده بود برای خودسازی بچه های گردان تخریب ، هنوز هم پشت حسینیه قبر هایی که کنده شده بود و بچه های تخریب شب ها داخل آن می خوابیدند و راز و نیاز می کردند دست نخورده باقی مانده بود . مراسم روایتگران و مداحی که انجام شد دوباره سوار ماشین شدیم و بر گشتیم .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡••
نھ دل ز وصالِ تُـو نشانۍ دارد
نھ جان ز فراقِ تُـو امانۍ دارد..
#ایران_ما
#لبیک_یا_خامنهای
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡•
باز با خوف و رَجا سوے تو مۍآیَم مَن
دو قَـدَمـ دِلـھُرھ دارَمـ دو قَـدَمـ دِلتَنـگمـ..
#مرهم_دلم
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
#خاص_ترین_مخاطب_قلبم
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡•
فریاد را همه مۍشنوند،
هنرِ واقعۍ شنیدنِ صداۍ
سڪوت اسٺ...
#فقط_سکوت
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
گفته بودم که چنان دوستت خواهم داشت
که معنیِ دوست داشتن را عوض کنند؟!
🌱
#دلبرانه
#عاشقانه
#مرهم_دلم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣شب انتهای زیبایی ست
برای امتداد فردایی دیگر
تا زمانی که سلطان دلت خداست کسی نمیتواند دلخوشی هایت را ویران کند!
شب خوبی برات آرزو میکنم..💕
#دلبر_جانم
#الهی_بمونی_برام
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣امشب که در هوای تو پَر میزند دلم
ای مهربان من ، تو کجایی و من کجا💕
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلب_من
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz