#همسرانه
زن از راه کلمات و شنیدن، عشق همسرش را درک میکند.
آقای عزیز!
وقتی شما به همسرت محبت کلامی نکنی، او را بیحوصله، خسته و بیعلاقه به زندگی با خود خواهی دید.
پس نیاز است که در همه اوقات -نه فقط در هنگام رابطه زناشویی- عشق و محبت را به همسر خود هدیه دهید؛ کلماتی به کار ببرید که مفهوم عشق را به همسرتان نشان دهد و احساس کند که تنها او را دوست دارید.
دوستت دارم، عزیزم ، عشقم،....
اگر در ارتباط با همسر خود اینگونه صحبت کنید، شاهد معجزات عجیبی در رفتار همسرتان خواهید بود.
#عاشقانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
#متن_خاطره
🌷 سرمای شدیدی خورده بود. احساس میکردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟ گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرماندهی لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله! گفت: این حرفا چیه میزنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیهی نیروهام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست میکنی؟ گفتم: خوب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو میخورم که بقیهی نیروها میخورند.
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
📚 شهید احمد کاظمی
#شهیدانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌸 امام علی (عليه السلام) :
بخيلترين مردم كسى است كه مال خويش را از خود دريغ دارد و براى وارثانش بگذارد.
📚غررالحكم حدیث ۳۲۵۳
#کلام_معصوم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل ششم
دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
🍃برگ پنجاه و چهارم
گفتم:«باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید».
سریع آماده شدیم وسوارموتور راه افتادیم،خانه عمه هم یک مسیرآسفالته داشت هم یک مسیر خاکی،به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:«خانوم بیا از مسیر خاکی بریم،اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده!»،انداخت داخل مسیر خاکی دل و روده من بیرون آمد،ولی حمید حس موتورسوار های مسابقات پرشی را داشت،این جنس شیطنت ها ازبچگی با حمید یکی شده بود،وقتی رسیدیم چند دقیقه لباس هایمان را از گرد و خاک پاک کردیم تابشود برویم بالا پیش بقیه!
یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم،موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتما حمید نایب الزیاره باشد،خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه،تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی،سیخ،روغن،تنقلات،خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم.
حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود،وسط کارها دیدم صدای خنده اش بلند شد،گفت:«می دونی همکارم چی پیام داده؟!»گفتم:«بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی؟»،گفت:«من پیام دادم که ناهار فردا روباخودم میارم،خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته،رفیقم جواب داد خوش به حالت همین که خانومم به زور راضی شده من بیام کلاهموباید بندازم هوا،این که بخواد ناهار بذاره وساک ببنده پیشکش»،جواب دادم:« خوب من ازدوستایی که داری مطمئنم،این طور سفرها خیلی هم خوبه،روحیه آدم عوض میشه،توی جمع دوستانه معمولاً خوش می گذره،نشاطی که آدم می گیره حتی به خونه هم می رسه».
حمید گفت:«آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن،ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی»،گفتم:«آره همه چی براتون چیدم،فقط یه سس مونده،بی زحمت برو همین الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام روهم بندازم،چندتا ازاین کتلت هارو برای شام بخوریم»،درحالی که ازصندلی بلند می شد گفت:«آره دیگه منم که عاشق سس،اصلأ بدون سس کتلت نمی چسبه».
خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت،من هم سفره شام را انداختم،چند دقیقه بعد حمید برگشت ولی سس نخریده بود،گفتم:«پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟برای شام سس لازم داریم»،گفت:«مغازه همسایه بسته است،باشه فرداموقع رفتن می خرم»،گفتم:«سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که میخای با خودت کتلت ها رو ببری قم»،گفت:«این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم،تا جایی که ممکنه ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!»،رفتارهای این طوری را که می دیدم فقط سکوت می کردم،چند دقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل بفهمم،خوب حس می کردم این جنس از مراقبه و رعایت روح بلندی می خواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پابه پای حمید حرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت هارا سرخ کردم وساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم،از خستگی همان جا دراز کشیدم،حمید وضوگرفته بود ومشغول خواندن قرآنش بود،تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت:«تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب»،شدید خوابم گرفته بود،چشم هایم نیمه باز بود،حمیدقرآنش را خواندو آن را روی طاقچه گذاشت،درحالی که بالای سرم ایستاده بود گفت:«حدیث داریم کسی که بی وضو می خوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش می شه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش می شه که تاصبح براش حسنه می نویسن»،باشوخی و خنده می خواست من را بلند کند،گفت:«به نفع خودته زودتربلندشی و وضو بگیری تا راحت بخوابی،والا حالا حالا نمی تونی بخوابی و بایدمنو تحمل کنی،شایدهم یه پارچه آب آوردم و ریختم روی سرت که خوابت کامل بپره!». آن قدر سروصدا کردکه نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم.
حمید دو روزی قم بود،وقتی برگشت برایم ازکنار حرم یک لباس زیبا خریده بود،وقتی سوغاتی را به دستم داد،گفت:«تمام ساعتهایی که قم بودیم به یادت بودم،وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم،همش یاد سفر دوره نامزدی افتاده بودم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
⭐️الهی
✨دلتون شـاد
⭐️شبتون پر از نشاط
✨و قلب مهربونتون
⭐️هميشه تپنده باد
✨شب خوبی
⭐️در ڪنار عزیزانتون داشته باشید
✨شبتون بخیر و شـادی دوستان نازنینم
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz