eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🍃فصل ششم دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🍃برگ پنجاه و ششم دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت، رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم، همانطور که خواب بود کف پا و دست هایش را کِرم زدم و روی صورتش ماسک ماست خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود، آنقدر خسته بود که متوجه نشد. از کرم زدن خوشش نمی آمد، همیشه می گفت: «کِرم برای مرد نیست، کِرم مرد باید گِل باشه!»، با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دست ها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود. کمی که گذشت بیدار شد، کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد، گفت: «اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته واِلا تبریک می گفت»، امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم، تا چشمش به کیک افتاد اول یه تیکه بزرگ از کیک برداشت و خورد، بعد چاقو را گذاشت روی کیک گفت: «مثلا ما به این کیک دست نزدیم، حالا عکس بگیر ». برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکار حمید، از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آن ها سر بزنیم، حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلا انگار نه انگار این ها همکار هم هستند و هرروز همدیگر را می بینند، ما هم داخل اتاق درمورد بچه و بچه داری صحبت می کردیم، تا من ابوالفضل را بغل گرفتم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد، چادر خیلی کثیف شده بود، به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشورم، حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم، چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم، روی موتور حمید بلند بلند ذکر می گفت، صدای «حسین حسین» گفتنش را دوست داشتم، به حمید گفتم: «آروم تر ذکر بگو، این وقت شب کسی میشنوه»، گفت: «اشکال نداره بزار همه بگن حمید مجنون امام حسینه، موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه، نه واجبه ن مکروه، بزار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویس برا جفتمون». خانه که رسیدم هر دوتا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم، بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اوپن و گفتم: «عزیزم فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم، یه وقت خانمش نیازش میشه»، صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود، مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم، حمید سر سفره که نشست گفت : «همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می کنن، سال اول که تموم بشه، دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری»، خندیدم و گفتم: «تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمیری، حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی». به ساعت نگاه کردم حمید بر خلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد، گفتم: «همش چند دقیقه وقت داریا، الان سرویستون میره حمید، حواست کجاست »، گفت: «حواسم هست خانم، امروز به خاطر این چادري که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم، به اندازه سنگینی این چادرهم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!» متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم، به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین مأموریت‌هایش داشت زانو درد گرفته بود، هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. دستور این طور معجون هارا از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم، از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم، با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هرروز بهتر از قبل می شد. موقع خداحافظی گفتم: «حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی». آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم، وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند،جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه برسم، حسابی ضعف کرده بودم تا سالاد شیرازی ک حمید درست کرده بود را دیدم اشتهایم کور شد، رنگ سالاد ک کاملا زرد بود، تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود! به حمید گفتم:«من این سالاد رو نمی خورم! این چیزی که تو درست کردی به هرچیزی شبیه شده جز سالاد،باید بگی چرا این شکلی شده»، سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود، آشپز خوبی بود و غذا هارا خوب درست می کرد، ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات مارا تا مرز مسمومیت پیش می برد. حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا، گفت:« اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین و زردچوبه و فلفل هم زدم، می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم هارو باهم داشته باشه!🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خدایاهرگره اى که به دستِ✨ تو باز شدمن به شانس نسبت دادم! هرگره اى که به دستم کور شدمقصر تو را دانستم خدایا کمکم کن تابفهمم توکنار منی نه روبروی من...🍃🌺 شبتون بخیروشادی همراهان همیشگی ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
❣چشمانت را از آسمان بردار نگاهت را به من بدوز که من برای بدست آوردنت آسمان را به زمین دوخته ام ..💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌙⭐️ 🔹 در سیره شهدا بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد تا نمـٰاز شـب بخونـن... مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت: [ بابا پـاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :| یا مےگفت: پاشـو جونِ مـن؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم!..❤️ 🌹 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣خوبِ من باور کن این دنیا تمامش درد نیست چرخ گردون، روز و شب، گردونه‌ی نامرد نیست نازنینم صبر کن، دنیا به کامت می‌شود شب نمی‌مانَد که این تقدیرِ ما شب‌گرد نیست! شبت سرشاراز آرامش..💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جانا! دلم ربوده ای فریبانه...💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
خیلی فرق هست بین کسی که بهت میگه دوستت دارم با کسی که در طولِ زمان با عمل دوست داشتنش رو ثابت میکنه . 🌱 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz