eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹کلیپ نوشت | یک ثروت ملی 🔻 رهبر انقلاب در دیدار اخیر: این راهپیمایی ۲۲بهمن امسال که حالا جلوی چشم‌مان است دیگر. کجای دنیا چنین چیزی وجود دارد؟... برای یک مسئله‌ی سیاسی چهل و چند سال مردم پشت سر هم در شرایط غالباً سخت هوا و شرایط سخت فضایی سرمای زمستان، گاهی برف، مردم این جور حضور پیدا کنند هر سال پشت سر هم. این خیلی چیز عجیبی است. ما عادت کرده‌ایم واقعاً. 🔉 از لحاظ کثرت جمعیت از لحاظ تنوع جمعیت. نسلهای گوناگون. پیرزن و پیرمرد پشت خمیده. نوجوان نورسیده. انواع و اقسام آدم‌ها با انواع و اقسام سلائق، همه شرکت میکنند این مردمند دیگر. پشتوانه‌ی مردمی یعنی این. بنیه‌ی مردمی یعنی این. خب. این یک ثروت ملی است. 🎁 این را جمهوری اسلامی دارد. این یک ثروت ملی است. فقط که نباید افتخار کنیم به ثروت ملی. در قبال ثروت ملّی وظیفه‌ای وجود دارد و آن حفظ و ازدیاد است. ۱۴۰۱/۱۲/۴❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹یادت باشه 🍃بخش اول زندگی نامه 🍃فصل هفتم بیا در جمع یاران یار باشیم 🍃برگ هفتاد و یکم زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار مرا که دید گفت: « راستش یه مستمندی معمولاً سر کوچه می ایسته،من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم،اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم که اون آقا را ببینم و نتوانم بهش کمک کنم،برای همین کل کوچه را دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم شرمنده نشم!». از این کارهایش فیوز می پراندم ،این رفتارها هم حس خوبی به من میداد هم ترس و دلهره در وجودم ایجاد می کرد ،احساس خوب از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت نظر دارد و دلهره از اینکه حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم،من افتادن و خیزان مسیر را میروم ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود،ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود، حرکت کنم. داشتیم شام میخوردیم ولی تمام حواسم به حرفهایی بود که با دوستم زده بودیم،سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوء تفاهم به وجود آمده بود،از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم،وسط غذا حمید متوجه شد،نگاهی به من کرد و گفت: « چیزی شده فرزانه ؟سرحال نیستی؟»،گفتم :« نه عزیزم چیز مهمی نیست ، شامتو بخور»، با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت: « دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟». هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدم حمید متوجه دلخوری من می شد ولی اصرار نداشت برایش کل ماجرا را تعریف کنم ،اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب می شود چون طرف مقابل نیست از خودش دفاع کند،برای اینکه من را از این فضا دور کند با هم به تپه نورالشهدا میرفتیم. سوار موتور راهی فدک شدیم،کنار مزار شهدای گمنام نشستیم،کمی گریه کردم تا آرام بشوم ، حمید بدون اینکه من را سوال پیچ کند کنارم نشست ،گفت:« تورو به صبر دعوت نمی کنم،بلکه به رشد دعوتت می کنم،نمیشه که کسی مومن را اذیت نکنه،اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی،اگه تونستی این مدلی ببخشی، این باعث میشه که رشد کنی»، بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا،حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم،بستنی خوردیم کلی شوخی کردیم بعد هم به خانه برگشتیم. اواخر دی ماه حمید به یک ماموریت ده روز رفته بود ، کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم ، حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم ، هنوز چای تازه‌دمی که مادرم ریخته بودم نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد ، یادخانه خودمان افتادم ، سقف خانه نم داده بود موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد . کمی که گذشت حسابی نگران شدم به پدرم گفتم :« باید برم خونه ، میترسم با این بارندگی‌ آب کل زندگی رو ببره» ، بابا گفت :« حاضر شو خودم می رسونمت » ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم،به خاطر بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود، نزدیکی های خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم با این وضعیت ترافیک بهتربود خودم را زودتر به خانه برسانم،به سمت خانه دویدم، وقتی رسیدم تقریباً کل فرش اتاق خیس آب شده بود، از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد،تمام آن شب مرتب ظرف می گذاشتم وقتی که ظرف پر آب میشد در حیاط خالی می کردم،دست تنها خیلی اذیت شدم،ته دلم گفتم:« کاش حمید بود،کاش آنقدر تنها نبودم»، اشکم حسابی در آمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم. حمید وقتی از ماموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد ، سرش را پایین انداخته بود خجالت میکشید ، دوست نداشتم حمیدرا در حال شرمندگی ببینم ، به شوخی گفتم:« من تازه دارم توی این خونه مرد میشم اون وقت تو ناراحتی؟»، فردای روزی که از ماموریت آمد به کمک صاحب خانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد. کار ایزوگام که تمام شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا ، پاتوق همیشگی باهمان حیاط باصفا ضریح چشم‌نواز ، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم.🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹زندگی کوتاه تر از آن است که… به خصومت بگذرد! و قلب ها گرامی تر از آنند… که بشکنند فردا طلوع خواهد کرد! حتی اگر نباشیم! شبتون بخیر...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌻با تو به اوج میرسد معنی دوست داشتن...💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾مثل گندم باش!! 🌾زیر خاک می بَرندش 🌾بازمی روید پُرتر، 🌾زیر سنگ می بَرندش 🌾آرد می شود پُربهاتر، 🌾آتش می زنندش 🌾نان می شود مطلوب تر، 🌸🍃"ذات" باید ارزشمند باشد.🍃🌸 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌹دلت ... به خدا... قرص باشد...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz