eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قضاوت فقط کار خداست! ﻫﯿﭻ ﮐﺲ "ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ" ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ "ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ" ﺩﺭ "ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ" ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ "ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ"... ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ *ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ* ﻧﮑﻨﯿﻢ... ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ *ﻗﻀﺎﻭﺕ* ﻧﮑﻨﯿﻢ...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌹زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست؛ شاید آن خنده که امروز، دریغش کردیم، آخرین فرصت خندیدن ماست هرکجاخندیدیم، زندگی هم آنجاست زندگی شوق رسیدن بخداست خنده کن بی پروا خنده هایت زیباست...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌹پزشكى يكبار گفت بهترين دارو براى انسانها عشقه . ❤️ يكنفر پرسيد اگه جواب نده چى؟ پزشك خنديد و گفت: دُزش رو بالاتر ببر...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹آرزويم اينست که بهاری بشود روز و شبت ومن از دور ببينم که پر از لبخند است چشم و دنيا و دلت ...💕 امیدوارم خدا برات یه راهی باز کنه که تموم فکر و خیالت از بین بره..❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹یادت باشه 🍃برگ هفتاد و پنجم چون می‌دانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند ، به خاله گفتم :« خاله جون ! راضی به زحمتت نبودیم ، ولی اگر امکانش هست پدر و مادر من هم دعوت کن . چون شوهر خاله که ساکته ، شوهر من هم که کم حرف . حداقل بابای من این وسط صحبت کنه . این دو تا گوش کنم!» واقعیت رفتار حمید همین بود . برعکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر می‌داشت ، اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگ تر ها بودند ، میشد یک حمید کم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده ی خودم و حمید شام منزل خاله بودیم . سفره ی شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد . بعد از سلام و احوال پرسی ، برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو. چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید . وقتی برگشت خوشحالی را می شد از چهره اش فهمید. از داخل آشپز خانه با سر پرسیدم :« جور شد ؟» لبخندی زد و زیر لب گفت :« الهی شکر !» از چند رو قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد ، ولی جور نمیشد . دوست داشت تا اردو های راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم . از خانه خاله که در آمدیم ، پرسیدم :« چی شد حمید ؟ مرخصی جور شد ؟» گفت :« به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه . الان فرمانده مون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم .» گفتم :« زمان حرکتمون چه روزیه ؟» گفت :« تو حاضر باشی ، همین فردا میریم !» هجدهم فروردین بود که ساعت ۱۰ شب رسیدیم اهواز. حاج آقای مباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند. هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج و الشهدا . این چند روز تقریباً با هم در تماس بودیم،ولی همدیگر را ندیدیم. روز سوم ، ساعت ۱۱ شب بود که تماس گرفت و گفت:« الان هویزه هستیم . توی راه برگشت به سمت معراج. یه سر میام میبینمت.» از خوشحالی پر دراورده بودم. فلاکس چای تازه‌دم را برداشتم و چندمین جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا (ع) که اتاق خادمها کنارش بود روی جدول ها منتظر شدم تا بیاید. اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت؛هر سوله مختص یک استان،زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسل خانه استفاده می کردند. خدا میداند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخته جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبه روی محوطه ی اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد. دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت . دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینیم و فقط حمید صحبت کند. بعد از خستگی های این چند روز ، دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود . پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ، ولی کار پیش آمد ، امشب هم نتوانسته بیاید . فلاسک چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم . چند قدیمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد . بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است . وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت . وقتی برگشتم حمید را دیدم ؛ با همان لباس قشنگ خادمی ، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب ، چهره ای خسته ، ولی لبی خندان و چهره ای متبسم . به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم . سری بعد من برای دیدن حمید به معراج الشهدا رفتم . به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد ، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به رائران شهدا فکر می کرد . حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلند گوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند . همان موقع حمید من را دید . ولی بلافاصله غیبش زد . بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت اش را ک جویا شدم گفت :« نمی خواستم جایی که به همسر شهید دلشکسته حضور داره ، ما کنار هم باشیم !»🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ السلام علیک یا بقیة الله 🌹ضمن عرض سلام و ارادت و تبریک میلاد با سعادت حضرت حجةابن الحسن حضورشما سروران گرامی اسامی شرکت کنندگان روز چهارم را حضورتون اعلام می کنیم...💞 خانم ها آقایان: ۱_حلیمه محمدزاده ۵۰ساله اهواز ۲_خدیجه پشام. ۴۰ساله. اهواز ۳_طیبه پشام. ۴۴ساله. اهواز ۴_علی اکبر اقسام. ۱۱ساله. اهواز ۵_پویا پور اسماعیل ۱۱ساله. اهواز ۶_سیده بهارحسینی ۲۸ساله محلات ۷_فاطمه صانعی ۵۴ساله. قم ۸_سمیه بهرامی. ۳۹ساله. خمین ۹_لیلابهرامی. ۴۵ساله. گلپایگان ۱۰_آنا جهرودی. ۴۰ساله. قم ۱۱_دینا یوسفی. شیراز ۱۲_رضوام اکبری باصری. شیراز ۱۳_آمنه نصرالله زاده. ۴۹ساله. قم ۱۴_ثنا حسینیان فرد ۱۵_سارا احمدی. قم ۱۶_فاطمه اولاد. قم ۱۷_نرگس ترابی. ۳۰ساله. قم ۱۸_بهرام زارعی. ۳۶ساله. شیراز ۱۹_زینب دل افکار. ۳۵ساله شیراز ۲۰_صمد پور اسماعیل. ۵۱ساله. اهواز ۲۱_حیدر اقسام ۴۱ساله. اهواز ۲۲_پانیذ پور اسماعیل. ۷ساله. اهواز ۲۳_اکرم اسلامی. ۴۰ساله قم ۲۴_فاطمه علیئی. ۲۴ساله. قم ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
مسابقه دلنوشته 💕 @ciahkale 👈 ارسال آثار ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz