eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹یادت باشه 🍃بخش اول زندگی نامه 🍃 فصل دهم نشسته خاک مرده ای براین بهار زارمن 🍃برگ صد و چهارم سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم ، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند ، پرسیدند :« چه خبره فرزانه ؟ کجا با این عجله ؟ چی شده؟» ، گفتم :« هیچی حمید مجروح شده ، آوردن تهران ، باید برم » .دوستانم پشت سر من آمدند ، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد ، همراهشان به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد ، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند ، خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند ، صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند . نمی‌توانستم نفس بکشم ، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود ، فقط می توانستم پلک بزنم ، همه بدنم بی حرکت شده بود ، بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد ، با زحمت زیاد پرسیدم :« برای چه گریه می‌کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده ؟ خودم میشم پرستارش ، دورش می گردم ، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه ». با همان حالت گریه گفت :« دخترم تو باید صبور باشی ، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید ؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی ؟ نگفتی بذار بره ؟ حالا باید صبر داشته باشی ، شما که برای این روز ها آماده شده بودین »، این حرف ها را که شنیدم پیش خودم گفتم تمام ! حمید شهید شده ! پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام ، گفت :« عکس حمید را برای بیمارستان لازم داریم »، همه این حرف ها همان چیز هایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم ، همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد ، این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد ، اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی ! داشتم از حمید جدا می شدم ، به همین سادگی ! به همین زودی ! گاهی ساده رفتن قشنگ است ! رفتیم خانه بابا ، نمی توانستم راه بروم ، روی پله ها نشستم ، با صدای بلند گریه می کردم ، گفتم :« حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا ( س) از در بیا داخل ، بگو که همه چی دروغه ، بگو که دوباره بر میگردی »، این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم ، داداشم خبر نداشت ، تا خبر را شنید شوکه شد ، مادرم با گریه من را بغل کرد ، پرسیدم :« حمید من شهید شده مامان ؟» ، سکوت کرد ، این سکوت دنیایی از حرف داشت ، گفتم :« خدایا از عمر من بردار ، حمید فقط پلک بزنه ، دیگه هیچی نمی خوام ». مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت: « آروم باش دخترم»، نفسم بالا نمی آمد، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند ، روی مبل نشستم ، همه دور من نشستند و گریه می کردند ، گفتم :« برای چی گریه می کنید ؟ باور کنید دروغه ! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم ، گفته بهم زنگ می زنه »، حالت شوک زدگی بدی داشتم ، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم ، هق هق می کردم ، ولی گریه نه ! مادرم خیلی نگرانم شده بود ، به پدرم گفت :« بریم خونه عمه ، اینجا بمونیم فرزانه دق میکنه!».🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تا زمانیکه درک نکنیم این خداست که تنها منبع آرامش است، هیچگاه به آرامش ذهنی واقعی دست نخواهیم یافت...❤️ " شب بخیر "💫💖 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷اونجا که نخواستی زندگی خودت با هیچ کس مقایسه کنی یعنی خوشبختی...💞 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌹صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان، تو داده‌ای ما را..💞 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹خدایا ستاره ها درخشان تر✨ ماه روشن تر قلب من سبک تر♥️ و لبخندم گشاده تر می شود هر لحظه ای که به تو فکر می کنم🌷 شبت آروم دلبندم...💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Alireza Ghorbani - Bi Gonah (320) (1).mp3
9.68M
🌷-تو سکوت مرا بشنو...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا