عاشق باشی
شب هم زیباست ستاره هم زیباست...
آسمان رنگ دیگری دارد
ماه هم عاشق است
شب رویایی ست
برای عاشق بودن بهانه پیدا می شود
امشب من اندازه ی تمام
دوستت دارم های مجنون
لیلی ام..
#امام_زمان
#عید_فطر
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹🌹
🌹
🍃برگ هفتم
خدیجه باز خندید و گفت: « این هم چاره دارد صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری ، بیچاره اش میکنی ؛دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد،مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید ،عصر بود که آمد ؛خودش تنها ،با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد که بروم و بقچه را باز کنم . با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم . چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود ، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد . بدون این که تشکر کنم ، همانطور که بقچه را باز کرده بودم ، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم .
مادر صمد فهمید ؛ اما به روی خودش نیاورد . مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت خط و اشاره کرد تشکر کنم ، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده ، اما من چیزی نگفتم بق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود . چند روز بعد ، صمد آمد . کلاه سرش گذاشته بود تابی مویی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود تا من را دید ، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت :« قابلی ندارد .»
بدون اینکه حرفی بزنم ، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیر زمین . دنبالم آمد و صدایم کرد . ایستادم . دم در اتاق کاغذی از جیبش در آورد و گفت :« قدم ! تو را به خدا از من فرار نکن . ببین این برگه ی مرخصی ام است . به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم . آمده ام فقط تو را ببینم .»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم ، چیزی از آن سر در نیاوردم . انگار صمد هم فهمیده بود ، گفت:« مرخصی اصلی یک روز بود ببین یک را کردهاند دو تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد اگر بفهمند برگه مرخصی را دستکاری کردهام پدرم را در می آورند.»
میترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم باهم حرف میزنیم . چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق نمیدانم چرا نیامد تو از همون جلوی در گفت :« پس لااقل تکلیفم را مشخص کن انگار دوسم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
جوابی برای گفتن نداشتم، آن اتاق دری داشت که به اتاق دیگری باز می شد رفتم آن یکی اتاق صمد هم بدون خداحافظی رفت . ساعت دستم بود رفتم و گوشه ای نشستم آن را باز کردم چند تا بلوز و دامن و روسری برای من خریده بود از سلیقه اش خوشم آمد نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت . لباس ها را جمع کردم ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود رفته بود.
فردایش نیامد پس فردا و روزهای بعد هم نیامد کم کم داشتم نگران می شدم به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم خجالت میکشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد این که در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعار های ضد حکومت و ضد شاه سر میدهند ؛ اما روستای ما هیچ خبری نبود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم می گذشت آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی در حیاط ما هم جز شب ها همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا میزند: « یاالله... یا الله...» صمد بود برای اولین بار باشنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد قلبم به تپش افتاد برادرم و خدیجه بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کردند بیاید تو،او هم تامرا دید مثل همیشه با لبخند سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو تا آمد از اتاق بیرون رفتم خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاق که او نشسته بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد وقتی از دیدن من ناامید شد بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحنی کنایه آمیزی گفت:« ببخشید مزاحم شدم خیلی زحمت دادم به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت خدیجه صدایم کرد و گفت: « قدم ! باز که گند زدی چرا نیامدی تو بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: « دیوانه ! این را برای تو آورده.» 🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌻به درونت ، به قلبت
بنگر....
اگرحالت
خوبست ، به باورهایت
ایمان بیاور...
اگرحالت خوب نیست
همچون
خانه کلنگی بکوب
ازاول بساز
برای تغییر دیر نیست...
شب خوش 💫💖
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃رفیق جانم
💖به ياد داشته باش
💫زندگے تفسیر سه ڪلمه است
💖خندیدن، بخشیدن و فراموش ڪردن
💫پس تا ميتواني
💖بخند،ببخش
💫و فراموش کن ..❤️
#تلنگر
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz