eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دردتنهایی درون استخوان پیچیده است شرح درد از من مخواه این داستان پیچیده است.. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 همیشه محبتهای ابتکاری به همسر، روح تازه‌ای به زندگی می‌دمد و باعث لذت و آرامش جدیدی می‌شود. 🔸 گاه درب ماشین یا خانه را با زبان محبت برای همسرتان باز کنید. 🔸 کفش‌هایش را برایش جفت کنید. 🔸گاه موقع تنهایی به احترامش جلوی پایش بلند شوید. 🔸سر سفره صبر کنید و بگویید بدون تو غذا از گلویم پایین نمی‌رود. 🔸برخی مواقع لقمه در دهان همسرتان بگذارید و بگویید این لقمه‌ی محبّت است. 🔸ناخنهای او را بگیرید. 🔸دستهایش را بعد از شستن ظرف و کار در خانه ماساژ دهید و بگویید چون خسته شدی بگذار خستگی را از دستانت بیرون کنم 🔸 و دهها ابتکار دیگری که تا به حال انجام نداده‌ و یا کمتر برای او انجام داده‌اید. از تاثیرات فراوان محبتهای ابتکاری غافل نشوید. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹🌹 🌹 🍃برگ سی و پنجم فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته‌ایم برای احوالپرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می‌آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یکجا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض میکردم. داروهایش را سر ساعت میدادم. کار برعکس شده بود، حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم. اما بهانه می‌گرفت و می‌گفت:( قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصلم سر رفته.) بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت؛ این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می‌نشستیم و باهم حرف میزدیم. خدیجه با شیرین زبانی، خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج‌آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آنها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمیخورد. نقل زبانش( شینا، شینا) بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه، باعث شده بود همه فامیل به شیرین جان بگویند:( شینا) حاج آقا مواظب بچه ها بود من هم اغلب کنار صمد بودم. یکبار صمد گفت:( خیلی وقت بود دلم میخواست اینطور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.) من از خدا خواسته‌ام شد و زود گفتم:( صمد! بیا قید شهر و کار را بزن دوباره برگردیم قایش.) بدون اینکه فکر کند گفت:( نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول دادم سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها دعا کن هر چه زودتر حالم خوب شود،بروم سرکارم. نمیدانی این روزها چقدر زجر میکشم. من نباید توی رختخواب بخوابم باید بروم به این مملکت خدمت کنم .) دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت :(من رفتم.) اصرار کردم:( نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی بخیه هایت باز میشود.) قبول نکرد، گفت:( دلم برای بچه ها تنگ شده. میروم سری میزنم و زود برمیگردم.) صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف توی خانه نگهش داشت. وقتی میگفت میروم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت.🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌹🌹 🌹 🍃برگ سی و ششم کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود آنها را داد به من و گفت:( قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم، توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.) آن اوایل ما در همدان، نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آنها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمیاوردم. می‌ایستادم و با او گرم تعریف میشدم. یک روز عصر نان خریده بودم و داشتم برمی‌گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوالپرسی تعارف شان کردم بیایند خانه ما. گفتم:( فرش می‌اندازم توی حیاط. چای هم دم می کنم، باهم میخوریم.) قبول کردند. در همین موقع مردی از ته کوچه بدو بدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کباب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید:( شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟) ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم:( نه.) مرد پرسید:( پس اهل کجا هستید؟!) صمد سفارش کرده بود خیلی مواظب باشم با هرکسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. مرد یک ریز می پرسید:( خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!) من که وضع را اینطور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن‌ها گفت:( آقا شما که این همه سوال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتما او بهتر می‌تواند شما را راهنمایی کند.) مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی و سوال دیگری بدو بدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت:( خانم ابراهیمی دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقا خانه است. اتفاقاً هیچکس خانه ما نیست.) یکی از زن ها گفت:( به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود، بگیرد.) با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی‌ام برای صمد بود. میترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. 🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حوصله خواندن ندارم.. حوصله نوشتن هم ندارم.. این همه دلتنگی دیگر نه باخواندن کم میشود نه بانوشتن.. دلم فقط تورامیخواهد.. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا