eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹🌹 🌹 🍃برگ هشتاد و چهارم همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه‌ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛با چند بسته بیسکویت. نشست وسط بچه‌ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد.دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت.از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود.اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد.می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت:《قدم!می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟!》 گفتم:《تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟!چند روزی پیش صدیقه می مانم و بر می گردم.》 گفت:《نه اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند.اما اگر تنهایی بروم،می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا.دل شکسته است.》 همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم.فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت:《قدم!من می روم،مواظب بچه‌ها باش. به سمیه ستار برس.نگذاری ناراحت شود.تا هروقت دوست داشت نگهش دار.》 گفتم:《کی بر می گردی؟!》 گفت:《این بار خیلی زود!》 □ پایان هفته بعد صمد برگشت.گفت:《آمده‌ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.》 شب اول،نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم.دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود.چراغ سنگر روشن بود.دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیزی می نویسد. گفتم:《صمد تو اینجایی؟!》 هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم:《این وقت شب اینجا چکار می کنی؟!》 گفت:《بیا بنشین کارت دارم.》 نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم:《اینجا که سرد است. 》 گفت:《عیبی ندارد‌.کار واجب دارم. 》 بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت:《وصيت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است. 》 ناراحت شدم .با اوقات تلخی گفتم:《نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.》 گفت:《گوش کن. اذیت نکن قدم.》 گفتم:《حرف خیر بزن.》 خندید وگفت:《به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!》 قرآن را برداشت و بوسید. گفت:《این دستور دین است. آدم مسلمان زنده باید وصيتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود.مال و اموالی ندارم،اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصيت کرده ام همین جا خاکم کنید.بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه‌ها بهتر است. اگر بعداز من جسد ستار پیدا شد،او را کنار خودم خاک کنید. بغض کردم و گفتم:《خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم. 》 خندید و گفت:《در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار.بعد از شهادتم،هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن!خودت اذیت می شوی ها!》 اسم شناسنامه‌ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد.اما همه بر عکس صدایشان می زدند. صمد می گفت:《اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد،فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.》می خندید و به شوخی می گفت:《این بابای ما هم چه کارها می کند.》 بلند شدم و با لج گفتم:《من خوابم می آید. شب بخیر، حاج صمد آقا. 》 سردم بود.سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد.از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح،صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید.صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه.وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود،آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد.بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد.تا من غذا را آماده کنم،به درس خدیجه ومعصومه رسیدگی کرد. گفت:《بچه‌ها! ناهارتان را بخوريد. کمی استراحت کنید.عصر با بابا می رویم بازار.》 بچه‌ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه‌ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود.نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹مسابقه کتابخوانی ویژه محرم و صفر با محوریت آشنایی باسیره وتاریخ زندگی ائمه کتاب انسان ۲۵۰ساله از سخنان مقام معظم رهبری هرشب یک سؤال یک برنده و اهدای جوایز نقدی ۶۰شب ۶۰سؤال ۶۰برنده ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹عرض سلام و ارادت دوستان عزیزم درمورد مسابقه چندنکته رو باید خدمتتون عرض کنم ۱_پاسخهاتون رو به آیدی سیاهکالی ارسال کنید. آیدی سیاهکالی👇👇👇 @ciahkale ۲_لطفا پاسخ روکه ارسال میکنیدنام ،نام خانوادگی ونام شهرتون رو هم بنویسید🌻 ۳_شمابزرگواران تاساعت۱۰شب فرصت ارسال پاسخ دارید بعداز ساعت۱۰دیگه پاسخهارو نمی پذیریم🍀 سؤال شب دوم هدف و انگیزه جمع آوری کتاب انسان ۲۵۰ساله چه بود؟ پاسخ سؤال شب اول منبع کتاب: سخنرانیهای مقام معظم رهبری و برنده شب اول ۱_سرکارخانم فاطمه اولاد از قم https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7