Saghaye Teshnegan (Hazrate Abolfazl)-(IRMP3.IR)_۲۰۲۳_۰۷_۲۶_۱۲_۱۷_۳۵_۷۵۶.mp3
4.75M
♡•
سَقاےتشنگان..🖤
#محرم
#سقای_کربلا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
Ashkan Kamangari - Razhaye Magoo.mp3
7.43M
این تنهایی حقِ من بود . . .!!
#دل
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#شب_بر_شما_خوش
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۷۲۵_۲۰۴۲۳۸۴۳۹_۲۵۰۷۲۰۲۳.mp3
18.97M
🏴حضرت علیاکبر علیهالسلام🐎
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🚩این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 🩸🖤
#محرم
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹🌹
🌹
🍃برگ نودم(آخرین قسمت)
جلو رفتم.خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم.من که این قدر بی تاب بودم،یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت:《صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.》
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود.بقیه بدن سالم سالم بود.با همان لباس سبز پاسداری آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود،قشنگ و نورانی شده بود.》
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد.کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم:《خداحافظ 》همین.دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم.او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم.آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گُر گرفته بود،خاموش شد. پاهایم بی حس شد.قلبم یخ کرد. امیدم نا امید شد.احساس کردم بین آن همه آدم،تنهای تنها هستم؛ بی یارو یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر،بین یک عدّه غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سرخاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛زیر یک خروار خاک.هرکاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود.دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی را نمی شنیدم.باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم.زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچههایم را بو کنم.آن ها بوی صمد را می دادند.هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندیم. مهدی سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه،صمد هم بود؛هر لحظه، هردقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود،اتو کردم و به جالباسی زدم؛کنار لباس های خودمان . بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند.می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود.صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند:《درس بخوانید. باهم مهربان باشید.مواظب مامان باشید.خدا را فراموش نکنید.》
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک.در گوشم می گفت:《قدم!زودباش.بچه ها را زودتر بزرگ کن. سروسامان بده. زود باش.چقدر طولش می دهی.باید زودتر از اینجا برویم.زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم.زود باش.خیلی وقت است اینجا نشسته ام.منتظر توام.ببین بچهها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم.تنهایی دیگر بس است.بقیه راه را باید باهم برویم....🍂
(که عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکلها ..❤️
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹مسابقه کتابخوانی ویژه محرم و صفر
با محوریت آشنایی باسیره وتاریخ زندگی ائمه
کتاب انسان ۲۵۰ساله
از سخنان مقام معظم رهبری
هرشب یک سؤال یک برنده
و اهدای جوایز نقدی
۶۰شب
۶۰سؤال
۶۰برنده
#مسابقه_کتابخوانی
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7