eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
12 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🗞 غافلگیری غزه در صفحه اول روزنامه‌های یکشنبه ۱۶مهر🌻 ✅ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🗞⚽️ روزنامه‌های ورزشی یکشنبه ۱۶ مهر🌻 ✅ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
چنان دلبسته‌ام کردی که با چشم خودم دیدم خودم می‌رفتم اما سایه‌ام با من نمی‌آمد💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• رفیق خوب من تلاش کن که تمام روزهای عمرت را زندگی کنی...❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ac-audio-681598327178Zs.mp3
2.47M
ای لشگر حیدر کرار خنجر یمنی را بردار....❤️ به مناسبت حمله حماسی نیروی حماس به رژیم غاصب صهیونیستی https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣ یه بارقبلأبهت گفته بودم من نمیتونم ازت در برابر همه رنج های دنیا محافظت کنم، ولی میتونم وقتی رنج میکشی کنارت باشم . من نمیگم غصه نخور، میگم تنهایی غصه نخور . . .💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇰🇼اهتزار پرچم فلسطین در شهر قم ✌️. . و اعلام همبستگی و حمایت از مقاومت مردم فلسطین ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
امانت های زندگی من 18.mp3
12.44M
🌱امانتهای زندگی‌من ۱۸ 🔍 بزرگیِ خیانت افشایِ راز، یک طرف ... میل قلبی به پی بردن و کشف اسرار دیگران طرفی دیگر ... این نشانه‌ی قلب مریضی است که ما، موجود ناامنی برای دیگران می‌سازد ! اگر این علاقه در وجود ماست؛ فکری به حال خود کنیم! ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹دلانه دین، سبد میوه نیستش ڪه مثلا موز رو برداریم و خیار رو نه! روزه بگیریم و نماز نه! ذڪر بگیم و ترڪ غیبت نه! نماز بخونیم و آهنگـ🎶 غیر مجاز گوش بدیم! چادر بپوشیم و حیاء نداشته باشیم ... ریش بذاریم اما چشم چرونۍ ڪنیم!!!😐 خلاصه‌ کـــهــــ‌ اینطوریاس!❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۴_۱۹۵۳۳۶۸۴۸_۰۴۰۵۲۰۲۳.mp3
13.94M
🌱جوجه ازخودراضی🐣 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مغرور نباش عاقبت غرور و بداخلاقی تنهایی و بی پناهی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل ۲۷ 🌱برگ۶۷ پاهای ابوراجح رو به قبله بود.همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. شب به نیمه رسیده بود. جز همسرِ صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه،همه رفته بودند‌ مادر ریحانه به امّ حباب گفت:《خیلی زحمت کشیدید!دیر وقت است.شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید.》 امّ حباب نگاهی به من انداخت و گفت:《من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم؟》 از قضای الاهی گریزی نیست.هرچه باید بشود،می شود.راضی به رضای او هستیم. به هر حال ،من امشب همین جا می مانم. طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم:《به نظر شما،ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملاً بی هوش است؟》 طبیب که هم سن پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود،گفت:《گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود.به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود.》 همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند. طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت:《بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.》 مادر ریحانه گفت:《امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم.وقتی فکر میکنم با شوهرم چه کرده اند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است،آتش می گیرم!》 ریحانه به پدرش خیره شد و گفت:《به زبانش زنجیر زدند.ریسمانی از بینی اش گذراندند.طنابی به گردنش انداختند.سوار بر اسب،او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم.خودم را به جای حضرت زینب،دختر بزرگوار علی بن ابی طالب می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند.مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند.وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان،خود را در غم و انده مان شریک می داند،تسکین پیدا می کنیم!》 انگار ریحانه این حرف ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق، مشغول نماز بود،پس از سلام دادن گفت:《شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند.بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بی هوش نباشد،از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج می برد.》 ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و امّ حباب،با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای،از اتاق ابوراجح جدا شده بود،رفتند‌. روحانی،سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد.طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد.از من پرسید:《چه خبر؟》 گفتم:هیچ. خانم ها کجا هستند؟ در همین اتاق کناری.قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند. پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود. توهم برو استراحت کن.روز غم انگیزی پیش رو داریم‌خدا به همسر و دخترش صبر بدهد! پیش از آنکه به اتاقم بروم،به ابوراجح نزدیک شدم.طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی،نماز می خواند.لب ها و بینی اش هم چنان ورم داشت‌.پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم. باشکسته شدن دندان ها،چهره اش در هم فشرده شده‌ بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمی آمد.چقدر گشاده رو بود!هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده!احساس می کردم مرا بیش از دیگران دوست دارد. از خستگی ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم.می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند!افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید،با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد.باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است. ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید.طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق،مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور،به اطرافش توجهی نداشت.احساس کردم نفس های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد.کمی لب های به هم چسبیده اش را باز کرد.پنبه تمیزی در آب زدم.لب هایش را مرطوب کردم.چند قطره آب،داخل دهانش فشردم.دست سردش را در دست گرفتم.سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم:《ابوراجح!صدایم را می شنوی؟》 دستم را با آخرین ذره های توانش فشا داد تا بفهماند صدایم را می شنود.اشک در چشمانم حلقه زد.گفتم:《یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7