دلانه✨
همیشه با خودم فکر میکردم: مردم۱۴۰۰سال پیش چقدبیلیاقتبودن!
مردمی که امام بینشون بود، اما بهرهمند نمیشدن`
همیشه توی ذهنم به حالشون تأسف میخوردم...با خودم میگفتم: اگه من جای اونا بودم هرروز میرسیدم محضر امام، هرروز برای عرض ادب میرفتم خدمتشون..🌱
راسـتـــے
مگه امام بین ما نیست؟ مگه حاضر و ناظر نیست؟!
چیشده که حتی، در حد یه سلام سادهی اول صبح هم با ایشون ارتباط نمیگیریم؟...❤️
یکمی فکر کنیم🚶🏿♀..
#طوفان_الاقصی
#دلانه
#التماس_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
یه چیزی بهت بگم عشقم ؟!
راستش نمیتونم قول بدم که تو
تاریکترین روزای زندگیت نور باشم 💞
ولی میتونم این قول رو بهت بدم که
تو روزایی که خستهای و هیچ نوری پیدا
نمیکنی کنارت بمونم و دستاتو محکم تر
از قبل بگیرم ، قول میدم نزارم تو روزای❣
سخت احساس تنهایی و بیکسی کنی
قلب من ، تو همیشه منو داری برای خودت
پس رو بودن من تو زندگیت حساب کن باشه؟!💕
#خاصترین_مخاطب_قلبم
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
•دِلـبَـــــرجان...
بهِکهِ گویَم کهِ تُـو
مَنزَلگه''ِچِشمٰـان مَنی'💕
#هم_نفس
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 سالروز ولادت با سعادت ابا المهدی (عج)، حضرت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک🌸
بانوی تراز این میلاد خجسته رو به همه شما مخاطبین خاص کانال تبریک و تهنیت می گوید❤️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
یه جشن تکلیف متفاوت 👌
در مدارس🏢 و منازل🏡
🌸✨🌸✨🌸✨🌸
خاله فرشته ی مهربون به همراه پریکوچولو
گلریزان🌸
نمایش عروسکی 🎭
طنز😂
مسابقه 😊
مولودی👏👏
✅با محتوای حجاب،نماز،اهل بیت علیهم السلام و خانواده✨
🌸خانم خلجی با بیش از ۱۸سال سابقه
🌻از مربیان برگزیده کشوری جشن تکلیف👌دوره ی تشرف
۰۹۱۹۶۶۵۳۵۱۰
کانال بانوی ماه🧕🌙
https://eitaa.com/banooyemah61
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۲_۱۹۵۳۳۴۴۶۱_۲۲۱۰۲۰۲۳.mp3
12.41M
🌱یکسبدفندق
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
پشتهراتفاقتلخییهحکمتیاست❤️
#شب_بر_شما_خوش
#تا_صبح_فردا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل۳۵
🌱برگ ۸۲
تو بیشتر از من رنج کشیدی،اما علاقه ات را مخفی کردی.افتخار می کنم که همسر با حیایی مثل تو دارم.
تا قبل از شفا یافتن پدرم،به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم.وقتی آن نیمه شب،از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم،فهمیدم خوابم رؤیایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی.آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم،برای ریحانه تعریف کردم.
ریحانه ادامه داد:《پس از یک سال رنج و محنت،هفته گذشته،تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم،امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید،ولی شنيده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم،آن شب که از خانه شما رفتیم،خیلی غمگین بودم.می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده.حسرت آن لحظه هایی را
می خورم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.پدرم در خواب به من گفته بود:هاشم،یک سال دیگر،شریک زندگی ات خواهد بود.این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای.هرکس در می زد،سرک می کشیدم تا شاید تو باشی.امّ حباب مراقبم بود.جلو آمد و پرسید:《منتظر کسی هستی؟》جواب ندادم. گفت:《 اگر منتظر هاشمی نمی آید.》دلم گرفت. پرسیدم:《برای چی؟》آن وقت همه چیز را برایم تعریف کرد.وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای،از خوشحالی می خواستم پرواز کنم!این امّ حباب خیلی دوست داشتنی است.زن ساده و شیرینی است.》
وقتی به خانه ما بیایی،او همدم تو خواهد بود.
و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار برگردید.
و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم.
مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم،از کنارمان گذشت.او را صدا زدم و سکه هایی که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم:《تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگهدارم،اما آن را به این برادرمان دادم.از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.》
ریحانه از زیر چادر،گوشوارههایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.
من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.
مرد فقیر گفت:《با این سرمایه،از این به بعد مرا مشغول کار می بینید.》
آن مرد که رفت،به ریحانه گفتم:《دیروز صبح در مقام،به امام زمان مان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید،چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟حالا می بینم از یک سال پیش،مژده این وصلت داده شده بود،ولی برای آنکه من تربیت و هدایت شوم،باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم.احساس می کردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید،راه دادند. 》
تو شایسته این نعمت هستی.هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دور دست پیش آمد.در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدیم.
یک هفته بعد،من و ریحانه با پدربزرگ و امّ حباب،در حیاط،روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم.قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود.قرار بود تا یکی دو روز دیگر،به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود.به او گفتم:《قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم. 》
ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟
گفتم:《می دانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.》
پرسید:《چرا کوفه؟》
گفتم:《مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه،می رویم آنها را به حلّه بیاوریم. ریحانه گفت:《این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند.》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7