🌹فصل ۹
🌱برگ ۳۵
اگر دربارهی جهان و تحولات روزگار، مشکلی برایت پيش آمده،آن را به عدم آگاهی ارتباط ده،زیرا تو ابتدا با نا آگاهی متولد شدی و سپس علوم را فرا گرفتی و چه بسیار آنچه را که نمیدانی و خدا میداند و بینش تو در آنچه او میداند،راه ندارد. پس به قدرتی پناه ببر که تو را آفرید و روزی داد. بدان پسرم که من از هیچ اندرزی برای تو کوتاهی نکردم و تو هر قدر برای خودت کوشش کنی و به صلاح خویش بیندیشی،همانند پدرت نمیتوانی باشی...
پسرم!نفس خود را میزان میان خود و دیگران قرار ده. پس آنچه را برای خودت دوست داری برای دیگران نیز دوست بدار و آنچه را برای خود نمیپسندی برای دیگران نیز مپسند. ستمی روا مکن؛آنگونه که دوست داری به تو نیکی کنند. آنچه را که برای دیگران زشت میپنداری برای خود نیز زشت بشمار و چیزی را برای مردم بخواه که برای خود میپسندی...
آنچه نمی دانی نگو. آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند،دربارهی دیگران مگو. بدان که خود بزرگ بینی و غرور،مخالف راستی،و آفت عقل است. در زندگی نهایت تلاش و کوشش را داشته باش،اما در فکر
ذخیره سازی برای خود و دیگران نباش...
پسرم!بدان تو برای آخرت آفریده شده ای، نه دنیا و پایدار شدن در آن،
مرگ ،هر کس را که بخواهد به آن میرسد و سرانجام او را میگیرد. پس از مرگ نترس. نکند زمانی
سراغ تو را بگیرد که در حال گناه یا در انتظار توبه کردن باشی و مرگ مهلتت ندهد و بین تو و توبه،فاصله اندازد که در آن حال خود را تباه ساختهای!
پسرم!فراوان به یاد مرگ باش و به یاد آنچه که به سوی آن میروی و پس از مرگ
در آن قرار می گیری. مبادا دلبستگی فراوان به دنیا تو را مغرور کند!چرا که خداوند تو را از حالات دنیا آگاه کرد و دنیا نیز از وضع خود تو را خبر داده و از زشتیهای روزگار پرده برداشته است. همانا دنیا پرستان چونان سگ های درنده، عوعوکنان برای دریدن صید در شتابند. برخی به برخی دیگر هجوم آورند و نیرومندشان ناتوان را میخورد و بزرگترها،
کوچکترها را پایمال میکنند و چونان شترانی هستند که برخی از آنها پای بسته و برخی دیگر در بیابان رها شده و راه گم
کردهاند یا در جادههای ناملموسی در حرکتند و در وادی پر از آفت ها و در
شن زاری که حرکت با کندی صورت میگیرد، گرفتارند. نه چوپانی دارند که به کارشان برسد و نه چراننده ای که به چراگاهشان ببرد. دنیا آنها را به راه کوری می کشاند و
دیدگانشان را از چراغ هدایت میپوشانند. در بیراهه سرگردان و در نعمت های دنیایی غرق شدهاند که نعمت ها را پرودگار خود قرار دادهاند. هم دنیا آنها را به بازی گرفته و هم آنان با دنیا به بازی پرداخته و آخرت را فراموش کردهاند...
پسرم!به یقین بدان که تو، به همهی آرزوهایت نخواهی رسید و مدت زیادی زندگی نخواهی کرد و به راه کسانی میروی که پیش از تو رفتهاند .پس در به دست آوردن دنیا آرام باش و در مصرف آنچه به دست آوردهای نیکو عمل کن؛زیرا چه بسا تلاش بی اندازه برای دنیا،باعث به تاراج رفتن آن اموال شود. پس هر تلاش گری به روزی دلخواه نخواهد رسید و هر مدارا کنندهای محروم نخواهد شد. نفس خود را از هرگونه پستی بازدار،هر چند که تو را به اهدافت برساند،زیرا نمیتوانی به اندازه آبرویی که از دست داده ای،بهایی به دست آوری. برده ی دیگری مباش که خدا تو را آزاد آفریده است. بپرهیز از آن مرکب طمع ورزی که تو را به سوی هلاکت به پيش راند...
پسرم!بدان که روزی دو قسم است؛یکی آنکه تو آن را میجویی و دیگری آنکه او تو را می جوید و اگر تو به سوی آن نروی،خود به سوی تو خواهد آمد...
چه زشت است فروتنی به هنگام نیاز و ستمکاری به هنگام بی نیازی!همانا سهم تو از دنیا آن اندازه خواهد بود که با آن سرای آخرت را اصلاح کنی. از کسانی مباش که اندرز سودشان ندهد؛زیرا عاقل با اندرز،و آداب پند گیرد و حیوانات با زدن. غم و اندوه را با نیروی صبر،از خود دورساز...
دوست آن است که در همه حال آیین دوستی را رعایت کند. هواپرستی همانند کوری است که دوستی ندارد. کسی که از حق تجاوز کند،زندگی بر او تنگ میگردد و هر کس قدر و منزلت خویش بداند،
حرمتش باقی است...
پسرم!زندگی چنان نیست که هر عیبی در آن آشکار و هر فرصتی دست یافتنی باشد. چه بسا که بینا به خطا میرود و کور به مقصد میرسد. بدیها را به تأخیر انداز، زیرا هر وقت که بخواهی می توانی آنها را انجام دهی. بریدن با جاهل،پیوستن به عاقل است. کسی که از نيرنگ بازی روزگار ایمن باشد،به او خیانت خواهد کرد و کسی که روزگار فانی را بزرگ بشمارد،او را خوار خواهد نمود. 》
کشیش کتاب را بست و عینکش را برداشت و به سرگئی نگاه کرد و گفت:《خوب؟چطور بود؟》
سرگئی گفت:《خوب بود؛شبیه کلام پیامبران که شما در کلیسا موعظه میکنید. 》
کشیش با سر حرف او را تأیید کرد و گفت:《بله، کاملآ درست است؛با این تفاوت که علی پیامبر نیست،اما تربیت شدهی پیامبر اسلام است. البته موعظه های علی نکاتی دارد که گاهی سخنان انبیای الهی را با دقت نظر بیشتری منعکس میکند. من عقیده دارم که باید حرف های کسانی چون علی را به محراب کلیسا ببریم و به گوش مردم برسانیم. 》
سرگئی پرسید:《با تعصبات عقیدتی و مذهبی چه میکنید پدر؟توی کلیسا که نمیشود اسم علی را آورد و موعظه هایش را خواند. 》
کشیش گفت:《میشود اسم علی را نیاورد. کافی است این سخنان به گوش مردم برسد و تأثیر خودش را بگذارد.》
سرگئی از جا بلند شد و گفت:《بهتراست
فردا من هم با شما به کلیسا بیایم. میخواهم دوستان قدیمتان را ببینم و موعظه های جدیدتان را بشنوم.》
کشیش از جا برخاست و گفت:《حتما بیا! قرار است موعظه ای کنم که مردم از گناه فاصله بگیرند و قلبهایشان به نور حقایق و زندگی روشن شود.》
سرگئی لبخندی زد و گفت:《خیلی هم امیدوار نباش چنین اتفاقی بیفتد پدر؛
قلب هایی که از جنس سنگ باشند،با سال ها بارش باران هم نرم نمیشود...
حالا برویم که فکر کنم شام آماده باشد. 》
کلیسای حضرت داوود،کلیسای ارتدوکس کوچکی بود در شرق بیروت. دیوارهایش از سنگ مرمر سفید بود و حیاط کوچکی داشت که وسط آن حوضی بود با
فواره های آب که به صورت هلالی به
میانهی حوض می پاشید. مناره ی کلیسا باریک و کوتاه بود و تنها دو متری از سقف گنبدی شکل کلیسا بلندتر بود.
کشیش به همراه سرگئی وارد حیاط کلیسا
شدند،در حالی که کشیش قبای مشکی
و بلند کشیشی اش را پوشیده بود و زنجیر
نقرهای و صلیب طلایی اش را به گردن
آویخته بود. کشیش این صليب قدیمی و
گران قیمت را جز در مراسم خاص به گردن نمی آویخت؛و آن روز برای کشیش
یک روز خاص بود. پس از سال ها آمده بود تا دوستان قدیمیاش را ببیند و
متفاوت تر از همیشه برای آنان سخنرانی
کند .سرگئی کت و شلواری مشکی،
پیراهنی سفید و کرواتی قرمز با خطوط
ریز مشکی به تن داشت و دوش به دوش
پدر قدم برمیداشت.
پدر کاپیانس که جلوی در سالن چشم به
انتظار ایستاده بود،به محض دیدن آنها به
طرفشان آمد. بعد از خوش آمد گویی، به
سرگئی نگاه کرد و گفت:《هربار که سرگئی را میبینم زیباتر و خوش اندام تر
شده است؛درست مثل جوانی های جناب
ایوانف!خدا حفظشان کند.》
کشیش خندید و دست بر شانهی پدر
کارپیانس گذاشت و گفت:《شما که نصف
سن مرا هم ندارید کارپیانس!چگونه
جوانی های مرا دیدهاید؟》
پدر کارپیانس گفت:《خودتان را ندیدم،
عکس هایتان را که دیده ام جناب ایوانف...حالا بفرمایید داخل که مردم منتظر شما هستند. 》
داخل کلیسا گرم بود و با اینکه همهی
نیمکتها پر از جمعیت بود،اما چنان سکوتی حاکم بود که وقتی قدم برمیداشتند صدای گامهای آنها در سالن
می پیچید.همه از جا بلند شدند. همهمه ای
فضای سالن را پر کرد.🍂
#قصه_شب
#قدیس
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
آرامـ شدهامـ
مثلِ درختۍ در پاییـز
وقتۍ تمامـِ برگهایش را
باد بردھ باشد...❤️
#آرامش
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شاید رؤيات داشتـن یه ستـاره باشه
ولی خدا برات ماه رو در نظر گرفته)
پس صبــور باش و به خـدا اعتمـاد
کن🤍✨)
شبتونبخیر رفقای ناب❤️
#و_خدایی_که_همین_نزدیکیست
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید💕
#دلآرام
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
تُـو هستۍ من شد؎ از آنۍ همه من
من نیست شدمـ در تُـو ازآنم همه تُـو..
#تاب_وتوانم
#دلدارم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
می پرسی: خوبی؟!
و تمام دغدغه های جهانم می شود،
چطور بگویم "خوبم" که بیشتر به
دلت بنشیند!
جان دلم
من تمام حال خوبم را برای احوالپرسی
های تــــو کنار گذاشته ام☺️♥️
شبت ستاره بارون💕
#نفس_جانم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7