🌹فصل ۱۳
🌱برگ ۵۴
چارلز دیکنز در داستان دو شهر ماجرای موحش انقلاب فرانسه را به بهترین نحو تشریح کرده و نشان داده است که چگونه خشم دیوانه وار ،چشم انقلابیون را کور کرده بود و همه ی مخالفان را سر میبریدند. انقلابی که برای آزادی و حفظ حقوق بشر و نجات از استبداد به وجود آمده بود، خود تبدیل به یک دیکتاتور وحشتآور شد.
در انقلاب روسیه نیز چنین اتفاقی رخ داد؛ حکومت کارگری در دفاع از طبقات محروم جامعه، به سر کار آمد و بعد خودش تبدیل به یک قدرت عظیم علیه همان طبقه کارگر شد.
برخی انقلابهای بزرگ همیشه پس از پیروزی ،ماهیت اصلی خود را از دست میدهند و طبقهی جدید حاکم، به بهانه حفظ انقلاب، مرتکب همان فجایعی میشوند که طبقهی حاکم قبلی به دلیل آن فجایع، منهدم شده است ،اما در حکومت علی چنین اتفاقی نمیافتد؛
علی مخالفان را قلع و قمع نمیکند و تکیهی شدید او بر رضایت و نظر مردم است؛ آن هم نه رأی و نظرات دوستداران و اطرافیان خود. علی در جنگ صفین تن به خواست مخالفانش داد .با اینکه میدانست شکست خواهد خورد، اما حاضر نشد اصول و قانون اساسی حکومتش را زیر پا بگذارد.》
کشیش گفت:《 در عجبم جرج، از علی و میاندیشم که اگر 《رافائیل 》یکی از زنان روستایی و کشاورز ایتالیایی را نمونه و سنبلی برای کشیدن تابلوی مادر مسیح قرار داد تا بدین وسیله هرگونه مفهوم و معنای پاکی و نیک دلی انسان را در آن ظاهر سازد، یا اگر تولستوی و ولتر و گوته در پدیدههای فکری و اجتماعی خود ،از روح هنری رافائیل الهام گرفتند. اما علی ۱۴۰۰ سال پیش از آنان پیشی گرفته و با آنکه در دورانی زندگی میکرد که بربریت و برده داری و کوته فکری و تنگ نظری ،حتی در پیشرفتهترین کشورهای آن عصر بیداد میکرد ،میگوید:《 به خدا سوگند، داد ستمدیدگان را از ستمکاران بستانم و دماغ ظالم را با اینکه او را خوش نیاید، به خاک بمالم.》
یا آنجا که میگوید:《 هیچ بینوایی گرسنه نماند مگر جمعیت ثروتمندی از حق او بهرهمند شدند.》 و یا 《هیچ نعمت فراوانی را ندیدم ،مگر آنکه در کنارش حق ضایع شده باشد.》 جرج سرش را در تأیید سخنان کشیش تکان داد و گفت:《 پدر ایوانف! اگر ما تا فردا صبح هم بنشینیم و همین طور از فضایل علی بگوییم، باز سخنمان پایانی نخواهد داشت.حالا اگر موافقی در ساحل دریا قدمی بزنیم و بحث خود را ادامه بدهیم.》
کشیش برخاست از جا و گفت:《موافقم جرج. برویم.》
* * * *
خریدهایی که ایرینا انجام داده بود و سوغاتیهایی که یولا بستهبندی کرده بود و کتابهایی که کشیش خریده بود ،توی چمدان و ساک دستی آنها جا نمیشد. سرگئی به سفارش یولا، چمدانی مشکی رنگ خریده بود و دوساعتی قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه،آمده بود تا یولا سوغاتیها را توی آن بریزد اما قبل از اینکه یولا بخواهد چمدان را پر کند،
بقچه ی کتاب قدیمیاش را داخل آن گذاشت و گفت :《این چمدان محکمتر و امنتر از ساک دستی و چمدان خودمان است.》
ایرینا به سرگئی نگاه کرد و گفت :《میبینی سرگئی؟ همه فکر و ذکرش شده کتابهای قدیمی!》
بعد رو به کشیش گفت :《همین کتابهاست که ما را به این روز انداخته!》
کشیش قبایش را تا کرد، روی بقچه کتاب قدیمی گذاشت و گفت :《ندیده بودم هیچ وقت از کتابهای من شکایتی کنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست، سر کتابهای من غُر میزنی؟!》
آنوشا عروسک به دست از اتاقش بیرون آمد ،عروسکش را به طرف کشیش گرفت و گفت :《بابا بزرگ! این عروسک مال شما باشد .من دیگر نمیخواهمش.》
کشیش عروسک را از او گرفت، لبخندی زد و گفت :《چه عروسک قشنگی است !حیف است مامان بزرگت با این عروسک بازی نکند.》
عروسک را داخل چمدان گذاشت و گونه آنوشا را بوسید. ایرینا گفت :《معلوم نیست چه بلایی سر خانه و زندگی ام آمده است؟!》
سرگئی دستش را گذاشت روی شانهی مادرش و گفت:《 غصه نخور مادر ! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شدهاند؟!پس نگران چه هستی؟》
یولا گفت :《حالا که همه چیز بخیر گذشته است. این مدت که اینجا بودید به ما خیلی خوش گذشت.》
سرگئی به ساعتش نگاه کرد و گفت:《 حالا یکی_ دو ساعتی وقت هست که راه بیفتیم بهتر است بنشینیم.》
سرگئی و کشیش روی مبل نشستند. یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک دستی و چمدانها شد.سرگئی رو به کشیش گفت:《 لابد خوشحالید که برمیگردید مسکو؛ چون با خیال راحت میتوانید کتابهایی را که خریدهاید بخوانید و بعدش هم یک کتاب درباره علی بنویسید؛درست مثل دوستتان جرج جرداق. 》
کشیش گفت :《از من گذشته سرگئی دیگر عمر زیادی باقی نمانده است، اما به تو یک توصیه ی جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز. هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بالای زندگی بهره بگیری ،اما بینیاز غذای روح نیستی و کتاب غذای روح آدمی است.زمانی برای خودت در نظر بگیرو مطالعه کن؛ مخصوصاً زندگینامه افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی
زندگی ات قرار بده اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد
ماشینهای مدل بالاتر جایت را میگیرند.
پس پسرم! سرگئی عزیز، طوری زندگی کن که علاوه بر بهرهجویی از دنیا چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی. عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت میداند ؛یعنی یک دهقان هر آنچه کشت میکند، خودش به تنهایی همه محصولاتش را نمیخورد، او به اندازهی نیازش برمیدارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار میدهد.پس دیگران را فراموش نکن من در کلام هیچ پیامبری چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانوادهاش برتری داده است. سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه میکنم، درباره علی مطالعه کنی.》
سرگئی گفت:《 چرا علی ؟مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان کم داریم؟》
کشیش گفت :《نه پسرم ،کم نداریم؛ دربارهی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین همهی آنها چیز دیگری است. همه ی گلها زیبایند،اما وقتی به گل فروشی میروی زیباترین و خوش بوترینش را انتخاب میکنی.》
سرگئی گفت:《 اما من به عنوان یک مسیحی،چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟》
کشیش گفت:《 از دین، حصاری برای زندگی و اندیشههایت نساز پسرم !همه ادیان الهی درون مایه ی مشترک دارند.
تو میتوانی به عنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی. لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی ،اما میتوانی مغز و درون مایهی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آنها پیروی کنی.این را بدان سرگئی که خدای همهی ما یکی است و خداوند چون ما، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقهبندی نمیکند. شاقول خدا بر روی اعمال ما میایستد نه روی دینمان.》
سرگئی گفت :《من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم؛ آنقدر که شما را شیفتهی علی میبینم، آنها را ندیدهام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد میکند و شیفته علی میشود،اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند》
کشیش گفت:《 ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمیشناسند. به همین دلیل است که میگویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی.》
سرگئی گفت :《پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت ،تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی!》
کشیش این کنایه سرگئی را به دل نگرفت و گفت:《 اگر از امثال افرادی چون تو نمیترسیدم ،حتماً این کار را میکردم.》
ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آنها ساکت شدند. یولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه او چسباند. کشیش موهای او را نوازش کرد، گونهاش را بوسید و گفت :《تابستان منتظر شما هستم که بیاییدبه مسکو میخواهم با آنوشا در میدان سرخ مسکو عکس بیندازم.》
آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت:《 ما تابستان به مسکو میرویم پدر؟》
سرگئی گفت:《 بله دخترم، چرا نرویم؟! اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد.》
فرودگاه مسکو،در آن وقت شب،آنقدر شلوغ بود که هرکسی سعی میکرد ساک و چمدان هايش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون. کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود ساک و چمدان هايشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پرفسور در آنجا انتظارشان را میکشید. او به محض دیدن کشیش جلو آمد،همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش،شرم زده از او عذرخواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید.
بین راه توی ماشین لادای سفید رنگ پرفسور،ایرینا میخواست که ماجرای سارقان به منزلش را از زبان پرفسور بشنود و او همهی ماجرا را شرح داد و در نهایت گفت:《اول باید به ادارهی پلیس برویم. لازم است مأموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند. وقتی در را مهر و موم کردند،من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش. 》🍂
#قصه_شب
#قدیس
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب چه حڪایت قشنگیست…
✨آدم را وادار به فڪر ڪردن به آنهایے میڪند ڪه عزیزند👛
شبتون قشنگ
دلتون پر از زیبایی
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣من گرفتارو، تو دربند
رِضای دِگَران..
من ز درد توهلاک وتودوای دِگَران..!💕
#دورت_بگردم
#دلدار
#نگارم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد...
وعده ما
هر هفته سه شنبه ها
ساعت ۶:۳۰صبح
بلوارپیامبراعظم
عمود۱۵
به طرف میعادگاه عاشقان
مسجد مقدس جمکران..
تا پای جان هستیم
بر آن عهد که بستیم ..
#امام_زمان
#طریق_المهدی
#یجمعنا_قلوبنا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌺سلام رفقا بعد ازظهرتون بخیر
آرزو میکنم حال دلتون عالی باشه.....❤️
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
وقت دعا خجالت نکش !
نگو من گناهکارم و صدامو نــمیشنوه
اونـی که اون بالاست بیشتر از اونی که تو فکر میکنی هواتـو داره...
خدایا شکرت....❤️
#و_خدایی_که_همین_نزدیکست
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️زندگي، شايد شعر پـدرم بود
كه خواند و چاي مـادر☕️
كه مـرا گـرم نمود
♥️زندگي
شايد آن لبخنديست
كه دريغش كرديم...
♥️زندگي
زمزمهي پاك حياتست
ميان دو سكوت...
♥️زندگي
خاطرهي آمدن و رفتن ماست
لحظهي آمدن و رفتن ما
تنهاييست من دلم ميخواهد
قدر اين خاطره را دريابيم.❤️
#دلانه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣نشستم چای خوردم، شعر گفتم،
شاملو خواندم
اگر منظورت این ها بود، خوبم،
بهترم یعنی....💕
#نفس_جانم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گر قسمت ما باده و گر خونِ جگر
بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم💕
#نفس_جانم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
گاهۍ آدم دلـش فقط
یڪ دوستت دارم
مۍخواهد که نمیرد..💕
#یادت_باشه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌱انگیزشی
از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری
ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ
قلبی ﺭﺍ بشکنی
ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی
ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی
ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی
ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ؟
بیشتر مواظب باش
این دنیا بیقانون نیست!
از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز میگردد❤️
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌱داستانک
گویند که در مجلس انوشیروان گفته شد که در هندوستان، کوهی است و درختی دارد که میوه آن درخت را هر که بخورد، حیات ابد یابد.
انوشیروان حکیمی را به دنبال آن میوه فرستاد.
حکیم به هندوستان رفته، بعد از جستجوی بسیار، مأیوس شده، و به دیار خود برگشت.
در راه به عالمی از علمای هند رسید،
دلیل آمدن به ولایت هند را بیان کرد.
عالم هندی گفت که این سخن راست است ولی رمزی در اوست.
آن کوه، شخصِ عالِم است
و درخت، علم اوست
و میوه آن درخت که حیات ابدی می دهد، عمل به علم او است
و حیات ابد، زندگانی آخرت است.
پس حکیم به خدمت کسری رسیده، ماجرا را عرض نمود و کسری تصدیق کرد.❤️
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
انسان شناسی ۱۵۸.mp3
11.52M
🌱انسان شناسی ۱۵۸
🌱استادشجاعی
🌱دکترانوشه
♨️ اگر دین در یک نفر،
در یک خانواده،
در یک اداره یا محل کار،
در یک فامیل،
در یک اجتماع و .... حقیقتاً وجود داشته باشد، شما براحتی قادر به تشخیص آن خواهید بود!
♨️سخت نیست، فقط باید مبناهای آنرا بشناسید! ❤️
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹بانوی نازنین
اقتدار مرد با محبتش کامل مي شود
يک مرد بايد هم اهل محبت باشد و هم اهل اقتدار. چرا که اقتدار در مقابل محبت نيست. اقتدار مرد باعث مي شود او در انجام کارهايش براي امرار معاش و مديريت پول، حضور در اجتماع و سر و کله زدن با ديگران موفق تر عمل کند.
پس مرد بايد اقتدار داشته باشد و از اين احساس مردانه برخوردار باشد و اگر اين اقتدار را نداشته باشد نمي تواند در کارش موفق باشد. با اين حال، داشتن اقتدار و ابراز محبت به همسر و خانواده تضادي با يکديگر ندارند بلکه به مقبوليت اقتدار مرد در خانواده هم کمک خواهد کرد.❤️
#حس_شیرین_زندگی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
Ey Jan_۲۰۲۳_۱۲_۲۴_۰۹_۵۵_۴۶_۳۲۳.mp3
4.27M
♡••
دلم عمریه میگیره بهونه...💕
#دلبرانه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@bayaneziba.mp3
13.15M
🌱کلاغسفیدبرهسیاه
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
متفاوت بودن بد نیست❤️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل ۱۳
🌱برگ آخر
ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است .حالا دیگر ،بود یا نبود کتابهای کشیش فرقی برایش نمیکرد.
پروفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد .پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را میکاوید.
کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت:《 این خرت و پرتها چیه توی چمدان؟》
یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کردآنها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمپاته زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت :《خدای من! این که وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشتهایم؟》
《حالا چه کنیم ؟این چمدان مال ما نیست!》
کشیش نمیتوانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمیاش فکر کند ؛به گنج گرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشار خونش بالا میرفت. زیر پوستش مورمور میکرد و رنگ چهرهاش میپریدو همان جا کنار چمدان ولو میشد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود نگاه میکرد. کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد:
حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند.》
کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر میکرد. ایرینا هرچه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید .در حالی که به طرف اتاق خواب میرفت گفت:《 تا صبح همان جا بنشین! به درک که چمدان گم شد!》
بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست .کشیش چون شبحی ساکت و بیحرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشمهایی فرو بسته .خواب بود یا بیدار ؟مرده بود یا زنده؟
وقتی صدایی شنید به خود آمد. انگار کسی او را به نام میخواند: 《پدر ایوانف!》وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد .چشمهایش را گشود. مرد جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود.
مرد ،چشمهایی درشت و مردمکی سیاه داشت .کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد. غریبه نمینمود، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچهای را که توی دستهایش بود، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد.با دیدن بقچه ی کتاب قدیمیاش در دست جوان ،گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟》
خواست همین سؤال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب باارزشی را به او بازگردانده است. اما هرچه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی میکرد. صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید .انگار این صدا از راه بسیار دوری میآمد:
پدر ایوانف !تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی. آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته ،که روشنای اش چراغ راه و گرمایش ذخیرهی آخرتت خواهد شد.》
بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آنها را فراموش نمیکنیم ؛به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند. ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است .حالا بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن!》
کشیش گنگ و گیج بود، نمیدانست خواب است یا بیدار. به سختی قدمی به جلو برداشت. جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلوی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود. کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد ،به هالهای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید.
کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشمهایش را باز کرد: خدا مرگم بدهد ! از دیشب تا حالا اینجا خوابیدهای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه .شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم. بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانهات را آماده کنم.
کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت:《 لازم نیست برویم فرودگاه .کارهای مهمتری هست که باید انجام بدهم.》🍂
#قصه_شب
#قدیس
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
286.1K
🌹مسابقه ویژه میلادباسعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
لطفأصوت رو بادقت گوش بدید.❤️
آیدی سیاهکالی👈 @ciahkale
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
#مسابقه_دلنوشته
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد...
وعده ما
هر هفته سه شنبه ها
ساعت ۶:۳۰صبح
بلوارپیامبراعظم
عمود۱۵
به طرف میعادگاه عاشقان
مسجد مقدس جمکران..
تا پای جان هستیم
بر آن عهد که بستیم ..
#امام_زمان
#طریق_المهدی
#یجمعنا_قلوبنا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣خدایا!
عزیزانم را در بهترین و زیباترین
وپر آرامشترین مسیر زندگیشان
قرار ده!🌺
مسیری که خوشبختی و آرامش
وخوشحالی قلبی را
در لحظه لحظه
زندگیشان بچشند 🌺
شبتون قشنگ💫
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
May 11