10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پر گیرد و برون رود ازکربلای تو..❤️
#شب_زیارتی
#ارباب_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
بخشش و گذشت .mp3
11.13M
🍃زندگی امام سجادعلیهالسلام
༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
آموختن عفو و گذشت توسط
امامسجادعلیهالسلامبهشیعیان..❤️
#میلاد_امام_سجاد
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃
عطر آغوش ◗تُو∝◖
زیباترین انقلابیست
که هر شب در میان جانم
عاشقانه کودتا میکند...
#دلیل_آرامشم
#خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃
انیس جان من! ای اعتبارِعشق! سلام
#دلیل_آرامشم
#خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃
سلام
بی تو خیلی سخت میگذرد
فقط میخواستم بدانی..!
#دلیل_آرامشم
#خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ...
#دلیل_آرامشم
#خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل ۳۳
🍃برگ بیست ونه
رباب جلو رفت و با هر دوی آنها روبوسی کرد و از خانه ابومحمد خارج شد .آن شب رباب حرفهای جالبی زد .گفت:《 چیزهای ریز و درشتی هست که نظرم را جلب کرده: حفصه بدن ورزیدهای دارد. پوستش با زنهای آن منطقه تفاوت دارد. کف دستانش نرم نیست. دستانش تقریباً مردانه به نظر میرسد؛ چون کمی زبر و خشنتر از بقیهی زنهاست. خوب عربی حرف میزند؛ اما فقط من میتوانم بفهمم که عراقی نیست، چون یرملونش کمی میلنگد .》رباب ادامه داد:《 در خانهی ابومحمد هیچ اثری از چیز مشکوکی ندیدم و همین باعث عدم آرامشم میشد. یک موتور زرد رنگ گوشهی حیاط تمام پنجرهها پرده داشت. حوض خانهاش آب داشت و جلبک گرفته بود کثیف به نظر میرسید. اتاقش خیلی ساده بود. فقط یک قرآن داشت و اسباب و وسایل آرایش زن ابومحمد.》
پرسیدم:《 نظر آخرت چیست؟》
رباب گفت:《 کاملاً مشکوک و غیر طبیعی. تنها راه نفوذ به خانهی ابومحمد، فقط یک چیز است.》
پرسیدم:《 چه؟》
رباب گفت:《 راستی کو گردنبندم؟》
گفتم :《منظورت چیست؟》
رباب خندید و گفت:《گردنبندم کمی شل شده بود. بعد از خداحافظی و روبوسی با آنها، وقتی خم شدم که کیفم را بردارم و بیایم، گل وسط گردنبندم را آنجا انداختم. توی دید نیست .یعنی بعید است که آن را ببینند ،چون کنج اتاق است. جا گذاشتم که بهانهای برای برگشتن داشته باشم.》 الله اکبر از این زنها. فوراً پای سیستم برگشتم. روشنش کردم خدای من! داشت کار میکرد.
فصل ۳۴
رباب برای ادامهی عملیات خیلی مشتاق و پیشنهاد داد که خودش هم در طراحی عملیات شرکت داشته باشه. منطقی هم بود ؛چون هم شناسایی رفته بود و هم عملیات. وقتی در ایران دوره دیده بود، حتی سابقهی ۱۰ ماه تعقیب و گریز هم در پروندهاش داشت: او رکورد تعقیب و گریز در بین مأموران جهادی زن جهان اسلام را به نوعی به خودش اختصاص داده بود و خیلی چیزهای دیگر که اگر لازم شد در ادامه به آنها اشاره میکنم.
رباب،مادری به نام حنانه دارد که زنی پارسا و زاهد و از مجاهدان مبارز در زمان صدام بود و حدوداً دو سال در یکی از چاههای حزب بعث زندانی بود. حنانه تا قبل از بیماریاش،به خاطر شدت علاقه به ساحت حضرت آیتالله سیستانی و شاگردان شهید صدر،مسئول آموزش بخش بانوان تیم حفاظت بیت مرجعیت بود. شاید اگر بخواهم کمی عامیانه صحبت کنم، این طور باید بگویم که بانو حنانه،ده برابر بانو رباب توانا هستند و شخصیت بسیار عجیبی دارند. جد بزرگ بانو حنانه،از ایرانیان تنگستان بوده و به همین خاطر،علاقهی شديدی به ایران و حرم امام رضا علیه السلام دارد.
رباب مسئلهی جالبی را از مادرش نقل کرد که فصل جديدی در کنترل و تعقیب حفصه به روی ما باز کرد.
رباب گفت:《وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم،مادرم یاد خاطرهای افتاد و گفت:《عزیز مادر،تو دختر زنی چون من هستی،مادر تو،شبی که خانهی امنش را در منطقهی کرکوک محاصره کردند و خودش را در محاصرهی بعثیهای از خدا بی خبر دید،باردار بود و تو را در رحم داشت. آخرین باری که من محاصره شدم، مصادف با اولین باری بود که تو قبل از تولد محاصره شدی. در همان حین،با یکی از افسران استخبارات درگیر شدم. او که هیکلش دو برابر من بود،بلاخره پیروز شد و مرا دستگیر کرد. لحظهای که میخواست مرا به درون ماشین بیندازد،حرف بسیار رکیکی به ساحت آیتالله خویی و آیتالله سیستانی زد. من که باید خودم را کنترل میکردم، فکری به ذهنم رسید که بتوانم بعد از آزادی ام او را تعقیب کنم و به سزای حرف زشتش برسانم. به او ضربهای فکری وارد کردم تا بلکه بتوانم حرفی را از زبانش بیرون بکشم. به او گفتم باید همان دیشب که زنت را در حالت مستی با یکی از سربازانت در منطقهی بطیره دیدم، می کشتمش. آن افسر که انتظار این حرف را نداشت،گفت:من در بطیره زندگی نمیکنم!اصلا هیچ سربازی هم در شهرک ما وجود ندارد. به دیوار خوردی ضعيفه!دروغی گفتی بلکه دلت را خنک کنی. او ندانست که در آن لحظه چه خط و ربطی به من داده است. او به من فهماند که در شهرکی زندگی میکند که هیچ سربازی در آن نیست. و ما می دانستیم که فقط یک شهرک نظامی[در زمان صدام]هست که ورود سرباز به آن ممنوع است؛و همه درجه دار هستند و آن هم شهرک نظامی الفصیل است. دیگر تمام شد. آن افسر احمق از همه جا بیخبر،حتی فکرش را هم نمیکرد که یک روز مادرت از زندان بعث عراق آزاد شود و بدون هیچ معطلی، مستقیم سراغ شهرک بدون سرباز الفصیل رفته و به بهانهی نظافت خانه،به درون شهرک نفوذ کند و آن افسر را پیدا کرده و از ناحیهی دهان مورد ضرب و جرح قرار دهد و درنهایت،او را برای همهی خونهای به ناحق ریخته شاگردان شهید صدر قصاص کند.🍂
#قصه_شب
#حیفا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7