🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57(3).mp3
10.46M
🍃روباهشکمو
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
قبلازهرکاریبهعاقبتشفکرکنیم❤️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل۴۸
🍃برگ سی و چهارم
مثل شاهینی که بالهایش را در آسمان گسترانیده و حریصانه میچرخد تا شکارش را بیابد و مثل اَجل معلق بر سرش فرود آید، تمام وجودم در انتظار و جستجوی حفصه بود و برای لحظه دیدار و تسویه حساب با او لحظه شماری میکرد. حتی قبرش را هم کنده بودم، اما فرمان آمد که او را نکشم؛ چون باید او را برای اربابان صهیونیستیاش هدیه میفرستادیم. قبرش را به یکی از زنان اُزبکی آنجا هدیه کردم. اسم جهادی اش《 شفعه》 بود. او مأمور خلاص کردن اسرایی بود که به اندازهی کافی شکنجه و آزار دیده و استنطاق شده بودند و دیگر زنده ماندنشان توجیهی برای داعش نداشت. او را قبل از همه کشتم و در همان گور چال کردم. این عجوزه ی پلید، وقتی به اسرای شیعه میرسید، تشنهشان میگذاشت و سپس با ضربات فراوان غیر کاری، آنها را زجکش میکرد.او را با همان چاقویی به هلاکت رساندم که بقیه را زجرکش میکرد. لحظهی به درک واصل شدنش فهمیدم که آن چاقو، اصلاً تیز نیست؛ چاقو وقتی تیز نباشد، صید سختتر و بدتر جان میدهد!
سه ماهی از حضورم در آنجا گذشته بود تا اینکه یک روز که مثل همیشه، بعد از نماز صبح میبایست حداقل دو ساعت کشیک میدادم، احساس کردم میان سران و مأموران خاص آنجا همهمه ای شده است. با زرنگی و زحمت فراوان، زیر زبان یکی از مأموران آنجا را کشیدم فهمیدم چه خبر است.
آن مأمور گفت:《 بناست امشب به خاطر پیروزیهای زیادی که مجاهدین( متجاوزین) در عراق و سوریه به دست آوردهاند ،جشن مفصلی برگزار شود و احتمال دارد نمایندگان خلیفه هم بیایند .》آن روز، تنها روزی بود که سه بار دچار تهوع شدم. حتی یک بار برای لحظات کوتاهی از خودم بیخود شدم و احساس نفس تنگی شدیدی کردم؛ چون خیلی اتفاقی چشمم به لیستی افتاد که باید برای آن شب فراهم میشد. بخشی از لیستی که من برای زمان کوتاهی چشمم به آن افتاد و حالم را آنگونه تغییر داد، این بود: ۲۰ مرد برای ذبح شدن، ۲۰ کودک پسر برای هدیه به نمایندهی خلیفه .۲۰ دختر بچهی کمتر از ۱۲ سال برای هدیه دادن به ۲۰ نفر اول پلیس شریعت، ۴۰ زنِ ۲۰ تا ۳۰ سال برای کنیزیِ ۶۰ محافظِ دروازههای الرمادی. ۱۲ سرِبریده ی اسرای رافضه (شیعه) برای سلامتی میهمانان و...
لا اله الا الله! خدا لعنتشان کند! ستاد برگزاری جشنِ جانشین خلیفه در الرمادی خیلی حساس بود؛ چون خودشان در همهی امور ،مخصوصاً هدایا دخالت مستقیم میکردند. مثلاً کودکانی انتخاب میکردند که به مادرشان بیشتر وابسته بودند؛ چون معتقد بودند که وقتی این کودکان در جشن، گریه و زاری راه میاندازند ،نشانهی خواری اسرایی است که دستگیر کردهاند.
با ذکر و توسل بسیار توانستم در آن روز، خودم را جمع و جور کنم .آرزو میکردم کاش به دنیا نمیآمدم و این روزها را نمیدیدم. خیلی اسفناک بود، آنها الرمادی را در آن ۲۴ ساعت، به عزاخانه ای برای محبین اهل بیت رسول الله تبدیل کردند.
قرار بود هرگاه مهمانان از راه برسند ، خود را برای ضیافت آن شب آماده کنند. چهرههای کثیف و وحشتناک تروریستهای تازه وارد را هم دیدم. واقعاً چندش آور بودند و حالت
تهوع ام را تشدید میکردند. گردان ما تنها گردانی بود که پوشیه ی سیاه بر چهره داشت و از بخش زنان و کودکان
آنجا حفاظت میکرد.
حدود ساعت ۶ عصر بود که ماشینی با پلاک قبلی فلوجه به طرف اردوگاه نزدیک میشد. احساس خطر و هیجانم دوچندان شده بود. باید خیلی زیرکانه رفتار میکردم. تا خودرو ایستاد ،قلب من هم داشت از هیجان میایستاد، احساس شیری را داشتم که بعد از مدتها گرسنگی به چند قدمی طعمهاش رسیده است. درب خودرو باز شد و ناگهان ابومحمد به همراه دو خانم کاملاً پوشیده شده، از ماشین پیاده شدند!
فصل ۴۹
حدوداً ۵۰ متری آنها ایستاده بودم .چون پوشیه داشتم و صورتم را پوشانده بودم، ابومحمد و همراهانش من را نشناختند .چون مأمور سیار بودم، میتوانستم جابجا بشوم و به این طرف آن طرف بروم.
ابومحمد به جایگاه مخصوص سران رفت آن دو زن هم به محل استقرار بقیهی زنها رفتند. هنوز تا غروب و شب که بخواهد مراسم شروع بشود فرصت داشتیم. هرچه منتظر شدم، آنها پوشیه های خودشان را برنداشتند و نتوانستم قیافههایشان را ببینم.
من چشم از روی آن دو تا زن بر نمیداشتم، اما برای اینکه جلب توجه نشود، بیشتر از پشت سر و کنار میپاییدم شان. تا اینکه مسئول داخلی آن جلسه، از من خواست که بیرون بروم و از بیرون مواظب اوضاع باشم، چون هر کسی را به این راحتی داخل راه نمیدادند.
برای اینکه گمشان نکنم، هیکل و ظاهرشان را کاملاً در ذهنم تحلیل و ثبت کردم. تقریباً به همان ابعاد زن ابومحمد و حفصه میخوردند. همینطور که بیرون نگهبانی میدادم برایشان نقشه میکشیدم. کاری به زن ابومحمد نداشتم ،
فقط باید ضرب شستی را که به من ابلاغ شده بود ،به حفصه وارد میکردم.🍂
#قصه_شب
#حیفا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
💙💫خــــــداے مــــن
🧡💫میان این همه چشم
💙💫نگاه تو تنها نگاهے ست
🧡💫ڪہ مرا از هرنگهبان
💙💫و محافظے بے نیازمی کند
🧡💫نگاهت را دراین شبهای
💙💫سرد زمستانی برای تمام
🧡💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم.
💙💫آمــــیــــن یــــا رَبَّ🤲
🧡💫شبتون پر امید و در پناه خدا
┄┅┅❈••🍕🍟🍕••❈
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
به وسعت یک آغوش
دلتنگ توام
امشب کجایی بی من...🌙✨
#دلتنگی_دلدار
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه هوایی
نم باران و
خیابان و من و
این همه دوست داشتنت
ڪجایی جانِ دل.... ؟
ڪـه ببینی
ڪویر جانم
دل به باران سپرده
به یاد آن روزِ بارانی.....
خوبم......آرامم
اما
دلتنڪَــ......!! 💕
#دلتنگی_نگار
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍂🍂صدایت میزنم گوش بده
قلبم صدایت میزند.
شب گِرداگِردم حصار کشیده است
و من
به تو نگاه میکنم…😍😘
شبت آروم 💕
#خاصترین_مخاطب_خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7