🌹دخیل نهم
🍃برگ۵۱
حوریه فکر میکند خودشان تنها هستند؛ خودش و رسول که دستهای گل نرگس دستش است .گلها را میبوید و سعی میکند به رضا فکر نکند.حواسش میرود پی کت شلوار تنگ رسول. حدس میزند تنها کت شلوار مرد است که از عروسی اولش مانده است.اما خودشان تنها نیستند.اول از همه مادرش و ثریا را میبیند؛ بعد حمید و رؤیا که ظاهرا خیلی هم خوشحال هستند. صبوره با چادر گلبهی دوخته شده
میآید و آن را بر سر خواهرش میاندازد و چادر سیاهش را برمیدارد. زهره و شوهرش هم با یک جعبهی بزرگ شیرینی پیدایشان میشود. آخر از همه، ننه صفیه با بچهها در میان آن همه جمعیتی که به طرف حرم میآیند؛ همراه با خواهر بزرگ زهره، از طرف صحن قدس سر میرسند.
ثریا به پدرش تلفن میکند و کمی بعد آقا تقی با همان روحانی که برایش استخاره کرده بود، پیدایش میشود. همه میآیند و در شبستان مسجد گوهرشاد دور هم جمع میشوند .عادله و امیر هم که از تربت میرسند،خطبه خوانده میشود و حوریه به حلقهای مینگرد که رسول در انگشت او فرو برده است.
همه شادند. شب میلاد است. شب جشن است. شب عقدکنان حوریه است که همه را جان به لب کرده بود و ازدواج نمیکرد. حوریه ماتش برده است. دوباره به حلقهی طلایی انگشتش نگاه میکند و باورش نمیشود که بلاخره بیعرضه گی خودش را ثابت کرده است. باورش نمیشود بالاخره به مردی جواب داده است. باورش نمیشود توانسته باشد پیش مردی جز رضا و یا همرزمان او بنشیند و قلبش از کار نیفتد.
دیگر همه چیز تمام شده بود. نشسته بود پیش رسول و او سعی میکرد بدون آنکه کسی متوجه شود، از زیر چادر دستش را بگیرد. شاید خواب بود و باز خواب میدید؛ اما بیدار بود چون قلبش میتپید و نمیدانست زیر نگاه بقیه که مدام به او و رسول نگاه میکنند،چه کار باید بکند.تنها کاری که از دستش بر میآید آن است که تسبیح رضا را در دست رسول بگذارد. شوهر کرده بود. دیگر شرمش میآمد شب و روز به رضا فکر کند. رضا خودش رسول را فرستاده بود سراغش، پس آخرین بازماندهاش هم باید نصیب خود رسول میشد. رسول دستش را از میان چادر زن بیرون میکشد و با لبخندی به هدیهی حوریه نگاه میکند.
آقا تقی از شلوغی کفشداری در آن روزها میگوید و از اینکه فقط آمده تا در نبود مشدی، دخترش احساس یتیمی نکند. بعد همه برای پدر حوریه و رسول فاتحهای میخوانند و آقا تقی با روحانی میرود. تلفن حوریه که زنگ میخورد، صدای تبریک گفتن طاهره بلند میشود.
_هر کار کردم نتونستیم خودمون رو برسونیم. سهیلا از شانس، همه رو همین امشب برای شام دعوت گرفته.اگه بدونی خونمون پُر مهمونه. از یه طرف بساط شام، از یه طرف بساط شله زرد نذری بچهش که باید شب ببریم تو مسجد پامنار پخش کنیم.
بهشته در میان سر و صدایی که از میان خانه میآید، گوشی را از دست مادرش میقاپد، و میگوید:《 مادر نذاشت تنهایی بیام .میگه تو بچهای نمیتونی تنهایی بری. الان جادهها شلوغه و مشهد هم شلوغتر از اون.نمیگه پس چطور خالهی شجاع من زمان جنگ خودش تنهایی رفته جبهه.》 حوریه فقط از دست تند تند حرف زدن بهشته و هول و ولایی که برای بودن در آنجا دارد لبخند میزند.
خنده از لب کسی پاک نمیشود فقط احسان است که ساکت نشسته و اگر شوهر زهره دستی بر سر او نکشد، پسر حتی تکان هم نمیخورد. آمنه ،هم خوشحال است و هم گیج. هم نگاهش به حوریه مانده و هم به احسان که از وقتی شنیده مادر پیدا کرده، اخم کرده است و با کسی حرف نمیزند.
حوریه، دست دور گردن آمنه میاندازد و سرش را میبوسد؛ درست روی همان روسری که خودش پسندیده بود و به چهرهی استخوانی و چاه زنخدان آمنه میآمد.
_حوریه خانم دستتون درد نکنه. این پیرهن خیلی قشنگه. بابام گفت شما برام خریدین.
تازه دختر میبیند بچهها لباسهای نویشان را پوشیدهاند، جز احسان. وقتی رسول گفت خاله حوریه برایشان هدیه خریده است، پسر حتی لای لباسها را هم باز نکرد. حوریه هم هر کاری میکند تا بتواند دستی بر سر احسان بکشد، اما پسر از زیر دستش فرار میکند.
هیچ کس حواسش به بچهها نیست. همه دارند با فامیل جدیدشان آشنا میشوند. عادله و خواهرِ زهره هم سن وسال هستند و زود با همدیگر اُخت میشوند. حمید میخواهد سر از کار شوهر زهره در بیاورد که در بازار فرش فروشها کار میکند. صبوره با ثریا گرم گرفته و با شوخی از روزهایی میگویند که حوریه هر روز خواستگارهایش را از دم در رد میکرد. مادر هم با ننه صفیه گرم گرفته و گوش هایش را به حرف های او بخشیده است.
_عذرا خانوم دستت دردنکنه با این دختری که تربیت کردی. رسول گفت بجای خودش،فقط برای بچهها خرید کرده.
_خوبی از خودتونه صفیه خانوم. ببینین چه پسر و نوههایی دارین که بلاخره تونستن حوریه رو مجبور کنن،بله بگه.
دختر در میان رد وبدل شدن نَقل ها ونُقل ها،چشمش در چشمان رسول میافتد. انگار دارند خفهاش میکنند،مانند دیشب که در بازار بودند.
_خوبی آقا رسول؟
مرد انگار هیچ نمیشنود.تا حوریه دوباره صدایش نکند و زیر چادرش دستش را نگیرد؛ مرد به خودش نمیآید. زهره که تازه متوجه حال عمویش شده است، احسان را میفرستد تا زود برای پدرش آب بیاورد.
_ چیزی نیست. یهو سرم بدجور داغ کرد و یه حالی شدم.
_مال خوشحالیه پسرم. از بس این زهره واست رفت خواستگاری و اومد، باورت نمیشه که بالاخره کار از کارگذشت آمنه خودش را به حوریه نزدیک میکند و به مادربزرگش مینگرد و پدرش که چشمانش مثل وقتی که سر او داد میکشید؛ از عصبانیت سرخِ سرخ است.از بلندگوهای حرم و از هر صحن و رواق صداهای مختلفی میآید.با هر صدایی، انگار سر مرد را بیشتر و بیشتر فشار میدهند. زهره یاد وقتی میافتد که بچه و عموی مهربانش ناگهان به سرش میزد. زن زود دست پروانه را که با بچهها بازی میکند، میکشد و میگوید:《 ما راهمون دوره، این بچه هم خوابش میاد.》
کم کم همه جابجا میشوند و صبوره با تلفن همراهش از عروس و داماد عکس میگیرد.
مادر دستش به ضریح نمیرسد، پس در ورودی ایوان ستون را بغل میکند و از ته دل، صلوات امام رضا را میخواند ،و تشکر میکند که به دل دخترش انداخت بالاخره ازدواج کند.حوریه هم با رفتن رسول و خانوادهاش، میرود سراغ خواهرهایش که دنبال مادر میگردند؛ و مادر دورادور، دور ضریح میگردد.
تا به خانه برسند، دخترها در آشپزخانه شام درست میکنند. از رسول میگویند، از مادر و بچههایش و خانهای که صبوره پیدا کرده است. مادر همین که میبیند دخترها دور هم جمع شدهاند و دارند با بگو و بخند کار میکنند، خوش است.
_مادر، آخه اینا چیه چند ساله جمع کردی تو خونه. این متکا و پشتیها از مُد افتاده.ظرف و ظروفا همه داغون شده. اون کمد شکسته رو هم لازم نیست ببرین خونهی نو. پس فردا میگم یه سمسار بیاد همهی اینا رو ببره.
_ اینا خونه زندگی مونه. پس به چی تکیه بدیم ؟رخت و لباس رو کجا بزاریم؟
_مگه نگفتی دکتر گفته رو زمین نشین. خودم برات یه دست مبل میخرم، با یه کمد خوشگل.
مادر دلش نمیآید چیزی از پول پرویز در آنجا خرج شود.از طرفی مجبورند کلی بابت وام بانکی خانه پول بدهند؛خانهای که از حرم دور است و اندازهی یک متر حیاط و هوای آزاد ندارد.
_ این پول خودمه. پرویز هم اصلاً از او خبر نداره.
_ مال خودتم که باشه بالاخره لازمت میشه.
_الان لازمه دیگه. دلم میخواد برای خونهی خودم و خودت خرج کنم. حوریه که رفتنیه و میگه جهاز نمیخواد. منم میخوام برای خودمون جهاز بخرم.
شب تا صبح همه بیدارند جز شوهر عادله. مادر در رختخوابش دراز کشیده و ذکر میگوید و دخترها از خودشان میگویند. حوریه هنوز باورش نمیشود رسول شوهرش شده است، همان رسولی که حتی تحمل دیدنش را هم نداشت. نمیداند باید با بچهها چه رفتاری داشته باشد، تا غریبی نکنند. مادر به پچ پچ دخترها توجهی ندارد و مانده است چطور آن همه اسباب را در آن آپارتمان جا بدهند و هر روز چطور با آن پادردش خودش را به طبقهی دوم برساند.به خانهای که دیگر نه حیاط دارد، نه حوض و ماهی دارد، و نه باغچه، و نه گل و گلدان.
حوریه دلش میخواهد خانهی تازه ساز و زیبایی را که دل صبوره را برده است، ببیند. عادله هم عجله دارد تا سر وقت بروند ترمینال و شب نشده به تربت برسند. عادله دَم درکوچه است و امیر ،مادر را دلداری میدهد که تلفن زنگ میزند. حوریه به اتاق برمیگردد.
_حالا باشه بعد ،دیر نمیشه سید رسول.
_ یه خونه زندگی فقیرانه داریم. مادرم داره یه چیزی برای شام درست میکنه. گفت عیده دیگه، شما هم پاشین بیاین اینجا.
حوریه قول و قرار شام را میگذارد و همه راه میافتند طرف خانهای که صبوره پیدا کرده است. آپارتمان زیباست اما مادر همان خانهی قدیمی خودشان را به دیوارهای نمای سنگ و گچ بری های الوان آپارتمان ترجیح میدهد. حوریه میرفت خانهی شوهر و او تک و تنها آنجا چه باید میکرد. چقدر باید کنار خیابان میایستاد تا یک ماشین او را به حرم برساند.
_من فردا با داداش میرم سراغ خریدار خونه، ببینم میشه دوباره ازش پول گرفت یا نه. زود معامله نکنیم همین جا هم از دستمون میره.
_قسطهاش سنگین نیست صبوره؟ من که باید همه حقوقم رو بزارم، تو هم که درآمدی نداری تازه خرج خونهام هست.
_حالا یه طوری میشه. قسطها رو هم ان شاءالله باهم میدیم. تموم میشه. اینجا به دلم نشسته. از بس تو این چند روز، از محلهی صابون پزها گرفته تا یخدان و خسروی،خونه کلنگی و نمور دیدم،خسته شدم.
وقتی سه زن با آدرسی که رسول داده است،به خانهی او میرسند؛تازه صبوره، خانهی کلنگی و نمور را میبیند. خانهای بدتر از خانهی خودشان که دیگر حسابی دلش را زده است. با حیاطی که حتی یک وجب هم باغچه ندارد؛با حوضی کوچک کنج دیوار. یک آن،از اینکه به حوریه اصرار کرده بود ازدواج کند،پشیمان میشود.🍂
#قصه_شب
#دخیل_عشق
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
محکم در آغوشم بگیر
آرامشم باش
مانند طفلی ناتوانم میهراسم..💕
#دلآرام
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
و عشق؛
لبخندِ توست؛
از فرسنگها دورتر؛
آنگاه که نگاهت،
فاصله ها را در گوشم نجوا می کرد!
و من تو را خواستم .
حتی با همین فاصله های بینمان...💕
#جان_شیرینم
#دورت_بگردم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شب که شد
یک بوسه بنشان بر سر و پیشانی ام
تا که جانم تا خود صبح
به قربانت رود....💕
شبت بخیـر جاناااانم 😘
#آرام_جانم
#الهی_بمونی_برام
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شب که شد
یک بوسه بنشان بر سر و پیشانی ام
تا که جانم تا خود صبح
به قربانت رود....💕
شبت بخیـر جاناااانم 😘
#آرام_جانم
#الهی_بمونی_برام
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
Mohammad Saberi & Meysam Sharafi - Ashegh Sho (128).mp3
3.06M
تنها دلیل بی خوابی هر شبم باش...❤️
#برای_تو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مولا جانم امام زمانم ❣
🌸 عمری اسیر هجر و غم بی قراری ا م
🌸 بارانی ام که بر سر راه تو جاری ام
🌼 عمرم به سر رسید بیا عشق فاطمه
🌼 از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام💚
#سلام_همه_دنیای_من
#امام_زمان
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7