eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57(2).mp3
13.3M
🍃ننه‌غصه‌خور ༺◍⃟👵🏻🌫჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: غصه خوردن فایده نداره... https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل ۱۱ 🍃برگ ۶۱ دل حوریه هم برای مادرش تنگ شده است ،مادری که نمی‌تواند هیچ وقت جبران محبتش را بکند. مادری که تازه فهمیده است چقدر دل تنگش شده و دلشوره‌ی همه‌ی بچه‌هایش لحظه به لحظه پیرترش کرده است. مادر تلفن به دست، تنها در میان کوه اثاث ها نشسته و دارد به دخترحمید نگاه می‌کند که کیکی را گاز می‌زند و خورده‌هایش را به همه جا می‌پاشد. _ راحتی مادر؟ با رؤیا کنار میایی؟ _اونم اخلاق خودش را داره. الانم با برادرت رفتن خرید. می‌خواد فردا پدر و مادرش رو دعوت کنه. _ وسط اون همه وسیله،اصلاً جا هستش که سفره بندازه؟ _ به عشق خونه‌ای که خریدن، همه چی رو تحمل می‌کنه. صبوره هم که اومده بود، با همدیگه کنار می‌اومدن. پرویز و حمیدم که تا صبح بالا پشت بوم سیگار کشیدن معلوم نیست چی به هم گفتن. _خوب شد زود گذاشت رفت و باز این طرفا پیداش نشدکه نشد. _ راستی یادم رفت بگم عادله تلفن کرده بود. باز رفته آزمایش. دکتر بهش گفته به سلامتی بارداره. _ چشمت روشن! خبر خوب رو می‌ذاری آخر میدی. بازم باید بیفتی تو نوه‌داری. مادر بغضش را پشت تلفن پنهان می‌کند و می‌گوید:《دلم برات تنگ شده حوریه. فردا میای حرم ببینمت؟》 حرم شلوغ است؛آنقدر شلوغ که حوریه به زحمت مادر را در رواق نوساز دارالحجه و در کنار مضجع پیدا می‌کند. شب، شب تولد آقا امام رضاست. شب عقده‌های دل دختر است. شب حاجت گرفتن و شب راز و نیاز .همه جا چراغانی است. همه جا پُر از گل است.همه جا پُر از بوی عطر و عود است. همه جا جای پای امام است و جای لطف دست‌هایش بر شانه‌های زائرانش. حوریه می‌گذارد مادر کلی دعاهای خوب خوب برایش بکند و او مدام آمین بگوید و دل از ضریح چشم‌های مادر نکشد. دل بدهد به دل همه‌ی زنانی که دور و برش، زمزمه می‌کنند. او هم فقط سلامتی رسول را زمزمه می‌کند و بس.خودش را می‌چسباند به دیوار مضجع امام و از ته دل ضجه می‌زند. تا حوریه به خانه برسد، بوی اسپند از سر کوچه‌شان زودتر به او می‌رسد. زنان همسایه که کنار ایستگاه صلواتی شربت ایستاده‌اند با دیدنش دوباره شروع به پچ پچ می‌کنند و نگاهشان همراه پوزخندهایشان او را تا در خانه بدرقه می‌کند. در اتاق را هم که باز می‌کند، همه دور تلفن جمع شده‌اند . رسول گوشی تلفن را می‌دهد به آمنه تا با ننه صفیه صحبت کند؛ که دلش برای نوه‌هایش تنگ شده است.آمنه فقط چند 《نه!نه!》 می‌گوید و گوشی را به پدرش می‌دهد. بعد به حوریه رو می‌کند. _ننه جون حال بابا رو پرسید .گفت تازگی بازم نزده که چیزی بشکنه .حوریه به مردش نگاه می‌کنه و ناخودآگاه دستش به طرف صورتش می‌رود.《 چرا هیچکس از تو نمی‌پرسید که چیزی شکسته است یا نه؟ چرا نمی‌پرسید چطور می‌توانی دل شکسته‌ات را بند بزنی؟ چرا کسی نمی‌گفت چطور خودت را تکثیر می‌کنی تا به همه‌ی کارهایت برسی؟چرا کسی دلش برای تو نمی‌سوخت و کمکت نمی‌کرد؟ چرا کسی فریادهای دلت را نمی‌شنید؟ چرا آرزوهایی که سال‌های پیش در همان شب کرده بودی، برآورده نمی‌شد؟》 دخیل دوازدهم تخریبچی فقط فریاد می‌کشد. بهادری دستان مرد را گرفته است و مواظب است تا خودش را زخمی نکند. _رفتن به اون همه عملیاتی که تعریف می‌کرد این بلاها را سرش آورده.تخریب چی همیشه بدون سنگره جلوتر از همه. پاشا در سکوت برای روزهای بی‌سنگری تخریبچی اشک می‌ریزد و توان به زبان آوردن سخنی را ندارد. صدای مصطفی هم می‌آید که کمک می‌خواهد.حوریه سریع به اتاق بغلی می‌رود و می‌بیند دیده‌بان دوباره تشنج کرده و دارد خودش را به تخت می‌کوبد. مصطفی هم دارد از تختش پایین می‌آید .دختر سریع دست به کار می‌شود که ناگهان تلفنش شروع به زنگ زدن می‌کند.تلفن همانطور روی حالت لرزه در جیبش، دست و دلش را می‌لرزاند،که قطع می‌شود و دوباره شروع به لرزیدن می‌کند. حوریه بالاخره تلفن را جواب می‌دهد. _ چند تا آقا بابا رو آوردن خونه. سر تا پاشم خونیه. دل حوریه می‌لرزد. دست و پایش را گم می‌کند و نمی‌داند به آمنه چه می‌گوید و کی به بهجت خانم می‌گوید برایش ماشین بگیرد. تا رعشه ی دیده‌بان آرام‌تر شود،حوریه چادرش را به سرش می‌اندازد و نمی‌داند چطور خودش را داخل تاکسی می‌اندازد. نمی‌داند چطور به خیابان ها و ماشین‌ها نگاه می‌کند و از دلشوره‌ چطور خودش را آرام می‌کند تا تاکسی زودتر به ته بازار سرشور برسد و کوچه در کوچه بپیچد. تاکسی پشت ماشین اورژانس که سر کوچه‌ی تنگ شان ایستاده،توقف می‌کند و حوریه تا خانه می‌دود. در کوچه باز است و اکبر در حیاط نشسته است و گریه می‌کند. حوریه دستی بر سر پسر می‌کشد و هراسان به اتاق می‌دود. دو نفر با لباس اورژانس بالای سر رسول نشسته‌اند و يکی از مردان همسایه که حوریه او را در کوچه‌شان دیده است، دستش را عقب می‌برد و له چشم‌هایش نگاه می‌کند. مرد دیگر درجه‌ی اکسیژن را بیشتر می‌کند. حوریه خودش را کنار رسول روی زمین می‌اندازد. _چی شده آقا؟
صرع داره ؟همسایه‌ها میگن قبلاً هم حالش بد شده بوده. حوریه نمی‌داند جواب مرد را چه می‌دهد. دستش را روی پیشانی سرد و مرطوب رسول می‌گذارد. مرد می‌گوید باید او را به بیمارستان ببرند. تا رسول را روی برانکارد بگذارند، مرد همسایه از خبر کردن اورژانس می‌گوید و اینکه همکاران رسول‌، را تا خانه رسانده‌اند.بچه‌ها با چشمان گریان بالای سر برانکارد ایستاده‌اند. و زنان همسایه با دلسوزی به حوریه نگاه می‌کنند.بعضی هم ته دلشان خوشحالند که حال مرد بد شده و دارند می‌برندش تا لااقل محله چند روزی روی آرامش به خود ببینند. حوریه در میان راهروهای بیمارستان می‌دود و مردش چون مُرده‌ای روی دست پرستاران بالا و پایین می‌شود. حوریه تاب و توان از دست داده است. تنها راهی که به فکرش می‌رسد تلفن کردن به زهره است؛و تا او با شوهرش برسد، حوریه از اضطراب پله‌های بیمارستان را بالا و پایین می‌رود و یادش می‌رود که زانویش درد می‌کند. زهره و شوهرش به بخش آی سی یو می‌روند و رسول را می‌بیند که بی رنگ و رو،روی تخت افتاده است. _کاش از اول همه چیز رو بهش می‌گفتی. فکر کردی اگه دلش بشکنه و نفرینمون کنه، چی میشه؟ حوریه که با کیسه‌ی داروها از پیچ راهرو می‌پیچد؛ زهره شوهرش را به سکوت دعوت می‌کند. درهای شیشه‌ای بخش که پشت حوریه تاب می‌خورد، زن می‌گوید:《به امام رضا قسمش دادم که من رو ببخشه .دلش پاکه، می‌دونم که تا حالا همه چیز را فراموش کرده.》 _دلت خوشه زهره. نمی‌بینی چطور داره پَرپَر میشه .ما که بالاخره نفهمیدیم این عموی تو چشه ؟ _تو بایگ که بودیم همه می‌گفتن غشیه .اما تا حالا این‌قده حالش بد نشده بود.میگن سر کار با اوستاش دعوا شده و یکی از کارگرها را تا دَم مرگ کتک زده. حالا خوبه نبردنش کلانتری. شب که می‌شود زهره به هیچ ترفندی نمی‌تواند حوریه را راضی کند تا شوهرش به عنوان همراه آنجا بماند. حوریه بچه‌ها را به او می‌سپارد و خودش تا صبح صدبار راهرو را از در بخش تا دَم راه پله‌ها می‌رود و برمی‌گردد؛ و هر بار برای سلامتی مردش دعای زیر لب می‌خواند. نزدیک سحر جلوی پنجره‌ی اتاق مرد می‌ایستد و به او که هنوز آرام و بی‌حرکت روی تخت افتاده است، گردنش را کج می‌کند. 《از خدا خواسته بودی افتخار خدمت شوهر جانباز را نصیبت کند تا بروی خادم حرم شوی؛ آن نذرت که برآورده نشده بود. حالا باید نذر می‌کردی که رسول سالم و سلامت سرش را از روی بالش بیمارستان بلند کند. باز باید از ته دل به آقا متوسل می‌شدی تا لااقل جواب این یکی خواسته‌ات را می‌گرفتی.》 به آمنه تلفن می‌کند و حال بچه‌ها را می‌پرسد و می‌سپرد مواظب برادرهایش باشد.مادر هم که تلفن می‌کند هیچ از رسول نمی‌گوید؛ نمی‌گوید در بیمارستان است و دکتر گفته ممکن است شوهرش به کما برود. اشک‌هایش را به آرامی پاک می‌کند و نمی‌گوید حتی اگر مردش از روی تخت بلند شود؛ شاید مجبور شوند در بیمارستان روانی بستری اش کنند.تا مشخص شدن تکلیف رسول، مادر هیچ نمی‌گوید تا از طعنه‌های حمید در امان باشد .به سامانی هم که تلفن می‌کند ؛همین که مرد می‌شنود لااقل تا سه روز نمی‌تواند سر کار بیاید؛ خبر عصبانیت بشارتی را از زود رفتن دیروزش می‌دهد. چاره‌ای ندارد. چه بشارتی عصبی بشود چه نشود، چاره‌ای جز ماندن در بیمارستان ندارد .باید باز یکی از بهیاران شیفت شب جور او را بکشد. زهره با بچه‌هاست و جور پنهان کاری بیماری عمویش را می‌کشد؛ به این امید که دیگر چیزی ته دل حوریه نمانده باشد.دختر دو روز نمی‌خوابد و نمی‌خورد و با تسبیح رضا ذکر می‌کند و شوهرش را از امام رضا می‌خواهد. دو روز بالای سر رسول با او درد و دل می‌کند و از بچه‌ها می‌گوید تا اینکه رسول به هوش می‌آید.بغض، همان بغض همیشگی، ته گلوی دختر را می‌فشارد و نفسش را می‌گیرد.چشمان میشی رسول به چشم حوریه باز می‌شود. دستان رسول در میان دستان حوریه جان می‌گیرند؛ و لبخندش به لبخند او گره می‌خورد . _خوبی سید رسول؟ _ چی شده؟ من چرا اینجا؟ _طوری نیست. باز حالت بد شده. مرد شروع به خاراندن دست‌ها و بازوهایش و تنها می‌گوید:《 شرمندتم خانوم. حلالم کن!》 چقدر حرف زدن با رسول شیرین است؛ چقدر شنیدن صدای مرد آرامبخش و دلنشین است. چقدر حوریه خوشحال و خوشبخت است که دکتر از عادی شدن وضعیت رسول و از مرخص شدنش حرف می‌زند. _سر از حال و روز شوهرتون در نمیارم. یه حمله عصبی بود که ردشد؛ اما به احتمال زیاد باز هم دچار حمله میشه. سعی کنین اطرافش آروم باشه. نذارین هیجان زده هم بشه. حوریه همین که می‌شنود احتیاجی به بستری شدن رسول در بیمارستان روانی نیست،چنان خوشی به تمام وجودش چنگ می‌اندازد که نفسش می‌گیرد و چنگ می‌اندازد به لبه‌ی میز دکتر. لباس‌های رسول را به او می‌پوشاند و راهی خانه‌اش می‌کند. از خیابان شیرازی که رد می‌شوند؛مرد از طرف صحن غدیر سری به احترام به سمت آستان آقا خم می‌کند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• خُـدا دل نازک است فقط‌ کافیست عاشقانه به آسمان نگاه کنیم...❤️ شبتون بخیر رفقا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
بأبي أنت و اُمي یا اباعبـــــدالله به فدایت همه مادر پدر نوکرها❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❥⦙ أحبُّكَ، بقلب لايرى سواك ملاذًا. ⥂«دوستَت دارم، با قلبی که فقط ⥂ تُو را پناهگاه می‌بیند.»💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
پایِ سجّاده دُعا کردم خدا قِسمت کند😍 . کربلا و صبحِ زود و دستِ من در دستِ تو ...💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‎ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7