🌹مامان مهربون
بابای عزیز
کودکان به وسیله بازی کردن با اطرافیان خود ارتباط برقرار می کنند. بسیاری از بازی هایی که کودکان در طول رشد خود انجام می دهند، تاثیر زیادی بر تجارب بزرگسالی آنها دارد.
کودک از راه بازی دنیای پیرامون خود را می شناسد و آن را تجربه می کند.
و شما با بازی کردن درست با کودک ، میتوانید ارتباطی قوی با او را پی ریزی کنید.
رابطه قوی با کودک سبب دلبستگی و نشاط او ، کاهش لجبازی و پرخاشگری و پذیرش آسان تر قوانین از سوی او می شود.❤️
#حس_شیرین_زندگی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید...❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
10.87M
ا﷽
🌹یکحدیثدردامنِداستان🪴
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امام صادق عليه السلام میفرمایند:
اَلْغَضَبُ مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ
خشم كليد همه بدى هاست.❤️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹دخیل دوازدهم
🍃برگ ۶۸
یاد روزهایی میافتد که تمام شبانه روز، در میان اتاقها و راهروها سرپا بودند و گاه از شدت خستگی ،کنار دیوارها خوابشان میبرد. بعضی روزها ،تمام راهروها و حتی حیاط و خیابان جلوی بیمارستان پُر مجروح بود. هر لحظه یکی از چشمها بسته میشد و ملافههای خونی، آخرین پردهی میان دیدگان رزمندهها و بهشت میشد.
گُر میگیرد و یادش میرود برای چه دارند در میان راهروها میچرخند؛ تا اینکه به بخش بایگانی و انبوه پروندهها و کاغذهایی که در زیرزمین است، میرسند. مردی آنها را در اتاق بایگانی مینشاند و خودش وارد مخزن میشود. جوانی که پشت کامپیوترش نشسته است، با پوزخندی به رسول نگاه میکند و میگوید:《 برادر خیلی باحال هستی ها. تازه یادت افتاده یه جنگی بوده و کلاهت بینمد مونده.》 چشمان رسول سرخ میشود و نفسش شتاب میگیرد. حوریه مهلت نمیداد رسول چیزی بگوید. دست او را به مهربانی میفشارد و سریع به طرف جوان میچرخد.
_شما بهتره کار خودتون رو انجام بدین. ایشون بیمارن و برای کشف علت، باید سابقهی جبههشون مشخص بشه.
جوان پوزخند دیگری میزند میگوید:《 اینجا چیزی پیدا نمیشه .پیدام بشه دیگه کسی حرفتون رو گوش نمیکنه. عین خود من. الان ۶ ماهه من رو استخدام کردن. گفتم که مخ کامپیوترم؛ اما کو گوش شنوا .انداختنم تو این دخمه، بین یه عالمه پروندهی خاک خورده که روی بعضیهاشون پُر لکههای خونه.نوشتهها پوسیدن و زیر لکههای رنگ و وارنگ، نمیشه چیزی فهمید.》
دو ساعتی آنجا مینشینند. بوی خاک و خون خشک شده را میبلعند. جوان هم آدامسی در دهانش میگذارد و به پیامکهای تلفنش میخندد. رسول استکان چایی را که آبدارچی آورده است، میخورد و حوریه به مادرش تلفن میکند و حال بچهها را میپرسد.بعد، صبوره پیگیر حال و روزشان در اهواز میشود. مردی که به مخزن رفته است؛ بیرون میاد و میگوید:《 اینجا خیلی به هم ریخته اس. الان وقت ناهاره .برین دو سه ساعت دیگه بیاین. حتمی تا اون موقع پیدا کردم جوان.》جوان پوزخند دیگری میزند و سیگاری روشن میکند و دود آن را پشت سر رسول فوت میکند که دارد از پلهها بالا میرود.
_دیگه فرصت نیست بریم مسافرخونه. اگه خسته نیستی یه مسجد پیدا کنیم ،نماز بخونیم. بعد یه دوری تو بازار بزنیم و یه چیزی بخوریم و برگردیم .
انگار بعد از دو روز دوندگی در اهواز، تازه چشمشان به خیابانها افتاده و فرصتی پیدا کردهاند تا کمی نفس بکشند و به شهر نگاه کنند. شهری که با خاطراتی که از آن به یاد داشتند؛ تفاوت داشت.شهری پُر از هیاهوی شاد زندگی، بازاری پُر از ماهی و رطب، پُر از میوههای تازه و پر از مردمی که دیگر به بمب و موشک فکر نمیکردند.
بایگانی بیمارستان کمی شلوغ است. پروندههای چند بیمار گم شده است و جوان با کلافگی سیگار میکشد و در میان پروندههای کامپیوترش دنبال چیزی میگردد. مرد دیگر، تلفن را جواب میدهد و دوباره میرود داخل مخزن. باز انتظار است و انتظار.
_راستی سید رسول نگفتی کدوم بیمارستان بستری بودی؟ _خود شهرم به زور یادم میاد. اما خیلی شبیه همین بیمارستان بود. البته اون موقعها به نظرم خیلی بزرگ بود .قد یه شهر، با کلی اتاق و آدم که مدام میرفتن و میاومدن. فکر کنم یه هفتهای من رو بسته بودن به تخت. بعدش فرار کردم و دوباره رفتم جبهه. همین که دوباره پی داداشم رو گرفتم، یکی از فرماندهها گفت این بچه اینجا چه کار میکنه؟ بعدم برم گردوندن مشهد.
_برای چی بسته بودنت به تخت؟
_ انگار همون موقع هم قاطی داشتم.یادمه فقط حالم بد میشد، نعره میزدم و داد و بیداد میکردم. پرستارها میریختن دور و برم و دستام را میبستن به تخت .
حوریه ناگهان در چشمان میشی رنگ رسول خیره میشود. چشمان آشنای رسول بیشتر برق میزند و با تعجب به حوریه نگاه میکند.
_چیزی شده؟
حوریه انگار دارد با خودش حرف میزند. در زیرزمین نیست، اصلاً روی زمین نیست. انگار پایش در آسمان است و هر لحظه امکان دارد تعادلش به هم بخورد و به زمین سقوط کند.
_ سرت تَرکش خورده بودموجی شده بودی؟
_ نمیدونم. قاطی که میکردم یکی تو تخت کناریم بود؛ میگفت دوباره موج این دلاور بیمارستان رو برداشت.
نفس حوریه بند میآید. به خطوط چهرهی مرد مینگرد. دستی به موهای رسول میکشد. کمی فکر میکند، نگاه میکند میگوید :《یه خمپاره خورد بغلت و یهو انگار ۱۰۰ متر رو هوا بلندت کردن و دوباره کوبیدنت کنار سنگر.》
_آره یهو حس کردم تو هوام و...
رسول حرفش را نیمه تمام رها میکند و با توجه به حوریه چشم میدوزد.
_ چته تو؟
حوریه یادش میرود کجاست و دارد چه میکند. ناگهان بغض میکند.
_ تو عبدی هستی، نه؟
_اون موقع برای اینکه رد گم کنم، میگفتم بهم میگن عبدی. به خیال خودم رسولش رو نمیگفتم، کسی منو نشناسه.
اشک شوق از چشمان حوریه روی دستان رسول میچکد. چند دقیقهای اصلا نفسش بالا نمیآید تا حرف بزند.
_ من رو یادت نمیاد عبدی؟ همون پرستاره که هر شب میومد کنار تختت و آرومت میکرد .
چشمان رسول گرد میشود، سرش را میچسبد و بعد دستان حوریه را در میان انگشتان لمس میکند و به فکر میرود.
_یادمه یه خانوم پرستاره بود، عین ننه صفیه مهربون بود.
_ یه شب ،به خانوم پرستاره گفتی از مشهد اعزام شدی... اونم کلی ذوق کرد و گفت پس تو اون غربت، همشهری از کار در اومدین.
_نگو که تو اون پرستار مهربونه هستی!
حوریه نفس عمیقی میکشد. بلاخره راز آن نگاه آشنا را کشف کرده بود. اشکهایش را پاک میکند،اما دوباره بغضش میگیرد.
_دیگه فیلم هندی شد.اگه تو روزنامه آگهی داده بودین،زودتر از این هم دیگر رو پیدا میکردین.
جوان پشت کامپیوتر کارش را رها کرده و زُل زده است به آنها. اما رسول و حوریه به تنها چیزی که نگاه نمیکنند،جوان است وبس. نگاه پُر از شوق رسول میدرخشد. لازم نیست دیگران چیزی بفهمند،از چشمهای رسول عشق میبارد. از برق نگاهش،امید تراوش میکند.
حوریه کرخت شده است. انگار گمشدهای را پیدا کرده است که سالها منتظرش بود و ناگهان خودبهخود پیدایش شده بود. درست مثل خاطراتش که داشتند پیدا میشدند و روی پردهی نمایش مغزش بالا و پایین میرفتند.
فردای عملیات کربلای پنج،بیمارستان پُر از مجروح شده بود و نوجوانی لاغر اندام در میان زخمی هایی که کنار راهروی بیمارستان دراز کشیده بودند،بیهوش افتاده بود. حوریه دلش میخواهد میتوانست سرِ رسول را مثل همان وقتها نوازش کند و بگوید غصهی چیزی را نخورد .بگوید خودش هوایش را دارد. بگوید وقتی حال همشهری اش بد میشود،خودش مواظبش است.
دست خودش نیست دارد از خوشحالی میلرزد که میگوید:《 راستی رسول ،یادمه اون موقعها احتمال شیمیایی بودنت هم بود. میخواستن برات پرونده تشکیل بدن؛ اما یه روز که کلی مجروح جدید آوردن، فرار کرده بودی.
_ آخه من آدم یه جا موندن نبودم. میخواستم دوباره برگردم خط. میخواستم برم پی داداشم. میخواستم برم بجنگم.
_من مطمئنم همهی ناراحتی اعصابت، مال همون خمپاره است باورت میشه رسول، تو الان یه جانبازی. تازه فکر کنم اون زخمها و تاولهای روی دست و پاتم مال شیمیایی شدنت باشه.
جوان پوزخند دیگری میزند و سیگار دیگری روشن میکند .
_عجله نکن خانوم! تا مدرک نباشه چیزی ثابت نمیشه. از اینجا هم بعیده چیزی در بیاد .
حوریه سرش را به طرف جوان میگیرد.
_ من خودم مدرک زندهام. همه چیز یادمه.قرار بود رسول رو اعزام کنن تهران، اما یهو غیبش زد. همه رو قشنگ یادمه؛ چون دلم حسابی برای اون بچهی مشهدی میسوخت. سنی نداشت و همش میگفت باید بره خط.
جوان پُک دیگری به سیگارش میزند و با پوزخند دیگری میگوید:《 شما که خودتون یه پا بایگانی سیار هستین، پس برای چی وقت ما رو میگیرین ؟》حوریه بی توجه به جوان به رسول نگاه میکند و اشک میریزد و لحظه به لحظهی آن روزها در نظرش زنده میشود.
مردی که به مخزن رفته بیرون میآید و چند برگ که کنارههای آن قهوهای شدهاند،میگذارد جلوی رویشان.
_خیلی خوش شانسین که تا حالا اینا رو نریختیم دور. البته اگه به دردتون بخوره.
مرد حاضر نمیشود برگهها را به آنها تحویل بدهد. فقط یک کپی میدهد دستشان و میگوید باید نامهای رسمی از رئیس بیمارستان بیاورند تا آن برگهها را که مانند اسناد جنگی است، تحویلشان بدهند.جوان که کامپیوترش را رها کرده و محو آنها شده است، باز نیشش باز میشود.
_بابا بهشون بده برن. اینجا تا دلت بخواد پُره از این کاغذهاست .هرچی کمتر ،بهتر.
تا برگههای کپی شده را ببرند به سپاه، آنجا هم تعطیل میشود کم مانده است رسول با نگهبان درگیر شود که حوریه دستش را میکشد و میروند.
_ چاره چیه رسول! فردا دوباره برمیگردیم. بیا بریم.
مردمی که کنار کارون قایق سواری میکنند؛ صدای خنده و موسیقیشان تا خیابان کنار ساحل میآید.
_چهار ماه اهواز بودم؛ اما هر وقت کسی از شبهای کارون میپرسید، میگفتم مگه کارون تو اهوازه؟
رسول لبخندی میزند و میگوید:《 من که اون موقع اصلاً نمیدونستم خود اهواز کجاست. غیر مشهد و بایگ خودمون، هیچ جا رو ندیده بودم.》
_بزار کارمون به خیر و خوشی تموم شه، بعداً بچهها رو هم میاریم و حسابی میگردیم. برای بچهها تعریف میکنیم، ما دوستای چندین ساله ایم که تازه همدیگرو پیدا کردیم.
_باورت میشه حوریه من بارها خواب تو رو دیدم.
_ خواب من؟!
_ آره .خواب روزهایی رو که بالای سرم واستاده بودی. روزهایی که لبهام رو خیس میکردی، غذا میذاشتی تو دهنم ...پس چرا نشناختمت خانوم من!
_هر دومون بزرگ شدیم سید رسول. پیر شدیم.
رسول چشمهایش را میبندد و به فکر فرو میرود.
_ ابروهات پُرپشت و به هم پیوسته بود.
_ تو هم موهات بلند بود و فرفری. عین ژیگولوهای اون موقعها.
هر دو میزنند زیر خنده. بلاخره توانسته بودند خاطرات مشترکشان را باهم دوره کنند.🍂
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شب جمعست هوایت نکنم میمیرم
🌸🌸🌸🌸
رو به قبلهام ولی انگار، توی بین الحرمینم
بذار رو راست بگم اصلا خیلی دلتنگ حسینم 😔
#دلتنگ_کربلا
#شب_زیارتی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
کسانی که
در تاریک ترین شب هایتان
شما را تنها نمیگذارند
همان افرادی هستند که
سزاوار همنشینی در روشن ترین
روزهایتان هستند.
🌸✨شب بخیر✨🌸
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7