7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂دشمنان بشر
♦️ بیانات رهبر انقلاب درباره جنایات رژیم صهیونی با مشارکت آمریکا و نفی حقوق بشرِ ادّعائیِ غلطِ بیمعنیِ آمریکایی
🔹 آن کسانی که با این جنایتها مدّعی حقوق بشرند انسانهای بزرگی، چهرههای نورانیای مثل سیّدحسن نصرالله را، مثل هنیّه را، مثل سلیمانی را، مثل بقیّهی شهدای بزرگ را تروریست میخوانند و مینامند در حالی که باند تروریستی، خودشان هستند، باند جنایتکار خودشان هستند. ۱۴۰۳/۸/۱۲
🔸 اصلاً اینها طرفدار حقوق بشر نیستند؛ اینها اصلاً حقوق بشر بهشان نمیآید؛ دشمن بشرند!🍃
#فاطمیه
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣سیره شهدا
❤️رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم!
اما چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد...🌺🍃
#رفیق_شهیدم
#شهید_مهدی_زینالدین
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید...❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
10.87M
ا﷽
🍃یکحدیثدردامنِداستان🪴
موضوع: خشم خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امام صادق عليه السلام میفرمایند:
اَلْغَضَبُ مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ
خشم كليد همه بدى هاست.
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل دوم
🍃برگ بیست و چهارم
عمرو در سکوت به ام سلیمه نگاه کرد، اما نمیخواست بپذیرد. گفت:
《 این امر مهمی است که باید با هانی و شبث بن ربعی و مختار مشورت کنم.》
ام سلیمه با تندی رو برگرداند. گفت:
《 به خواستگاری دختر تو آمدهاند، اجازهاش را از دیگران میگیری؟》
عمرو قدرت تصمیم گیری را از دست داده بود. ام سلیمه هم با این حرف، غرور او را تحریک کرده بود. به تندی از اتاق بیرون رفت .ام سلیم رفتن او را نگاه کرد و پیدا بود که از تأثیر سخن خود بر عمرو اطمینان یافته بود. لحظهای بعد خودش هم از اتاق بیرون رفت. یکباره با سلیمه روبرو شد که همهی حرفهای آنها را شنیده و با بغضی خشماگین به مادر نگاه میکرد. مادر معنای نگاه او را دریافت .گفت:
《 جوری نگاه نکن که خیال کنم، راضی به این وصلت نیستی!》
سلیمه گفت:《 اما شما نباید این وصلت را به سیاستهای پدر پیوند دهی!》
ام سلیمه گفت:《 اختیار همهی ما در دست پدرت است؛ پس تو به کاری که در آن اختیاری نداری وارد نشو! به جای اینکه چون ماتم زدهها به من نگاه کنی، برو در آینه نگاهی به خود بیانداز تا وقتی پدرت تو را صدا میزد، همچون مادر مردهها به مجلس نیایی!》
ام سلیمه رفت. سلیمه نگران وارد اتاق شد در مقابل آینه ایستاد. با خود گفت:
《 خدایا خودت این وصلت را مبارک کن و در آن خیری قرار ده که رضای تو و رسولت در آن باشد!》
صدای عمرو را شنید که او را صدا زد :
《سلیمه !》
سلیمه از هیبت صدای پدر بر خود لرزید، اما خیلی زود خود را پیدا کرد و از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق دیگری شد و از در دیگر اتاق بیرون رفت و به راهروی رسید که در انتهای آن اتاق پذیرایی بود. نزدیک اتاق مکثی کرد و وارد شد .همهی نگاهها به سوی او برگشت. سلیمه سر به زیر انداخت و سلام کرد .ام ربیع شاد بلند شد .از زیر چادر خود، صندوقچه ای کوچک بیرون آورد و به سوی سلیمه رفت. ام سلیمه نیز برخاست و کنار دخترش ایستاد. ام ربیع گفت:
《خدا را شکر که ما را با خاندانی شریف پیوند داد؛ و دختری که در حسن و خوبی مانند ندارد.》
سلیمه را بوسید و در صندوقچه را باز کرد و گفت:
《 این تحفهای است که از طرف ربیع که اگر بپذیری بر او منت گذاشتهای؛ دو خلخال یمنی و دو گوشواره ختنی که ارزش آنها در برابر حسن عروسی چون تو، هیچ است.》
آنها را به سلیمه داد. عمرو دست بر شانهی ربیع گذاشت و گفت :
《من نیز اسبی راهوار از بهترین نژاد اسب عرب دارم که آن را به دامادم ربیع، هبه میکنم.》
عبدالله گفت:《 خداوند ربیع و سلیمه را در پناه رحمت خویش قرار دهد و عمرو بن حجاج را در راه راست و هدایت آشکار خود عزیز دارد!》
عمرو دعای عبدالله را به کنایه گرفت. گفت:
《 و عبدالله بن عمیر را برای یافتن حقیقت آشکار یاری دهد!
عبدالله در پاسخ درنگ نکرد. گفت :
《حقیقت جایی است که من رهایش کردم و به کوفه آمدم تا ببینم بزرگان شان در کار شقاق و تفرقه میان مسلمانان و یکدیگر پیشی میگیرند و من میترسم این گناهشان، اجر و پاداش جهادشان با مشرکان را نیز زائل کند؛ که بسیاری از بدیها ،نیکیها را تباه میسازد.》
ربیع که احساس کرد، سخن عبدالله مجلس را سنگین کرده است ،نگاه به مادر انداخت که سر به زیر داشت و ناراحت بود. بعد گفت :
《من بهترین نیکیها را در همراهی با حسین بن علی میدانم؛ که فرزند رسول خداست و جز حقیقت نمیگوید و جز برای رضای خدا و رسولش عمل نمیکند.》`
سلیمه از این سخن نفس آسوده کشید. عمرو لبخندی به ربیع زد و گفت:
《من نیز به واسطهی همین ایمان و شجاعت ربیع، خواستگاری او را پذیرفتم؛که مذحج با بنی کلب در یک جا جمع نمیشوند. 》
عبدالله آشفته برخاست. گفت:
《 من عهدی با ربیع داشتم که آن را به انجام رساندم .پس هدایت و گمراهی او ،با خدای اوست .حالا میتوانم آسوده به فارس بازگردم. روز داوری خداوند را بسیار نزدیک میبینم.》
و به تندی بیرون رفت و همه از جا بلند شدند.🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
عاقبت
هجومِ ناگهانِ عشق
فتح میکند
پایتختِ درد را …
#سید_رویایی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7