@nightstory57.mp3
11.9M
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
قسمتچهارم
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل دوم
🍂برگ بیست و ششم
در گذر بعدی به در خانهی مختار رسیدند. عمرو بی درنگ در زد. لحظهای بعد غلام مختار در را باز کرد. با دیدن عمرو و شبث،سلام کرد و سریع آنها را به داخل راهنمایی کرد و در را بست. عمرو و شبث وارد خانه شدند. حیاط بزرگ بود ؛با چند درخت نخل و اصطبل و چند اسب در گوشهی حیاط. با راهنمایی غلام وارد ساختمان شدند. غلام در اتاقی را باز کرد و به آنها اشاره کرد که داخل شوند. عمرو جلوتر وارد شد. مختار و چند نفر دیگر ،از جمله هانی بن عروه و ابو ثمامه صائدی در اتاق حضور داشتند.
مسلم بن عقیل با دیدن عمرو برخاست. بقیه نیز بلند شدند. عمرو گرم آغوش باز کرد:
《 سلام بر مسلم بن عقیل، به کوفه خوش آمدی!》
《سلام بر بزرگ مذحج،عمرو بن حجاج!》
مسلم سپس شبث را گرم در آغوش گرفت. شبث گفت:
《 به کوفه خوش آمدی، ورود تو همهی بزرگان کوفه را از نگرانی به در آورد و انتظارها به پایان رسید.》
مسلم آنها را نزد خود نشاند. عمرو رو به هانی گفت:
《 هانی زیرکتر از ماست که زودتر از آمدن مسلم با خبر شد.》
هانی گفت:《 بیشتر دوست داشتم پسر عقیل را در خانهام ملاقات کنم، حالا که او خانهی مختار را برگزیده، من هم به قدر توانم به مختار کمک میکنم تا آنگونه که شایسته است از مسلم پذیرایی کند.》
عمرو گفت:《 حسین بر ما منت گذاشت که یاری ما را پذیرفت. من از سوی تمامی مردان مذحج میگویم که آمادهایم تا کار یزید را در همین کوفه یکسره کنیم. خواهی دید که با ورود فرزند رسول خدا، مردم بصره نیز به ما خواهند پیوست.》
وقتی همه تأیید کردند. عمرو هیجان زده گفت:
《 به خدا سوگند من غلبهی حسین بن علی را بر پسر معاویه بسیار نزدیک میبینم.》
مسلم لبخند زد .گفت:
《 خداوند به تو خیر دهد که برای مولایم حسین خیر میخواهی.》
شبث که زیرکانه همه را زیر نظر داشت، نگاهی به مختار انداخت. گفت:
《 اما هنوز امیر یزید، بر کوفه حاکم است.》
عمرو گفت:《 اگر پسر عقیل اجازه دهد، پیش از طلوع آفتاب، همهی مردان مذحج را به گرد قصر نعمان جمع میکنم و او را از عمارت به زیر میکشیم و مسلم بن عقیل را از سوی حسین، امیر کوفه میکنیم.》
بعد به ابوثمامه نگاه کرد و گفت:
《 به یک اشارهی ابوثمامه نیز همهی مردان همدان و تمیم به راه میافتند.》
مختار نگران شد .مسلم خونسرد گوش میداد. شبث متوجه نگرانی مختار شد. هانی گفت:
《 عمرو بیش از آنکه فکر میکردم ،در کارها تعجیل میکنی!》
عمرو گفت:《 در کاری که به سود همهی مسلمانان است، باید تعجیل کرد.》
و رو به ابو ثمامه کرد و پرسید:
《 نظر تو چیست ابو ثمامه؟》
ابو ثمامه گفت:《 آنچه پسر عقیل حکم کند، من به بهای جان خویش اطاعت میکنم.》
شبث گفت:《اگر چنین کنیم، هم یزید به هراس میافتد و هم حسین در آمدن به کوفه تعجیل میکند؛ نظر تو چیست مختار؟》
مختار گفت:《 من نیز همان میگویم که ابوثمامه گفت؛ و در عین حال با هانی موافقم که بهتر است در کارها شتاب نکنیم و هر کاری را به وقتش انجام دهیم.》
محمد بن اشعث، تند کوچههای کوفه را طی کرد و وارد خانهی خود شد. با ورود او غلامش سریع جلو آمد. هراس و نگرانی در رفتار ابن اشعث، غلام را نیز نگران کرد. ابن اشعث در حالی که قبا از روی دوش برمیداشت، رو به غلام کرد و گفت:
《به خانهی کثیر بن شهاب و ابن خضرمی برو! بگو هم اکنون به اینجا بیایند و اگر سستی کنند، کار بر همهی ما سخت خواهد شد.》
غلام بی هیچ حرفی، سریع از خانه بیرون رفت. ابن اشعث قبا را روی شاخهای از درخت انداخت و شروع به قدم زدن کرد .انتظارش بیش از طاقتش بود. خواست از خانه بیرون برود که غلام سریع در خانه را باز کرد. کثیر بن شهاب و ابن خضرمی با احتیاط وارد خانه شدند. ابن اشعث تند به سوی آنان رفت. گفت:
《شاید هم شنیدهاید که مسلم به کوفه آمده و اکنون در خانهی مختار است؟》
ابن خضرمی گفت:《 نه !اما دیدم که ابو ثمامه صائدی به خانهی مختار رفت .》
کثیر گفت:《 چرا اینقدر برآشفته ای؟!مگر مختار خطا کرده که میهمان به خانهاش برده است؟》
ابن اشعث گفت :《نه! اما نه میهمانی چون مسلم را، که فرستادهی حسین بن علی است.》
هر دو به هراس افتادند .کثیر گفت :
《فرستادهی حسین بن علی؟!》
ابن خضرمی گفت:《 پس اینان به مراد خود نزدیک میشوند؟!》
کثیر گفت:《 اگر حسین به کوفه بیاید ،کار بر امیر مؤمنان سخت میشود.》
ابن اشعث شروع به قدم زدن کرد. گفت :
《آنها بدون حسین، هر چند یک بار بر معاویه میشوریدند تا او را وادارند که حاکم کوفه را عوض کند؛حالا که حسین بن علی هم به یاریشان آمده ،با یزید چه خواهند کرد؟!》
ابن خضرمی سست بر پله نشست.🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب بخیر و صبح بخیر گفتن
خیلی قشنگه صبح بخیر یعنی :
من تا بیدار شدم به تو فکر کردم
شب بخیر یعنی ؛ آخرین نفری که
بهش فکر کردم ، تو بودی ...
همینقدر کوتاه، همینقدر قشنگ …❤️
✨شبتون بخیر
و پر از آرامش الهی💫
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
شبها
داستانِ هزار و یک شب
دردی از دلِ من
دوا نمی کند!
این دل تو را می خواهد
تو را...
#شب_بخیر_جان_دلم
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.
دوستت دارم،
با همه هستی خود،
ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت:
دوستت دارم را...💕
#دوستت_دارم
#بانوی_من
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
عشق از همانجایی شروع شد
که حالمان به هیچ چیز خوش نشد
الا دوست داشتن هم✨💕
#کاژه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7