فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 سرمشق فاطمی | رهبر انقلاب: امام حسن مجتبیٰ(سلام الله علیه) میگوید: شب جمعه تا صبح مادرم بیدار بود، عبادت میکرد، هر وقت صدای او را شنیدم، دیدم برای دیگران دارد دعا میکند؛ صبح گفتم مادر! برای دیگران دعا کردی، برای خودت دعا نکردی؛ فرمود پسرم! اَلجارَ ثُمَّ الدَّار؛ این درس است. ۱۳۹۹/۱۱/۱۵
#وای_مادرم
#فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪صلی اللَّه عَلَيْك
▪ِ يافَاطِمَةَ الزَّهرَاء
🕯درمجد و شرف
🖤یکه و تنهاهستی
🕯در فخر تو بس
🖤ام ابیها هستی
🕯مریم (ع) که مقدس شده
🖤یک عیسی داشت
🕯تو مـــادر
🖤یازده مسیحاهستی
🖤ایام فاطمیه و
▪شهادت یاس نبی تسلیت🏴
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#وای_مادرم
#فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا کند که کسی
مادرش زمین نخورد😭
به ضرب پا وسط شعله ها
زمین نخورد💔
#وای_مادرم
#فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
4_5882075784817944247.mp3
3.88M
💔°•
یکمی حرف بزن علی نمیره...🖤
🎙 حاج مهدی رسولی
#وای_مادرم
#فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣قصه گو قصه می گوید...
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
14.76M
🍃عبای نورانی🕊
༺◍⃟💐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
داستان زیبای حدیث کساء رو بشنوید
از زبان یک پارچه ی کساء یمانی❤️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹 فصل سوم
🍃برگ سی وهشتم
ابوثمامه خواست پاسخ دهد که عبدالله مجال نداد و با لبخندی پیروزمندانه گفت:
《پس سلام مرا به مسلم برسان! و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس! و بیش از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. بگو یزید نه قیصر روم است، نه پادشاه ایران؛ او پسر کسی است که هیچ کس منکر ایمان او نبود! بگو کاری نکنید که مشرکان بار دیگر بر ما مسلط شوند که در آن روز،نه کتاب خدا باقی میماند و نه سنت رسولش!》
و برخاست و پردهی اتاق را پس زد و به اتاق دیگر رفت. ام وهب را پشت پرده دید که بی صدا اشک میریخت. ابوثمامه چارهای جز رفتن ندید و به تندی بیرون رفت. ربیع با تردید ایستاده بود و می اندیشید .پیدا بود که سخنان عبدالله بر او تأثیر گذاشته بود. او نیز سرانجام بیرون رفت. عبدالله رو به ام وهب برگشت و بغض آلودگفت:
《به خدای محمد سوگند! در هیچ جنگی در سرزمین شرک دستم نلرزید، اما در مقابل آنچه در سرزمین اسلام میبینم، دلم میلرزد. 》
ام وهب هم چنان که اشک گونهاش را خیس کرده بود، در سکوتی غمبار به عبدالله می نگریست.
۲۲
زبیر به تندی در کوچه میرفت. یکی دو عابر در حال گذر به او سلام کردند. زبیر پاسخ داد و گذشت. جلو در خانهی عبـدالاعلی ایستاد و بی درنگ در زد. چند لحظه بعد غلامی در را باز کرد و زبیر با عجله وارد خانه شد. عبدالاعلی از دیدن او در آن وقت روز تعجب کرد. اما وقتی خبر غریبه را در مورد بیعت مردم با مسلم شنید،جا خورد و رو به زبیر کرد و گفت:
《دوازده هزار نفر ؟!»
《هر روز نیز بر تعدادشان اضافه میشود.》
عبدالاعلی گفت:《 پس امیر کوفه چه میکند؟!»
زبیر گفت: «او نیز سکوت کرده و در خطبهی خویش تنها به نصیحت مردم دلخوش کرده است.》
عبدالاعلی به فکر فرو رفت .گفت:
《پس کار بالاتر از آن است که تاکنون تصور میکردیم. 》
بعد بر تختی که زیر نخلی در گوشهی حیاط بود، نشست. زبیر روبروی او ایستاد. آشفتگی در رفتار عبدالاعلی پیدا بود. سخنان زبیر نیز بیشتر او را نگران میکرد.
زبیر گفت: «اگر حسین بن علی وارد کوفه شود، تمامی قبایل و حتی مردم بصره به او خواهند پیوست و با اشتیاقی که کوفیان بـه حسین دارند، یزید هرگز توان جنگ با آنها را نخواهد داشت.»
اما عبدالاعلی با تردید سخن میگفت. گویی می خواست خود را دلداری دهد. گفت:
《شاید یزید به جای جنگ با حسین، امارت کوفه و حتی بصره را
با هم به او بدهد و...»
زبیر کنار عبدالاعلی نشست و گفت:
《حسین برای امارت کوفه نمی آید، او جز به برکناری یزید رضایت نخواهد داد.»
عبدالاعلی گفت پس ما با پیمانی که با بنی امیه داریم چه کنیم؟》
زبیر بی تاب دوباره برخاست. گفت:
《اگر حسین بن علی پیروز شود، تنها بنی کلب - که هم پیمان بنی امیه است - زیان خواهد دید و کوفیان مردان ما را خواهند کشت و زنانمان را اسیر خواهند کرد...》
عبد الاعلى كاملا بهم ریخته بود. به تندی برخاست و شروع به قدم زدن کرد.
زبیر گفت: ... و اموالمان را به غارت خواهند برد.》
و به دنبال او رفت و گفت:
《و خانه هایمان را ویران خواهند کرد.》
عبدالاعلی یکباره ایستاد و با خشم به زبیر نگریست. زبیر بی درنگ سکوت کرد.
۲۳
زبیر از خانهی عبدالاعلی بیرون رفت. وارد بازار شد. مردم در بازار بنی کلب در رفت و آمد بودند. بشیر را دید که به سختی کار میکرد و پتک بر آهن و سندان میکوبید. زید در کوره می دمید. عرق چهره اش را پوشانده بود و زبیر هرگز او را چنین مصمم برای کار ندیده بود. پیرمردی افسار اسبش را در دست داشت و به مغازهی بشیر رسید. افسار اسب را به تیرک مغازه بست. پیرمرد گفت:《 اسبم را همین جا میگذارم تا نعلش را عوض کنی، کاری دارم که انجام میدهم و باز می گردم.》
بشیر نگاهی به پیرمرد انداخت و بی آن که دست از کار بردارد، او را رد کرد:
《امروز فرصتی برای این کار ندارم، اسبت را هم با خود ببر!》
پیرمرد شانه بالا انداخت و اسبش را باز کرد و رفت. زید رو به پدر کرد و گفت:
《اگر این گونه کارهای مردم را رد کنیم،به ما مشکوک میشوند. 》
نگران نباش!ربیع به کمک مان میآید و این کارها را انجام میدهد. 》
دوباره به کار مشغول شدند. چنان گرم کار بودند که اطراف را در نمی یافتند. ابوثمامه صائدی با اسب از کنار مغازه عبور کرد. جلو مغازه لختی ایستاد و به بشیر نگاه کرد و وقتی او را سخت مشغول کار دید،لبخند رضایت زد و گفت:
《خداوند به تو قوت دهد که این گونه در کار مؤمنان میکوشی. 》
بشیر سری تکان داد و ابوثمامه به راه افتاد. بشیر تازه متوجه سخن او شده و سر برداشت و ابوثمامه را دید که سوار بر اسب دور میشد. جا خورد و با احتیاط به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی متوجه آنها نشده باشد. وقتی همه را در کار خویش دید،خاطرش آسوده شد؛اما ناگهان زبیر را دید که از پس مغازهی مجاور جلو آمد،در حالی که همهی توجهاش به مغازهی او بود. نگران به کار ادامه داد. زبیر ایستاد و به او نگریست.🍂
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7