💠 پاتوق گروه های طلاب جهادگر
🍃 عمودهای ۶۳،۶۲، ۶۴ ،۶۵، ۶۶
🕌 طریق المهدی (عج)
🔸محورهای فعالیت:
✅ مشاوره بالینی(خواهران، برادران)
✅ مشاوره حقوقی
✅ مشاوره اقتصادی
✅ مشاوره طب سنتی
✅ مشاوره فرزند آوری
✅ پاسخ به سؤالات شرعی
✅ پاسخ به شبهات اعتقادی
✅ نشست سیاسی
✅ پرسمان مهدوی
✅ خطاطی
✅ نقاشی روی صورت
✅ شادمانه کودک و نوجوان
✅ اهدای جوایز
✅ ارائه محصولات عفاف و حجاب
✅ دوخت چادر
✅نماز جماعت
✅جمع آوری کمکهای مردمی به جبهه های مقاومت . . .
🔶 توزیع غذای گرم
🔷 نوشیدنی های گرم
🔻وعده دیدار: سه شنبه های هر هفته ساعت ۱۴/۳۰
✅ همزمان با ارائه میز خدمت در عمودهای۶۳،۶۲، ۶۴، ۶۵، ۶۶ پیاده روی طلاب جهادگر از عمود ١٢ رأس ساعت ۱۴/۳۰
🔻طلاب علاقه مند به فعالیت
می توانند از طریق آیدی زیر نسبت به ثبت نام و هماهنگی اعلام آمادگی نمایند.
🆔@ciahkale
🌐 کانال رسمی سازمان بسیج طلاب و روحانیون استان قم
🔸@basijtollabqom
🔸@tolabjahadi
انسان شناسی ۱۷۴.mp3
12.48M
🍃انسان شناسی ۱۷۴
🍃استادشجاعی
🍃دکتررفیعی
یه سؤال کلیدی :
✖️ عشق، باعث میشه انسان بسمت عمل صالح بره؟
✖️ یا اصلاحِ عمل، انسان رو بسمت شروع تپشهای عشق و قدرت گرفتنش به پیش میبره؟ 🍂
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مامان مهربون
بابای عزیز
📌 والدین باید دوچیز راباهم داشته باشن
اقتدار+لطافت
لطافت بدون اقتداربه کودک آسیب میزند واقتداربدون لطافت نیز همینطور
نبودن یکی از آنها ،خشونت است..❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید...❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
8.36M
ا﷽
🍃کلاغ ومرغ خاله مهربون
༺◍🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
سعی کنیم کمتر سر و صدا کنیم و موجب آزار دیگران نشیم 😊
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل چهارم
🍃برگ پنجاه و نهم
به تندی بازگشت و دوباره بر تخت نشست. گفت:
《تمام دروازه های کوفه را ببندید.تا این مرد هاشمی نتواند از شهر خارج شود. هیچ کس حق ورود و خروج ندارد، مگر آن که از او مطمئن باشید.》
بعد رو به عبدالله کرد و در واقع میخواست پاسخ اعتراض او را بدهد. گفت:
《آیا کسی که یک شهر را به آشوب کشیده و میان مردم نفاق افکنده ،نباید به عاقبت کار خود بیاندیشد؟!》
سپس رو به جمع گفت:
«مسلم در خانهی هر کس پیدا شود. آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد. مقرری تمام اهل آن قبیله را قطع میکنیم. بزرگ و شیخ آنان هم به زاره تبعید خواهد شد...》
عبدالله دلگیر و اخم آلود، چند گام به عقب، از عبيدالله فاصله گرفت که میگفت :
《پس به سود شماست که هر کس خبری از مسلم دارد، ما را آگاه کند.》
عبیدالله که متوجه عقب نشینی عبدالله شد، از تخت پایین آمد. آرام و با لبخند کیسهای زر از لیفه اش بیرون کشید و به او نزدیک شد و گفت:
《و هر کس در عمل و در زبان و گفتار خلیفه را یاری کند، شامل بخشش های بی حساب ما خواهد شد.»
کیسه زر را به سوی عبدالله گرفت. عبد الله نگاهی به کیسه و نگاهی به ابن زیاد انداخت. هانی با خشم به عبدالله نگریست. عبدالله بی آن که کیسه را بگیرد، در چشم عبیدالله خیره شد. گفت:
《من به آنچه میگویم ایمان دارم، و پاداش ایمانم را از خداوند میطلبم. خشم و خشنودی امیر و حتی خلیفـه هـم در برابر خدا و رسولش بسیار ناچیز است. من آنچه در توان دارم برای جلوگیری از
خونریزی میان مسلمانان به کار خواهمگرفت.》
عبدالله با سر از عبیدالله خداحافظی کرد و بیرون رفت. عبیدالله گرچه از رد کردن هدیه اش دلخور شده بود، موضع عبدالله او را آسوده کرده بود. پشت به جماعت کرد و آرام به سوی تخت خویش رفت و گفت:
《همه مرخصند! جز عریفان که بخشی از سهم سالانهی قبیلهی خود را از خزانه میگیرند و میان مردم تقسیم میکنند.》 سران قبایل سر فرود آوردند و بیرون رفتند. هانی و شبث نیز در حال خروج بودند که عبیدالله بی آن که روبرگرداند، هانی را صدا زد:
《هانی!»
هانی در جا ایستاد. گویی در همین یک لحظه، ده ها فکر و اندیشهی دلهرهآور ، درون او را بهم ریخت. شبت نیز ناخوداگاه ایستاد و هر دو رو برگرداندند. هانی گفت:
«بله امیر!»
عبیدالله گفت:《 شنیدهام شریک بن اعور در خانهی توست.》
هانی کمی آرام شد. نفسی به راحتی کشید و گفت:
«بله، اما بیمار و رنجور!》
《سلام مرا به او برسان! از او به خوبی مراقبت کن، اما با من مخالفت نکن که نه برای تو عاقبت خوبی دارد، نه برای کوفه و کوفیان!》
هانی دوباره نگران شد. از قصر بیرون رفت. عبیدالله رو به ابن اشعث کرد و گفت:
《من به این مرد مشکوکم ،باید هر طور شده، خانهی او را جستجو کنیم.》
ابن اشعث گفت: «هانی شیخ قبیله مراد است و خانهاش حـريم است، بدون اذن خودش نمیتوانیم وارد خانهاش شویم.》
عبیدالله که تاب چنین پاسخهایی را نداشت، دندان به هم سایید و به فکر فرو رفت. بعد به اشارهای،ابن اشعث رامرخص کرد. پس از رفتن او، از دری دیگر معقل وارد شد. ابن زیاد که پیدا بود در انتظاراو بوده، سریع جلو رفت و پرسید:
《بگو ببینم خبری به دست آوردی؟》
معقل گفت:《 خیر امیر اما میدانم که یاران مسلم در تنگدستی هستند و از کمکهای دیگران استقبال میکنند،اگر امیر پولی در اختیار من قرار دهند که...》
ابن زیاد به او مجال ادامه حرف را نداد. بلافاصله چند کیسه پول از تشت کنار تخت برداشت و به معقل داد و گفت:
《درست میگویی،به شرطی که خیلی زود محل او را بیابی! دیگر نمیخواهم قیافهات را ببینم، مگر وقتی که با چشمان خودت مسلم را دیده باشی!》
معقل تعظيم کرد و خواست برود که عبیدالله او را صدا زد:
《صبر کن! در کار هانی بیشتر جستجو کن! بیشتر از همهی کسانی که امروز اینجا بودند! باید به هر حیله ای که خود میدانی به خانه اش وارد شوی.》
معقل سر فرود آورد .روی خود را پوشاند و از تالار بیرون رفت.🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7