انسان شناسی ۱۷۷.mp3
10.39M
🍃انسان شناسی ۱۷۷
🍃استادشجاعی
🍃استادپناهیان
✖️ چرا باید نماز بخونَم ؟
اگه نماز میتونست کسی رو از فحشا و منکرات حفظ کنه، اینهمه نمازخوانِ خلافکار پس از کجا اومدن؟
من همینطور میشینم روبروی خدا، باهاش حرف میزنم، بهتر از نمازِ خیلیهاست❗️
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مامان مهربون
بابای عزیز
📌به کودک نوپای خود برچسب خجالتی نزنید:
هیچ دلیلی وجود ندارد که بخواهیم خیلی زود به فرزندمان برچسب یا صفتی بدهیم که شاید واقعاً متعلق به او نباشد.
همچنین سعی کنید همیشه به فرزندتان به عنوان فردی خجالتی فکر نکنید.
اگر انتظار کمرویی را داشته باشید، انتظار شما ممکن است روی رفتار او تأثیر بگذارد. این گفته به معنای آن نیست که خجالتی بودن چیز بدی است اما در مورد کودکان خیلی بهتر است اگر اصلاً روی آنها هیچ برچسبی برای بازگو کردن ویژگیهایشان نزنیم.❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تو کنارم باشی
حال من خوب است
خیالت راحت
من بجز آغوش تو
حتی به دیوار هم تکیه نخواهم کرد...💕
#خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
7.79M
ا﷽
🍃جشن تولدپروانه
༺◍🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
مـــراقــــب طــبیعـــــت باشـــیـم 😊
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
گر بگویم که مرا
با تو سر و کاری نیست ..!
در و دیوار گواهی بدهد
کاری هست ...
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل پنجم
🍃برگ شصت و پنجم
در اتاقی نیمه تاریک ،هانی بن عروه زخمی و خون آلود در گوشهای افتاده بود و ابن زیاد به همراه ابن اشعث و دو نگهبان مقابل او ایستاده بود و با خشم به او مینگریست .عبیدالله گفت:
《 بعد از آن همه پیمان سخت، مسلم را در خانهی خود پنهان میکنی و مردان جنگی جمع میکنی و گمان میکنی این همه بر من پوشیده میماند؟!》
هانی استوار و با غرور به او نگاه میکرد. گفت:
《مسلم فقط مهمان من است؛ که اگر تو خوش نداری به خانه باز میگردم و از او میخواهم خانهام را ترک کند و پس از آن ذمه ی او از من برداشته میشود.》
عبیدالله با نفرت به او نزدیک شد و پا روی ساقش گذاشت و فشرد:
《با کودکان سخن میگویی؟ نمیدانی تا مسلم را نزد من نیاوری، هرگز از اینجا رهایی نخواهی داشت؟!»
هانی گفت:《 من هرگز چنین ننگی را بر خود نخواهم خرید.》
عبیدالله فشار پایش را بیشتر کرد:
《پس خون خود را بر ما حلال کردی!»
و به خشم بازگشت و به طرف در رفت. هانی گفت:
《اگر خون من بر زمین بریزد، شمشیرهای آخته چنان تو را در بـر میگیرند که از تیغ مردان مراد و مذحج، هرگز جان به در نخواهی برد.》
عبیدالله کنترل خود را از دست داد. به یکباره برگشت و با لگد به سینه او کوفت و خشماگین گفت:
《مرا از برق شمشیر میترسانی؟! هم اکنون او را در بازار کوفه گردن بزنید که بسیار مشتاق شمشیرهای آخته ی قبیلهی او هستم. 》
ابن اشعث از این فرمان به هراس افتاد. عبیدالله از اتاق بیرون رفت و به تندی از دالان باریک و نیمه تاریک عبور کرد. از روبرو کثیربن شهاب هراسان و هول زده نزدیک شد و به عبیدالله تعظیم کردو مضطرب گفت:
《سلام بر امیر!»
عبیدالله متوجه دلهره و تشویش او شد. پرسید:
《چه شده پسر شهاب؟!»
کثیر بن شهاب هانی را دید که از انتهای راهرو در حالی که دو نفر زیر بازوی او را گرفته بودند، بر زمین کشیده میشد. از این رو آهسته خبر را گفت:
《عمروبن حجاج با انبوه مردان جنگی مذحج آماده شدهاند تا به خونخواهی هانی به قصر هجوم بیاورند.》
عبیدالله به هراس افتاد. گفت:
《هنوز که خونی بر زمین نریخته؟!》
بعد کوشید ترس خود را پنهان کند. رو برگرداند و هانی را دید که بر زمین میکشیدندش ،کمی فکر کرد؛ بعد رو به ابن اشعث گفت:
《هانی را به اتاقش برگردانید تا چارهای دیگر بیاندیشیم!》
و به سرعت به راه افتاد. ابن اشعث به دو نگهبانی که هانی را میآوردند اشاره کرد که او را به اتاقش بازگردانند. عبیدالله در انتهای دالان ایستاد و یک لحظه اندیشید. بعد رو به ابن شهاب گفت:
《شریح قاضی را نزد من بیاورید!》
و به سوی تالار اصلی پیچید و کثیر بن شهاب سر فرود آورد و از سوی دیگر بیرون رفت.
ربیع و سلیمه سوار بر اسب وارد میدانگاه بزرگ مذحج شدند. میدان خالی بود و تنها یک سگ در سایهای زیر سکوی وسط میدان لمیده و دم میجنباند. از میدان عبور کردند و وارد گذر سوی دیگر میدان شدند. بعد به خانهی عمرو نزدیک شدند. در کوچه اثری از هیچ جنبنده ای نبود. وقتی به خانه نزدیک شدند، در خانه باز شد و ام سلیمه با عجله بیرون آمد و قصد رفتن داشت که با دیدن آن دو درجا ماند. لحظهای نگاه کرد تا مطمئن شود که او واقعاً سلیمه است. مشتاق و ناباور به سوی او دوید. سلیمه نیز با دیدن مادر از اسب پایین آمد و به سوی مادر رفت. یکدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. ربیع نیز از اسب پیاده شد و آرام به سوی آنها رفت:
《سلام!》
ام سلیمه گویی تازه متوجه حضور او شده بود. گرم به او لبخند زد:
《خوش آمدید!》
بعد دست در کمر سلیمه و رو به ربیع گفت:
《برویم تو!》
سلیمه را به سمت خانه برد و ربیع افسار اسبها را در دست گرفته و به دنبال آنها به راه افتاد. سلیمه یک لحظه ایستاد. رو به مادر پرسید:
«مادر!... هانی؟»
و بغض کرد. مادر گفت:
《به این زودی خبرش به شما رسید؟》
《او کشته شده؟»
مادر بی آن که پاسخی بدهد، سلیمه را دوباره در آغوش گرفت. سلیمه با این رفتار مادر مطمئن شد که هانی کشته شده است. بغض در گلویش سرباز کرد. غلام عمرو از خانه بیرون آمد. ربیع پرسید:
《عمرو بن حجاج کجاست؟»
ام سلیمه گفت: «با همهی مردان مذحج به سراغ عبیدالله رفته.》
ربیع نگاهی به سلیمه کرد و بیدرنگ سوار بر اسب شد و سریع حرکت کرد. به تندی خود را به قصر رساند. دید که اطراف قصر ولوله بود. مردان جنگاور مذحج شمشیر به دست هلهله میکردند و عمرو پیشاپیش آنان بر بلندی ایستاده بود و با آنان سخن میگفت:
《این ننگ برای مذحج بزرگ است که هانی در خانهی دشمن باشد و آنان آرام بگیرند. یا هم اکنون با هانی باز میگردیم و یا امارت کوفه را بر سر امیرش ویران میکنیم،تا هرگز شجاعت مردان مذحج از یادها نرود.》🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7