eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎥🎥🎥🎥 💠 تاثیر 📛رسانه📛 بر کودکان 🔸این انیمیشن مفهومی به تأثیر رسانه ها ‌بر کودکان می پردازد. به کودکانتان یاد بدهید با فاصله گرفتن از تلفن همراه از انسانی منفعل به کودکی فعال تبدیل شوند. زندگی خود را در دنیای واقعی بسازند تا از اسارت رسانه رها شوند. 🔹 استفاده از رسانه نیاز به آموزش دارد و عوارض نیاموختن برای کودکان جدی است. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
💑 عشق رمانتیک تداوم ندارد! 🔸دنبال عشق رمانتیک و آتشین نباشید! اگر در روابط زناشویی خود به این باور هستید که همچنان بایستی همان عشق و شور و دلباختگی ادامه پیدا کند، دچار یک خطای شناختی شده‌اید. عشق رمانتیک محصول هیجانات، هورمون‌ها و قوای فیزیولوژیک ماست که دیر یا زود از شدت و غلیان آن کاسته می‌شود. 🔸در یک ازدواج کارآمد، عشق رمانتیک جای خود را به صمیمیت و تعهد می‌دهد. شما با همسر خود صمیمی می‌شوید و برای بهتر شدن روابط خود با او تلاش می‌کنید. روز به روز عاشق‌تر، شفیق‌تر و همراه‌تر می‌شوید. حتی اگر آن هیجانات و دلباختگی‌های شدید روزهای ابتدایی را نداشته باشید. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
⭕️ بررسی وضعیت اقتصادی ایران در دوران پهلوی 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای «امامِ انقلابیِ ما کشور را از منجلاب‌ها بیرون کشید... از منجلاب وابستگی، عقب‌ماندگی، فساد سیاسی، فساد اخلاقی و حقارت بین‌المللی». ۹۵/۳/۱۴ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
مادرانه‌های حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ‌ 🔸بخش‌هایی از ویژگی‌های رفتاری و سیره حضرت فاطمه سلام‌الله‌‌علیها در تربیت فرزندان و برخورد با کودکان ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 نسبت به تربیتِ بچه ها خیلی حساس بود.سعی میکرد به وسیلۀ مطالعه و مشورت با کارشناسان بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه.‌یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش شروع کرد به واکس زدنِ کفش‌های پسر بزرگمون وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم ، گفت: پسرمون جوونه اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن‌ممکنه جواب نده خودم کفشش رو واکس می‌زنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم... 📚 شهید علی صیاد شیرازی ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه شب 👇👇👇👇👇
🌹یادت باشه 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال 🌱برگ ششم روبروشدن باعمه و حمید در این شرایط برایم سخت بودچه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم.چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم:«بی زحمت تو چای را ببرتعارف کن».سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعداز احوالپرسی کنارخانم حسن آقا نشستم،متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم،چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضارا تحمل كنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم . کم و بیش صحبت مهمان ها را می شنیدم ،چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد،می دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست،مرا که دیدزد زیرخنده،جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود.با تعجب نگاهش کردم ،وقتی نگاه جدی مرا دید،به زورجلوی خنده اش را گرفت و گفت:«فکر کنم این بارقضیه شوخی شوخی جدی شده،داری عروس میشی!». اخم کردم و گفتم:«یعنی چی؟درست بگوببینم چی شده؟من که چیزی نشنیدم؟».گفت:«خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کردو یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!». پرسیدم:«خوب که چی؟».با مکث گفت:«نمی دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکرکنم حمید آقا روبفرستن که باتو حرف بزنه». با اینکه قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلأ آمادگی نداشتم، آنهم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروندآشپزخانه ،آنجا گفته بود:«ما که اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو باهم حرف بزنن ،الان‌هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخایم بیایم نمی شه،اولأفرزانه نمی‌ذاره ، دومأ یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت،توی در و همسایه و فامیل هزارجور حرف می بافن». تاشنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه و خبرقبلی با حمیدآقا صحبت کنم همانجا گریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بودگفت:«شوخی کردم،تو رو خدا گریه نکن،ناراحت نباش،هیچی نیست!». بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام را آزادتر کردم،تا راحت تر نفس بکشم،زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بود خودش هم استرس دارد،گفت:«دخترم اجازه بده حمیدبیاد باهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیشتر آشنا میشین،در نهایت باز هر چی خودت بگی همون میشه»؛شبیه برق گرفته ها شده بودم،اشکم در آمده بود،خیلی محکم گفتم:«نه!اصلأ!من که قصد ازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم». هنوز مادرم از اتاق بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شدوگفت:«من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظر خودت باشه،میخوای باحمید حرف بزنی یانه؟». مات و مبهوت مانده بودم،گفتم:«نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمی زنم،حالا حمیدآقا باشه یا هرکس دیگه».🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلــم را بہ ڪجاے این شهر مشغول ڪنم نڪَیرد بهانہ تـو را...؟! ✯‌…C᭄‌ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا