فريادهاى ناهنجارِ شمشير به دستان از بيرون در، صداى ناله ى جانسوز بانوى خلوت كبريا را از درون خانه تا دورترين آينده هاى تاريخ رساند و قلب ميلياردها فدايىِ زهرا عليهاالسلام را پاره پاره كرد اما هنگامى كه كار از كار گذشته بود!!
عمر نزد ابوبكر آمد و گفت: برخيز كه اسب و افراد براى تو جمع كرده ام. آن دو همراه مغيره بيرون آمدند. عمر مقدارى از چوب عوسج جمع كرد و دستور داد خار مغيلان آوردند و آنها را بر دوش خود حمل كرد و آمدند تا به منزل على عليه السلام رسيدند.
اُبَىّ بن كعب مى گويد: صداى شيهه ى اسبان و افسار آنان و برخورد نيزه ها را شنيديم. لباسهاى خود را پوشيده از خانه ها بيرون آمديم و همراه آنان تا منزل على عليه السلام آمديم در حاليكه درِ خانه بسته بود. عمر پيش رفت و لگدى به در زد و صدا زد: اى على، خارج شو! چرا از بيعت ابوبكر خود را در خانه پنهان كرده اى؟! بيرون بيا و گرنه خانه را به آتش مى كشيم!
اُبىّ بن كعب مى گويد: از پشت ديوار خانه صداى ناله اى بگوشم رسيد و متوجه شدم صداى بانوى طاهره فاطمه زهرا عليهاالسلام است كه گريه مى كند.
عمر شخصاً اقدام كرد تا مبادا دلى به رحم آيد و بازگردد! فاطمه عليهاالسلام نمى گذاشت در باز شود، اما وقتى دانست دشمن دست بردار نيست در را رها كرد تا محسنش را نجات دهد!
در اين ميان «چرا»هايى هست كه پاسخ آن را فقط مهدى زهرا عليه السلام مى داند؛ ولى فوران خون از پهلو و سينه در آن لحظات اشاره هاى پر معنايى به محبين فاطمه عليهاالسلام دارد!
دنباله ى ماجرا براى كسانى است كه هنوز در نيمه راه باوَرَند: بانو تا صحن خانه بيشتر تاب نياورد و در حاليكه بر زمين مى افتاد همه ى اهل خانه را براى كمك فراخواند.
داستان تازيانه و سيلى يك بار بوده يا تكرار شده؟ نمى دانم! بعد از فرياد «يا فضه» . هم...؟!! باز نمى دانم! ولى رويت سياه باد اى دشمن كينه توز، كه تازيانه ات بر «سر» فاطمه عليهاالسلام اصابت كرد و تا «كتف» او را سياه نمود!به صورت بانو هم... يا نه؟ نمى دانم! ولى دستت بريده باد كه جاى سيلى ات بر چهره ى زهرا عليهاالسلام ماند... و آنچنان رفت تا به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نشان دهد صورت نيلى را...!!
عمر آنحضرت را بين در و ديوار فشار داد بطورى كه از شدت آن نزديك بود روح آنحضرت بيرون آيد، و خون از سينه اش جارى شد.
در اين حال حضرت به داخل خانه رفت و صدا زد: «اى اسماء، اى فضّه... بياييد و در آنچه زنان به يكديگر احتياج دارند مرا دريابيد».
اسماء مى گويد: وارد نشديم مگر وقتى كه حضرت جنين خود را سقط كرده بود، همان كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله او را محسن ناميده بود.
چه كسى همچون صاحب مصيبت مى تواند رفتار دژخيمان را توصيف كند؟ اى اشك اگر اجازه دهى گوش بر سخن فاطمه عليهاالسلام بسپاريم تا آتش و سيلى و محسن عليه السلام را يكجا بگويد.
منتظران مهدىِ ت و يا زهرا با شنيدن سخنت كه اشك خالص است، بر خاك سياه نشسته اند! بگو تا بسوزيم و براى يارى مهديت آماده شويم!
قالت فاطمة عليهاالسلام: و ركل الباب برجله، فردّه عليَّ و أنا حامل. فسقطت لوجهي و النار تسعر و تسفع وجهي، فيضربني بيده حتى انتثر قرطي من أذني، و جائني المخاض فأسقطت محسناً بغير جرم.
بحار الانوار: ج 8 (قديم ) ص 231.
حضرت زهرا عليهاالسلام مى فرمايد: عمر با پايش به در كوبيد و آن را روى من برگرداند در حاليكه باردار بودم. من به صورت روى زمين افتادم و در همان حال آتش شعله مى كشيد و به صورتم مى خورد. عمر چنان سيلى به من زد كه گوشواره از گوشم افتاد، و حالت وضع حمل بر من عارض شد و من محسن بى گناه را سقط نمودم.
اى سركرده ى سقيفه، تو خوب مى دانى با عزيز پيامبر چه كرده اى؟ با همان كينه اى كه در دل دارى بازگو، تا با همان كينه اى كه از تو در دل داريم بشنويم. از تو شنيدنِ قصه ى دردناكِ شكستن در، و آنچه از بيرون و درون خانه شنيده اى و ديده اى، سوز ديگرى در دلِ ما جان نثاران فاطمه عليهاالسلام برمى انگيزد.
عمر مى گويد: (آنگاه كه به خانه ى فاطمه آمدم) كينه هاى على و ولع او را به خون بزرگان عرب و حيله و سحر محمد را به ياد آوردم. لذا لگد به در زدم در حاليكه فاطمه عليهاالسلام خود را به درب خانه چسبانده بود و با كمك در از جنينش محافظت مى كرد.
او فريادى كشيد كه گمان كردم مدينه را زير و رو كرد و گفت: «اى پدر! يا رسول اللَّه! آيا قبلاً هم با حبيبه ى تو و دخترت چنين مى كردند؟ آه! اى فضه مرا درياب كه فرزندم را كشتند».
من صداى ناله ى او را شنيدم در حاليكه به ديوار تكيه داده بود. با اين همه در را فشار دادم و وارد شدم!
جاى خالى فاطمه و محسن عليهماالسلام داغى بر دل اهل اين خانه گذاشت كه با نگاههاى پر معنى بر در و ديوار خانه تازه مى شد. اينجا ديگر خانه نيست! مقتل مادر و پسر است كه هر روز برابر ديدگان على عليه السلام و فرزندان اوست. بلكه حرم زهرا و محسن عليهماالسلام است و قبر هر دو در اين خانه است.
اميرالمؤمنين عليه السلام هر روز و هر ساعت با ديدن درِ سوخته و آثار جراحات فاطمه اش آرزوى مرگ مى كرد. هفتاد و اندى از روز حادثه گذشته، هنگام غسل هنوز خون از پهلوى فاطمه عليهاالسلام جارى بود و هنوز بازويش كبود بود! اينجا بود كه على عليه السلام سر بر ديوار گذاشت و اشك ريخت! دختر چهار ساله اش نيز با تعجب پرسيد: چرا پهلوى مادر كبود است؟
قاتل نيز به بزرگى جنايت خويش پى برده بود؛ و اين اميرالمؤمنين عليه السلام بود كه او را مورد عتاب قرار مى داد و مى فرمود: «با همان آتشى كه بپا كردى تو را خواهيم سوزاند»!
اينها برگهاى اول تاريخ محسن عليه السلام است كه پدر داغدار و برادران و خواهران چشم انتظار مانده ى او و اصحاب وفادارشان هر روز بايد مرور مى كردند و اشك مى ريختند.
زهراى على را... زدند؟!!!
مولاى مظلوم! يا على! اگر خود نمى گفتى شايد ما از پيش خود نقشى از سوزِ دلِ تو ترسيم مى كرديم. اكنون كه خود لب باز كرده اى بگو تا بسوزيم. را ستى جاى تعجب دارد كه كسانى جرأتِ زدن فاطمه عليهاالسلام را داشته اند! ما نيز- همچون تو- با شنيدن چنين خبرى آرزوى مرگ مى كنيم، و آه از نهاد برمى آوريم كه اى كاش جلوى درِ خانه بوديم و جان فداى زهرايت مى شديم... ولى افسوس...!؟
آنگاه كه با تازيانه بر بازوى زهرا عليهاالسلام زدند و دست او را از دامان اميرالمؤمنين عليه السلام رها ساختند و طناب بر گردن آن شير خدا انداختند و شمشيرها بر سر او گرفتند و براى بيعت اجبارى بردند؛ در آن حال فرمود: آيا فاطمه با جسارت زده مى شود؟! اى كاش پسر ابى طالب قبل از چنين روزى مرده بود و كافران فاجر را نمى ديد كه براى ظلم بانوى طاهره ازدحام كرده اند! بر پسر ابى طالب سخت است كه كمر فاطمه در اثر زدن سياه شود... و او نتواند به كمك بانويش رود و از همسرش دفاع كند!!
جاى تازيانه ى مادرم را... ديدم!
سه ماه ناله ى مادر را شنيدن كه درد و جراحتش را مخفى مى كند براى دخترى چهار ساله چون زينب عليهاالسلام، دل ناآرام او را كنجكاو مى كند تا خيلى چيزها را بداند اگر چه بعد از رحلت مادر باشد!