هرسال...
میآمد درِ خانهی محبوبش...
خرجِ سالش را میگرفت و میرفت!
آن روز اما...
بیخبر از همهجا...
وقتی دَر زد...
و خدمتکار آمد...
نهتنها محبوبش را ندید؛
که از همان راهی که آمده بود، برگشت!
جویایِ حضرت عباس شده بود و...
خادمِ خانه گفت که: عباسِ این خانه را...
در کربلا کشتند!
کنیز که به داخل خانه رفت...
بانوی خانه پرسوجو کرده بود که...
قضیه از چهقرار است و...
او هم تعریف کرده بود!
میگویند:
اُمُّ البَنین(سلاماللهعلیها)...
چادر سَر کرده...
داخل کوچه رفته...
و کارِ سائل را مثل هرسال...
که عباس...
خواستهاش را اجابت میکرده...
راه انداخته!
و شاید فرموده باشد:
عباس نیست؛ مادرش که هست!
آخرِ سال است آقا!
ما آمدهایم دَرِ خانهتان...
صدقهای...
عنایتی...
گوشهچشمی به ما کنید!
محتاجِ محبت شماییم آقا!
#علمدار
مگر نه این است که
این رسم، ارثیهی ماست از کربلا؟!
از گوشه و کنار خیمههای حسین...
هرجا کار گره میخورد...
هرجا کارد به استخوان میرسید...
هرجا که روزن امّید...
رو به خاموشی و زوال میرفت
همه نگاهها سمت عباس بود!
من، کارد به استخوانِدلم که میرسد...
تمام وجودم، ناخودآگاه تو را صدا میزند؛
کاشفالکربِ حسین!