eitaa logo
برادر شهیدم♡
454 دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4.6هزار ویدیو
118 فایل
ولی من با هر عکسی که ازش تو شهر میبینم دلم براش پر میکشه برای غریبیش برا تنهاییش برا مظلومیتش :) #شهید_حسین_اوجاقی #شهید_علی_خلیلی #شهید_مالک_رحمتی ارسال سوژه : @kosarraheli ادمین تبادل : @m_haydarii 🌿تبلیغات و خدمات: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ! 🌷من را به همراه سه نفر از بچه‌های روستاهای تبریز و مشهد با لباس‌های رزمندگی‌مان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بین‌المللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثی‌ها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن! 🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچه‌ها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچه‌ها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجاب‌تان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمی‌کند؛ درحالی‌که تمام ژنرال‌ها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود. 🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانی‌ها به ملت عراق می‌گویید کافر؟ تمام چشم‌ها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همه‌ی خبرنگاران گفتم: ایران هیچ‌وقت نمی‌گوید ملت عراق کافر است، آن‌ها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق می‌جنگیم و آن‌ها کافر هستند. : آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 ! 🌷در عمليات والفجر هشت وقتى دشمن را در پايگاه موشكى به محاصره در آورديم، حجم آتش توپخانه‌ى دشمن به روى ما زياد شد. از طرفى هم آن‌هايى كه در محاصره به سر می‌بردند با حمايتى كه آتش توپخانه از آن‌ها می‌کرد، پررو شده بودند! بچه‌هاى ما ـ گردان سيف الله ـ به خاطر اين‌كه به بعثى‌ها بفهمانند كه از آتش تهيه آن‌ها هراسى ندارند؛ دسته جمعى.... 🌷دسته جمعی به بالاى خاكريز می‌رفتند و با صداى بلند اذان می‌گفتند. وقتى صداى سيصد نفر در بالاى خاكريز بلند می‌شد، عراقی‌ها مثل موش به داخل سوراخ‌هاى سنگر می‌خزيدند. اين‌جا بود كه ما فهميدم تنها چيزى كه ما را می‌تواند در مقابل دشمن حفظ كند ذكر خدا و معنويات است. : رزمنده دلاور سيد مجيد كريمى فارسى 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 .... ! 🌷پس از پيروزى انقلاب وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم اهواز شدم و اولين بـار در عمليـات تنگه چزابه شركت كردم. 🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى حاج آقا حق شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود، اما جوابى نشنيده و تنهايى عازم منطقه شـده بود. 🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات تمام شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد، اما او آن قدر بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است. 🌷همين مسائل و اتفاقات، جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد و بچه ها حاضر نمى شدند به هيچ قيمتـى از آن دل بكنند. : رزمنده غلامحسين رحمانى 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 ممكن بود بچه‌ها واقعاً هم چيزى نخورند و نياشامدند؛ بسيار هم قانع و پرهيزكار باشند اما براى اينكه از خودشان خاطر جمع نبودند و هميشه اين احتمال را مى‌دادند كه آن‌چه مى‌كنند مرضى حق‌تعالى نباشد، مرتب به خودشان و ديگران نهيب مى‌زدند و نسبت‌هاى خلاف واقع مثل پرخورى و حرص! به خود مى‌دادند. 🌷مثلاً وقتى مدت‌ها از چادر و سنگر دور افتاده بودند و چيزى به اصطلاح گيرشان نيامده بود و حالا فرصتى دست داده بود تا تلافى «مافات» كنند، هر كس چيزى مى‌گفت و از آن جمله به جاى آيه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا »، عبارت «كلوا و اشربوا » يش را مى‌گفتند و بعد خودشان اضافه مى‌كردند كه: « والّا خود خفته ». « حتي بلغت الحلقوم ». « ما استطعتم من قوه » و بالاخره: « حتى تنفجروا » و بعد همه با هم: مى‌گفتند و مى‌خوردند و مى‌خنديدند. 📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخى طبعى ها)، صفحه٩٩ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
.... 🌷يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. ١٥ روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مى كنيم، بعد گفتم: كه اين ذكر را زمزمه كنيد: دست و من عنايت و لطف و عطاى فاطمه (سلام الله علیها) منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) » 🌷تعدادى اين ذكر را خواندند. بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (علیه السلام) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم. 🌷كلنگ زديم، كارت شناسايى شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر ١٧ و گردان ولى عصر (عج الله تعالی فرجه) بود. يك روز صبح هم چند تا شهيد پيدا كرديم. در كانال ماهى كه اكثراً مجهول الهويه بودند. اولين شهيدى كه پيدا شد، شهيدى بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مى كنم نزديك به ٤٣٠ تكه بود. 🌷بعد از آن شهيدى پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتانى او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولى چيزى متوجه نشدند. از شلوار و كتانى اش معلوم بود ايرانى است. ١٥ _ ٢٠ دقيقه اى نشستم و با او حرف زدم و گفتم: كه شما خودتان ناظر و شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد. 🌷حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد. بعد گفتم: كه يك زيارت عاشورا برايت همين جا مى خوانم. كمك كن. 🌷ظهر بود و هوا خيلى گرم. بچه ها براى نماز رفته بودند. گفتم: اگر كمك كنى آثارى از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ى حضرت زهرا (س) مى خوانم. ديدم خبرى نشد. بعد گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد. 🌷در همين حال و هوا دستم به كتانى او خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: «حسين سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم. راوی: حاج حسین کاجی 📚 کتاب کرامات شهدا 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 ! 🌷 يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ... 🌷 گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند. 🌷وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود، اين جورى نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحيم يك عمر هرچى گفتم به من مى خنديدند. يك عمر هر چى مى خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچى جدى گفتم، شوخى گرفتند. يك عمر كسى رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلى تنها بودم. يك عمر براى خودم مى چرخيدم. يك عمر ... اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مى زدم و آقا بهم مى گفت: تو شهيد مى شى. جاى قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!» راوی: حجت الاسلام انجوى نژاد 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولى‌الله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولى‌الله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟‌….» 🌷ولى‌الله مرا به گوشه‌اى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانى‌ات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.» 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !!! 🌷ما بعد از اولین گروهان از گردان موسی بن جعفر(ع) وارد جزیره ام الرصاص شدیم. رضاعلی پشت سر من حرکت می‌کرد. او پیک گردان بود. سنگر تیربار کمین عراقی‌ها در نوک ام الرصاص بود. این سنگر غیرقابل نفوذ و محکم بود. هرچه با آر.پی.جی آن را هدف قرار دادیم، نتیجه نداد. مجبور شدیم که درخواست خمپاره شصت کنیم تا از بالا آن را تخریب کنیم. تیربارچی تا آخرین تیرش را شلیک کرد. در همان تاریکی و بحرانی که داشتیم، رضاعلی چند بار گفت: مردان بزرگ ایستاده می‌میرند. 🌷داشتیم جلو می‌رفتیم که بی‌سیم مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم گلوله ضدهوایی که علیه نفرات استفاده می‌کردند از جلو به سرش اصابت کرد. او همچنان سرپا ایستاده بود. لحظاتی بعد یک‌باره به زمین افتاد. چشمش را بستم و راهش را ادامه دادم. متأسفانه جنازه‌اش کشف نشد و تنها نمادی از یک قبر برای او در روستای دلازیان سمنان ساخته شده است. روحش شاد و یادش گرامی. 🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر رضاعلی اعرابیان : رزمنده دلاور مهدی صفاییان منبع: سایت نوید شاهد 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 !! 🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقی‌ها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودال‌هایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکش‌ها گاهی گونی‌ها آتش می‌گرفتند و روی سرمان می‌ریختند. در همین موقع دو فروند هلی‌کوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند! 🌷کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر.پی.جی و کلاش به سمت‌شان شلیک می‌کنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیده‌بان گرا دادند. بعد از این اتفاق آن‌قدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرام‌تر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها می‌چرخیدم  که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آن‌قدر ترسیدم که بی‌اختیار داد زدم « دست‌ها بالا» آن‌ها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحه‌ها را زمین انداختند و دست‌ها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبال‌شان می‌دویدم. 🌷هر چه داد می‌زدم بایستید گوش نمی‌کردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچه‌ها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست. تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آن‌ها رسیدم. بعد آرام‌تر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقی‌ها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقی‌های هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی ۱۵ ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد. راوی: جانباز سرافراز محمد اکرامیان منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 ...!! 🌷در عملیات والفجر ، گردان «یا رسول» تلفات زیادی داد و خیلی از بچه‌هایی که در این گردان بودند، به شهادت رسیدند. به دستور حاج حسین بصیر، باید به این گردان می‌رفتم تا کار مداوای مجروحان را انجام دهم. از قبل هم هیچ‌گونه توجیهی نشده بودم و اطلاعی از موقعیت آن منطقه نداشتم. حوالی ساعت ١١ شب بود که به آن‌جا رسیدم و کارم را در سنگر بهداری شروع کردم. نیروهای کمکی در حال ورود به منطقه بودند که ناگهان عراقی‌ها منور ‌زدند و وقتی متوجه حضور آن‌ها ‌شدند، منطقه را زیر رگبار و آتش سنگین گرفتند، حجم آتش به گونه‌ای بود که بسیاری از بچه‌ها را زمین‌گیر کرد و یکی پس از دیگری در اثر اصابت تیر و ترکش به زمین می‌افتادند. فوراً دست به کار شدم و کار مداوای مجروحان را آغاز کردم. با باند و هر چیزی که در دست داشتم، سعی می‌کردم جلوی خون‌ریزی مجروحان را بگیرم. رفته رفته وسایل پانسمان تمام شد، دیگر.... 🌷دیگر نه خبری از باند بود که بتوانم جلوی خون‌ریزی را بگیرم و نه از وسایل پانسمان. به ناچار سراغ بچه‌هایی که شهید شده بودند، رفتم و از داخل کوله پشتی‌‌شان هر چه که داشتند، را درآوردم تا شاید بتوانم چیز به درد به خوری که به کارم بیاید، پیدا کنم. دیگر کوله پشتی نمانده بود که بتوانم از وسایل داخل آن استفاده کنم. نمی‌‌دانستم باید چکار کنم. آتش عراق، همچنان ادامه داشت و تعداد شهدا و مجروحین لحظه به لحظه بیشتر می‌‌شد. چاره‌ای جز استفاده از پیراهن و پارچه‌های همراه شهدا نداشتم. با این‌که این کار خیلی برایم سخت بود اما با پاره کردن آستین لباس شهدا، چفیه و هر چیزی که همراهشان بود و با آن می‌توانستم جلوی خونریزی را بگیرم، کار امدادرسانی را انجام می‌دادم. وقتی به بالای سر شهدا می‌رفتم تا لباسشان را پاره کنم، اشکم در می‌آمد اما چاره‌ای جز این نداشتم و با همین شیوه توانستم تعداد زیادی از بچه‌ها را از خطر مرگ نجات بدهم. راوی: رزمنده دلاور امدادگر رضا دادپور ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 !! 🌷مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می‌گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد.... 🌷گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده ای رد شویم که مین‌گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می‌دانی چی می‌شد ژیلا؟ خندیدم. با خنده گفت: تو نمی‌گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من! 🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرمانده‌ى شهيد محمدابراهيم همت راوی: خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید 📚 كتاب "به مجنون گفتم زنـده بمان" كتاب سوم، ص ٥٤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 .... 🌷جلسه‌ای بود، جلسه شورا که دقیقاً یادم نیست سال چند بود. ۹۶ یا ۹۷ بود. یکی از معاونت‌‌های نیروی قدس در جلسه این خبر را بیان کرد که در وزارت امور خارجه، جلسه‌ای بوده که در آن یکی از آقایان به رهبر معظم انقلاب اهانت کرده است. حاج قاسم گفت: تو چکار کردی؟ گفت: من دیدم که اگر بخواهم موضع بگیرم ممکن است سر و صدا شود، بنابراین سکوت کردم. حاجی با عصبانیت گفت: من اگر به جای تو بودم، لیوان را برمی‌داشتم، پرت می‌کردم در صورت آن فرد که صورتش خورد شود. تو نشستی، نگاه کردی؟! به آقا اهانت کرده و تو سکوت کردی؟! در جایی‌که ولایت مطرح بود، حاج قاسم با تمام وجود وارد می‌شد. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی راوی:حجت‌الاسلام شیرازی نماینده سابق ولی فقیه در سپاه قدس ❌️❌️ما چه کاره‌ایم؟؟؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯