17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از مهمترین کارهایی که
رو آینده همهمون تاثیر میذاره همینه!
پس قبل از انجامش خوب دقت کنیم.
توصیه میکنم حتما این کلیپ را مشاهده بفرمایید.
همراه باشید با سخنانی از مرحوم طالقانی،شهید بهشتی،شهید باهنر،شهید رجایی،شهید حاج احمد کاظمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات_پرشور
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام مسئولین رو با این صحبت های شهید رجایی تنها میگذارم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_محمد_علی_رجایی
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
25.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وداع جانسوز دختر شهید امنیت مسعود کرمی در معراج شهدا
شهید کرمی ۳۰ اردیبهشت ماه بر اثر حمله مسلحانه اراذل و اوباش به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#کربلا_طریق_الاقصی
#شهید_مدافع_امنیت_مسعود_کرمی
#رقیه_های_شهدا
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
▪️حسن خیلی به امام زمان (عج)
ارادت داشت و نشانهای از آن حضرت
در زندگیاش مشهود بود ؛
بالای همه نامههایش مینوشت:
« بهنامخدا و به یاد حضرتمهدی(عج)»
راوی: همسر شهید
کتاب ملاقات در فکه
#شهید_حسن_باقری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا...
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عجل الله)...
می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....
بعد از حسیــن، کاکا علی شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.
گفتـم کاکا علی این چـیه پوشیدی زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.
روی آسـتین جای یک پارگی بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جای ترکـشیه که به بازوی ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم میگیره سرم رو میگذارم رو این پارگی آروم میشم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_حسین_ایرلو
#شهید_عبدالعلی_ناظم_پور(کاکا علی)
فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(عجل الله)
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
یك روز پسربچه اي آمد و گفت: با آقا كار دارم. گفتم: براي چي؟ گفت: مي خواهم از آقا براي گرفتن مشروب حكم بگيرم. گفتم: بيا برويم پيش آقا، از ايشان سئوال كن. آمد و آقا پرسيد: آقاپسر! مشروب كجاست؟ گفت: خانه ما. آقا پرسيد: خانه شما مشروب چه كار مي كند؟ گفت: پدرم گرفته. پرسيد: كجا گذاشته؟ گفت: گذاشته توي يخچال، شب مي خورد. آقا پرسيد: مگر تو فضولي؟ او بين خودش و خداي خودش يك گناهي را انجام مي دهد. مگر تو فضولي؟ و به من گفت: اين را مي بري 25 ضربه شلاق مي زني. شلاق را كه زدند، او را آوردند. آقا گفت: اين تعزير فضولي تو بود. پدرت بين خود و خدايش گناهي را مرتكب شود. اگر از خانه آمد بيرون و بدمستي كرد، آن هم شلاق دارد، ولي اگر نيامد، به تو ربطي ندارد كه از داخل خانه كسي رازش را بيرون بياوري و آشكار كني. شنيديم كه پسرك اين مطلب را به پدرش گفته و او به كلي مشروب را كنار گذاشته است.
راوی:حمید منبع جود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_محراب_آیت_الله_سید_اسدالله_مدنی
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمی توانیم با آمریکاییها قدم بزنیم و انتظار شفاعت شهدا را داشته باشیم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_شهید_حسین_همدانی
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
آقارضا موتورسواری و رانندگی بلد نبود، ولی علاقه زیادی داشت میخواست با تمرین کردن یاد بگیره.
روی این مسئله خیلی تأکید داشت که من باید وقتی این رو یاد بگیرم که به ماشین یا موتور بیتالمال سازمان آسیبی نرسونم!
آقارضا برای تمرین کردن یا از دوستانش اجازه میگرفته یا مثلا بیرونی شده موتورسواری و رانندگی رو یاد بگیره تا آسیبی به ماشین و موتور سازمان که بیتالمال هست نرسونه.
آقارضا همیشه میگفت:« ماشین سازمان بیتالماله! مال من نیست که استفاده کنم. اگه از دوستانم بگیرم، مشکلی نداره خودمون با هم کنار میآیم.»
همهی اوضاع و احوال کاری آقارضا رعایت بیتالمال بود.
راوی:همرزم شهید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_مدافع_حرم_رضا_حاجی_زاده
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری
که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند،
تنها حاجستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و
به عقب برگردد ، و اکثر آنها از جمله صمد
برادرِ حاج ستار شهید شدند ...
وقتی که از حاجی پرسیدیم :
« حاجی، تو که میتوانستی
جنازهی برادرت را با خود بیاوری ،
چرا این کار را نکردی ؟»
در جواب گفت :
« همه بچه هـا برادر من هستند ؛
کدامشان را می آوردم؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_شهید_ستار_ابراهیمی
فرمانده گردان ۱۵۵ لشگر ۳۲انصارالحسین
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
••🥀••عمه جان!
شما غنیمت روزهای سخت مایید؛
شنیدهام به شفاعت شماست که همه شیعیان بهشتی میشوند!
حالا هم چشممان به شفاعت شماست؛
برای نجات از برهوتِ غیبت؛
برای رسیدن به بهشتِ ظهور؛
🥀ای عمّهی امام زمان ، اشفعی لنا!🥀
🏴وفات #حضرت_معصومه سلام الله علیها تسلیت باد.
#وفات_حضرت_معصومه
#ڪریمہ_اهل_بیت
#اللَّهُمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِيِّكَ_الفـَـرَج
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مکاشفه شهید مدافع حرم در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
#وفات_حضرت_معصومه
#ڪریمہ_اهل_بیت
#اللَّهُمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِيِّكَ_الفـَـرَج
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🔻کتاب بی آرام
برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
به روایت: زهرا امینی (همسر شهید)
نوشته: فاطمه بهبودی
قسمت اول:
صدای حاج خانم توی سرم پیچید:
- داداشی، اومده یم خواستگاری زهرا.
مامان گفت: «به سلامتی، برای کی؟ حاج خانم گفت: «کی بهتر از اسماعیلم!»
یک مرتبه همه ساکت شدند.
حاج خانم سنگینی فضا را شکست:
- زن داداش نمی خواید جواب بدید؟
مامانم با دستپاچگی گفت: "والله چی بگم"
سرم را بالا آوردم و توی دلم گفتم:
- خدایا قربانت بروم؛ همین دیروز بود که با خودم گفتم یا زن اسماعیل میشوم یا اصلا ازدواج نمیکنم. اما آن لحظه فکر نمیکردم اسماعیل بیاید خواستگاری ام. آخر حاج خانم دختری از فامیل را برای اسماعیل نشان کرده و سال ها او را «عروسم» صدا زده بود. حالا چه شده بود که به خواستگاری من آمده بودند.
صدای مامان روی سرم آوار شد
- دختر، شیر سماور رو ببند قوری سررفت. سینی پر آب شد. تا به خودم بجنبم مامان شیر سماور را بست و دستمال به دست من را کنار زد. زیر لب با خودش غرغر میکرد که صدای بابا حرفش را برید:
- دخترم، بابا، چی میگی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: "هر چی خودتون صلاح میدونید." مامان دست از دستمال کشیدن برداشت و با تعجب نگاهم کرد.
بابا از آشپزخانه بیرون رفت. با اشاره او، مامان پشت سرش.
سرم را چسباندم به در. مامان و بابا پچ پچ میکردند.
- قبل این ندیده و نشنیده میگفت نه!
- این جواب با حرفای قبلش زمین تا آسمون فرق داره.
مامان سینی چای را گرداند و گفت: «حاج خانوم، اجازه بدید فکر کنیم.»
- مگه فکر کردن می خواد؟ ما با هم فامیلیم.
بابا را خطاب کرد و گفت:"مگه ما فکر کردیم داداش؟" و آب و تاب داد به صدایش.
- اسماعیلم فردا میخواد بره جبهه. شما باید الان جواب بدید. صدا از دیوار درآمد از مامان و بابا درنیامد. یکهو صدای حاج خانم بلند شد:
- زهرا ... زهرا خانوم ....
صدایم توی سینه حبس شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «بله»
- بیا تو عمه !
خودم را جمع و جور کردم اما انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. حاجی آقا زودتر از همه سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند. سلام کردم. نگاهم کشید به حاج خانم و ناهید خانم و شرید روی اسماعیل. حاج خانم من را کنارش کشید و گفت: «خب، عمه، تو چی میگی؟» زبانم سنگین شده و صورتم گر گرفته بود. پلک هایم تند تند می پرید و انگار می خواست آبرویم را ببرد. نگاهم به فرش خیره مانده و نفس هایم تند شده بود. لام تا کام حرف نزدم.
حاج خانم گفت: «خب مبارکه!» و در قندان را برداشت و پولکی تعارفم کرد. یکی برداشتم. قندان را کشید طرف اسماعیل و گفت: "دهنت رو شیرین کن مامان که تا آخر زندگی تون شیرینی باشه" و زد به شانه اسماعیل و گفت: «مامان، برو جبهه. ان شاء الله وقتی برگردی عروسیت رو میگیریم.»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯