eitaa logo
برادر شهیدم♡
457 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
118 فایل
ولی من با هر عکسی که ازش تو شهر میبینم دلم براش پر میکشه برای غریبیش برا تنهاییش برا مظلومیتش :) #شهید_حسین_اوجاقی #شهید_علی_خلیلی #شهید_مالک_رحمتی ارسال سوژه : @kosarraheli ادمین تبادل : @m_haydarii 🌿تبلیغات و خدمات: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
15.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرماندهان نظامی اونها حتی در جنگ به حیوانات هم رحم نمی کنند اما فرماندهان نظامی ما وسط جنگ سوریه به فکر همه چیز بودند....‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
♦️آقا رضا از غیبت کردن بیزار بود.اگه تو جمعی نشسته بودیم و حس میکرد داره غیبت از کسی میشه، سعی می کرد با لحن شوخی بحث رو عوض کنه. ♦️معمولا جمله ای که استفاده میکرد این بود:«برنج طارم کیلویی چنده؟»کم کم همه متوجه منظور آقا رضا شدن. و بحث کاملا عوض میشد. ♦️این جمله شده یک یادگاری خیلی خوب از آقا رضا.آقا رضا خیلی خوب می تونست نهی از منکر کنه. ✍️راوی همسر شهید ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ابراهیم هميشه شکر نعمت مۍکرد هیچگاه از سختۍ گله نمۍکرد شکرش هم به خاطر وجود جمهوری اسلامۍ ایران بود! ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
میگن‌ وَسط‌ِ یک‌ عملیات یهو دیدن‌ حاج‌قاسم‌ دارَن‌ میرن...! گفتن: حاجی‌ کُجا میری؟! مأموریت‌ داریما حاج‌ قاسم‌ فرمودن: مأموریتی‌ مهم‌تر اَز نَماز نَداریم..! ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
♦️برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌ الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. ♦️تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... ♦️آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. (📚 دست نوشته شهید محسن حججی یادگار ۱۳۹۵) ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♦️كله‌اش داغ بود. چند وقتی بود که زده بود توی کار رباتیک و ورزش و ادبیات و سه چهار چیز دیگر. کلکسیونی از فعالیتهای مختلف و غیر مرتبط به هم. آن موقع من مسئول انتشارات عماد بودم. ♦️با جمعی رفته بودیم دیدار حضرت آقا. آنجا من گزارشی از فعالیت‌های مؤسسه شهید کاظمی دادم، به آقا گفتم: ما جاهای زیادی در سراسر کشور نمایشگاه کتاب زده‌ایم، توی دبیرستان ها مصلاهای نماز جمعه، گلزارهای شهدا و جاهای دیگر، مردم هم خیلی خوب استقبال کرده اند و بسیار کتاب خریده اند.» ♦️آقا خیلی خوشش آمد. کلی تعریف کرد از این کار حتی توی آن جلسه گفت که بقیه ناشرها هم از این کارها بکنند. وقتی آمدم نجف آباد، بچه های مؤسسه را جمع کردم و بهشان گفتم که آقا این حرفها را زده. ♦️محسن تا صحبت هایم را شنید همانجا پا شد و رو کرد به بچه ها و گفت: «آقا من دیگه نه کلاس رباتیک میرم و نه کلاس ورزش و نه هیچ چیز دیگه میخوام برم تو کار کتاب. میخوام همه وقتم رو بذارم برا اون.» مکثی کرد و بعد خیلی معنادار گفت: «آقا گفته!» ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
«باران شدت گرفته بود بیرون از سنگر را نگاه می‌کردم، ناگهان چیزی در میان باران توجه مرا به خودش جلب کرد. دقت که کردم دیـدم یک نفر درحال نماز خواندن است! زیر باران ؟!!! با دقت بیشتری که نگاه کردم از تعجب دهانم باز مانده بود مصطفی بود ...! که زیر باران داشت نماز می‌خواند! بعدها ازش پرسیدم که چرا زیر باران نماز می‌خواندی؟! گفت: میخوام خودم را، برای خدا لوس کنم ..» 🌷«شهید مصطفی رحمانی» از رزمندگان اطلاعات عملیات لشکر۲۱ امام رضا(علیه‌السلام) در ۲۵ مرداد ۱۳۴۳ در بجنورد متولد شد و سرانجام در ۱۹ دی ۱۳۶۵ در خرمشهر به فیض شهادت نائل آمد. ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
♦️یک بار وارد مسجد شدم میخواستم به دستشویی بروم. چون دیدم چاه دستشویی گرفته، تصمیم گرفتم برای نماز به خانه بروم که ابراهیم وارد شد. وقتی ماجرا را فهمید آستینش را بالا زد و درب سرویس بهداشتی مسجد را بست. ♦️بعد از ربع ساعت بیرون آمد. بعد دیدیم که توی این ربع ساعت چاه را باز کرده و همه جا را تمیز شسته و... بعد هم مشغول شستن دستان خودش شد. ابراهیم برای رضای خدا نفس خودش را میشکست. هیچگاه در این موارد برای خودش شخصیتی قائل نبود. 📚 برگرفته ازکتاب: سلام بر ابراهیم ۲ ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
♦️آخرین سفری که خانوادگی به مشهد مقدس داشتیم، تقریباًدو ماه قبل شهادتش بود که تا روز تاسوعا مشهد بودیم و قرار بود روز عاشورا برگردیم ♦️شب آخر که برای خداحافظی رفته بودیم، جای همیشگی آرمان "صحن گوهرشاد" را انتخاب کردیم و تا اذان صبح همان‌جا نشستیم. ♦️ آن شب آرمان با پدر و محمد امین و دایی‌اش در مراسم عزاداری و دسته‌های سینه‌زنی و مداحی حاضر بودند. ♦️وقتی زیارت همه تمام شد، در مسیر برگشت مدام آرمان را می‌دیدم که هر چند قدمی که بر می‌دارد به رسم ادب مدام برمی‌گردد و رو به گنبد با امام رضا(علیه‌السلام) نجوا و دعا می‌کند و اشک می‌ریزد... ♦️ این کار را تا هنگامی که دیگر از حرم دور شده‌ بودیم و گنبد معلوم نبود، ادامه داد؛ باز اشک می‌ریخت و دعا می‌کرد... ♦️ من هم که همچنان چشمم به آرمان بود که چرا اینطور بی‌تابی می‌کند، رو کرد به من و گفت: مامان! می‌دونی سختی زیارت امام رضا (علیه‌السلام)چیه؟ گفتم: چی؟ ♦️گفت: اینکه هرچه که ذوق زیارت داری و خوشحالی که به حرم مشرف شدی، موقع برگشت و خداحافظی از این اماکن متبرک، همونقدر سخت و دلتنگ میشی... ♦️من هیچ‌وقت آن صحنه‌ی زیارت و خداحافظی و اشک او را که مدام جلوی چشمانم هست را از خاطر نمی‌برم و نمی‌دانم آرمان در آن زیارت از امام رضا(علیه‌السلام) چه خواست و چه راز و نیازی در آن شب داشت که دو ماه بعد شهادت روزیش شد... ✍ راوی: مادر شهید ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی می‌آمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهٔ خروس‌ها پرسیدم، جواب داد که این خروس‌ها استثنایی‌اند و تخم می‌گذارند! زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروس‌ها پر از نارنجک و اسلحه است. ✍ راوی:رهبر معظم انقلاب(به نقل از فرزند شهید اندرزگو) ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بعد از عملیات خیبر، فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (علیه‌السلام). وقتی مهدی باکری برگشت برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده‌ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟». چیزی نمی‌گفت. به جان امام (ره) که قسمش دادم، گفت: «فقط یک چیز...»، گفتم: «چه؟»، گفت: «دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (علیه‌السلام) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می‌شد، می‌گفت که برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (علیه‌السلام) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش. ✍ راوی:مصطفی مولوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
وقتی پیکر بی‌سر اَحد را آوردند همه اشک می ریختند ؛ امّا مادر احد نقل می‌پاشید و زینب وار دعا می‌کرد : خدایا ، این قربانی را قبول کن این شهیدِ حسین (علیه‌السلام) است... ‎‎‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌