eitaa logo
برادر شهیدم♡
456 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
118 فایل
ولی من با هر عکسی که ازش تو شهر میبینم دلم براش پر میکشه برای غریبیش برا تنهاییش برا مظلومیتش :) #شهید_حسین_اوجاقی #شهید_علی_خلیلی #شهید_مالک_رحمتی ارسال سوژه : @kosarraheli ادمین تبادل : @m_haydarii 🌿تبلیغات و خدمات: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌱🚶🏻. سعی کن یه جوری زندگی کنی؛ که خدا عاشقت بشه! اگه خدا عاشقت بشه؛ خوب تو رو خریداری می کنه... 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷وصیت که روی سنگ قبرش حک شده : 📃مسئله ی حجاب را کوچک نشمارند و با بی‌حجاب‌ها اگر شد با زبان خوش، نشد به سختی جلویشان بایستند ... چطور این شیعه‌ی ۱۸ ساله اینقدر روان و سلیس مراحل نهی از منکر را فهمیده بود😔 اما برخی کله گنده ها و چهره های مشهور، نمی فهمند⁉️😏 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 شمـا چـرا گنـاه میبینـی تذڪّر نمیـدی⁉️ 🙁 اگه نسبت به گناه بی‌تفاوت باشم با سیب زمینی چه فرقی دارم من❓🥔 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
حاج آقا مجتبی همیشه میگفت این تقوا گفتنش دل آدم رو میبرد - روح الله این تقوا که میگن دقیقاً یعنی چی؟ چیزی که من از تقوا میدونم یعنی ایمان مستمر عمل مکرر آدم بایه شب دو شب به جایی نمیرسه باید ایمانت دائم باشه و عملت مداوم اینکه یه شب بری هیئت و کلی گریه کنی بعدش انتظار داشته باشی نفس مسیحایی پیدا کنی این جوری نیست دو روز بعد میبینی تو منجلاب دنیا گرفتار شدی 📚:(خاطرات‌شهید‌روح‌الله‌قربانی) 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
شعرے که همیشه زمزمه مےکرد: در مسلخ عشق جز نکو را نکشند رو به صفتان زشت خو را نکشند گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز مردار بود هر آنکه او را نکشند...💔 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🤍 قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود. آخرین جلسه هماهنگی بین فرماندهان در دهلاویه برگزار شد و شهید همت از ابراهیم خواسته بود در آن جلسه شرکت کند و دعای توسل بخواند. بعد از چند ساعت برای فرماندهان شام آوردن (کباب). و برای بسیجیان نان و سیب زمینی. ابراهیم در همان جا شروع کرد به دعای توسل خواندن و اجازه نداد جلسه تمام شود‌. وقتی برای سوار ماشین شدند حاج حسین الله کرم بسته ایی را به ابراهیم داد و گفتن نان و کباب است. ابراهیم آن را به بیرون پرت کرد و گفت: وای بحال روزی که غذای فرمانده و بسیجی با هم متفاوت باشد آن موقع کار مشکل میشه 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشه‌اي ايستاده و آرام سينه ميزد. سينه زني بچه ها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند. ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: "عشقتان را براي خودتان نگه داريد!" وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربني هاشم(ع) خودشان را براي يكسال بيمه كنند. وقتي عزاداري شــما طولاني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد. بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشق بازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند. 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
.. 🔺 خالقا! تـــو را به خودت قـســم، تــــو را به پیامـــبران و امامـان زجــر کشیـــده و معصومت قسم، بسیـار عاشقم کن. اگر چنیــن کنــی که از دریای رحمت و کرامتت چیزی کاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد. 🔹همــه آرزویم ایــن است کـــه ببینم از تو رویــی چــه زیان تـــو را که من هــم، برسم به آرزویــی 🔹اگر چنین کنـی، دیــگر هیچ نخواهم؛ چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنــین کنی، از این بنــد، رهـــایی یافته و دیگر به سویت پر می کشم... خدایا! دل شکسته و مهربانم را مرنجان. .. 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
یک روز محمدرضا، علی‌رضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم. مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کنه؟» گفت « با پول ‌توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند، می‌خره.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
💢 پس امام زمان چی ؟  ( از و ۲۵ ) ۱۳۳۹ ـ ۱۳۶۴.۱۱.۲۶ ... . ▪️سه چهار ماه بعد ازدواجش، شب عملیات والفجر ۸، مهدی حرف‌هایی زد که برای همه بچه بسیجی‌ها اتمام حجت بود، مهدی یکی از دوستانش را کنار کشید و گفت: سید! من امتحان سختی رو گذراندم و خودت می‌‌دانی که روزهای اول زندگی چقدر شیرین است. ▪️من می‌‌توانستم در سپاه بابل بمانم و همان جا خدمت کنم اما خیلی با خودم کلنجار رفتم، بالاخره حریف نفس‌ام شدم، وسوسه‌ها را کنار زدم و با خودم گفتم: مهدی! پس امام زمان چی؟ مگه قرار نبود یاورش باشی، یعنی این قدر نامردی که تا زن گرفتی آقا رو فراموش کردی؟ . ▪️من می‌‌‌دونستم که شهادتم در گرو ازدواجمه، این طوری باید دینم رو کامل می‌‌کردم، بقیه‌اش با خدا.حالا خوشحالم که به واسطه این سیده خانم، با حضرت زهرا(س) هم محرم شدم، سلام من رو به بچه‌ها برسون، بگو گول دنیا رو نخورند. ▪️راوی: سیدحسین مشهدسری . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
با یک کمونیست بدعنق هم سلولیش کردند. وقتی آب یا غذا می‌آوردند، هم سلولیش اول می‌خورد تا عبدالله نتواند بخورد. نماز و قرآن خواندنش را هم به تمسخر می‌گرفت. شب جمعه بود. دلش خیلی گرفته بود. شروع کرد به خواندن دعای کمیل. دعا که به جمله: «خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟» رسید، دیگر نتوانست تاب بیاورد. به سجده افتاده با هق هق گریه. سر از سجده که برداشت، دید هم سلولی کمونیست هم به خاک افتاده و زار زار گریه می کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله 👌👌 وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم😭 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯