"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_چهارم
--وای خاک بر سرم آقا ساسان هنوز معطله؟
--نه بستشو دادم بهش رفت.
کنجکاو بهم خیره شد.
--چیزیت شده؟
لبخند مصنوعی زدم
--نه چیزی نیست خوبم.
رفت و با یه ظرف میوه برگشت.
چندتا گیلاس خوردم و از رو مبل بلند شدم.
--کجا؟
--برم تو اتاقم.
دستمو گرفت و معترض گفت
--کجا میخوای بری؟ بشین یکم باهم حرف بزنیم.
نشستم و به دیوار زل زدم.
دوباره فکرم درگیر جعبه و شخصی که میخواد کادورو بگیره شده بود.
همینجور داشتم پیش خودم با حرص میگفتم
--معلوم نیست کادو رو واسه کی خریده.
--کی؟
مات و مبهوت برگشتم سمتش
--کی کی؟
عینکشو برداشت و لبخند زد
--چیشده رها خانم با خودت حرف میزنی؟
با تعجب گفتم
--مَــــــن؟
--خودت داشتی بلند بلند میگفتی معلوم نیست کادو رو میخواد به کی بده.
خجالت زده لبمو به دندون گرفتم و سرمو انداختم پایین.
--دوسش داری؟
تلخند زدم و سرمو آوردم بالا
--داشتم!
--یعنی الان دیگه دوسش نداری؟
دهن باز کردم تا قاطع و محکم بگم نه ولی نتونستم.
--نکنه سکوت علامت رضایت به اینه که دوسش نداری؟
دستپاچه گفتم
--نـَــــه!
بلند بلند شروع کرد به خندیدن
--رها چرا تکلیفتو با خودت مشخص نمیکنی؟
یه بغض عجیبی بیخ گلومو گرفت
--نمیدونم باید چیکار کنم.
تو مثلثی قرار گرفتم که رأسش منم و هیچ کدوم از ضلعاش تلاشی نمیکنن.
--از مثلثه خارج شو.
--منظورت چیه؟
--ببین رها تا وقتی که تو در رأس بمونی اونا به تو تکیه کردن و اطمینان دارن که تو همیشه هستی.
ولی اگه تو بری اونا هم خراب میشن و اونوقته که میفهمن چقدر بهت نیاز دارن.....
ساعت۳نصف شب بود و خوابم نمیبرد.
یاد شبایی افتادم که با حسام میرفتیم مینشستیم لب حوض و حرف میزدیم.
با یادآوری خاطراتش گریم گرفته بود و از طرفی به ساسان فکر میکردم.
اینکه زیبا میگفت باید برم بیشتر از بقیه فکرمو درگیر کرده بود.
با خودم فکر میکردم و به نتیجه میرسیدم که رفتنم کار درستیه اما همین که میخواستم تصمیم بگیرم یه حسی قدرت عقلیمو ازم میگرفت و بغض میکردم......
با صدای موبایلم چشمامو باز کردم و برش داشتم
--الو؟
--سلام خوبی؟
--سلام شما؟
خندید
--ساسان هستم.
--سا.. سا...
با شدت از رو تخت بلند شدم
--آهان شمایید.
--ببخشید بیدارت کردم.
--نه من خواب نبودم.
پیش خودش گفت
--مشخصه.
--چی گفتین؟
--هیچی میخواستم بگم بعد از ظهر وقتت آزاده؟
--چطور؟
--میخواستم باهم بریم کافی شاپ.
با صدای بلندی گفتم
--کـــافی شاپ! اونجا واسه چی؟
ساسان تقریبا از خنده داشت خفه میشد اما میخواست بروز نده.
تازه فهمیدم سوتی دادم و شروع کردم به لعن و نفرین کردن خودم.
--رها خانم؟
--بله.
--میای یا نه؟
با ذوق گفتم
--بله بله حتمـــــاً!
دوباره سوتی داده بودم...
بعد از اینکه تماسو قطع کردم با عصاهام رفتم تو هال.
زیبا با دیدنم لبخند زد
--سلام عزیزم صبحت بخیر.
--سلام ممنون.
--با کی حرف میزدی؟
--با کی؟ آهـــان با ساسان.
زیبا با دیدن گیج بودنم گوشه ی لبشو برد بالا.
--خب حالا انگار کی زنگ زده.
با تأسف گفتم
--کلی سوتی دیگه هم دادم.
--خیلی خب بسه دیگه حالا چی گفت؟
--گفت بعد از ظهر بریم بیرون.
--قبول کردی؟
با ترس گفتم
--نباید قبول میکردم؟
دوباره گوشه ی لبشو کج کرد
--چرا انقدر تو گیجی دختر؟
با لبای آویزون نشستم رو مبل.
--چرا میشینی؟
--چیکار کنم پس؟
اومد بالاسرم.
--پاشو! پاشو ببرمت حمام.
--حمام واسه چی؟
--خب عزیزم مگه نمیخوای بری سر قرار!....
از حمام آوردم بیرون و نایلون روی گچ پامو باز کرد و یه بلوز و شلوار گلبهی عروسکی داد پوشیدم.
یه سینی با محتویات صبححانه واسم آورد وبا یه نفر تماس گرفت.
چند دقیقه بعد با صدای زنگ زیبا در رو باز کرد و صدای یه خانم اومد.
دیگه تقریباً صبححونم تموم شده بود.
یه خانم میانسال با لبخند اومد تو اتاقم.
--سلام عزیزم.
با تعجب گفتم
--سلام.
زیبا اومد پیش من
--زهرا جان رها دخترم.
رها اینم زهرا خانم آرایشگره.
با تعجب گفتم
--آرایشگر؟
زیبا یه نیشکون از پام گرفت و به خانمه لبخند زد.
--زودتر کارتو شروع کن.
زهرا خانم با لبخند چشمی گفت و اومد طرف من.
--میخواید چیکار کنید؟
زیبا با لبخند گفت
--عزیزم میخواد یه دستی به سر و صورتت بکشه.
--که چی بشه؟
زیبا عصبانی لبخند زد
--من برم واستون شربت بیارم.
زهراخانم گفت
--چه مامان پایه ای داریا!
زمان ما مادرامون این کارارو خلاف میدونستن.
نمیدونستم منظورش از کارا چیه و میترسیدم اگه بپرسم آبروم بره......
بعد از کلی گریه کردن حاصل از درد یه آینه داد دستم
--بفرما حالا هی گریه کن.
با دیدن صورتم اولش تعجب کردم اما بعدش لبخند زدم و شروع کردم به آنالیز کردن.
ابروهام از حالت طبیعیش خارج شده و مرتب شده بود.
پوست صورتم سفیدتر بود و این منو خوشحال کرد.
--عزیزم خیلی ناز شدی!
زیبا لبخند زد
--خداکنه طرف سکته نکنه بد بخت.....
«🎥🌿» . .
#تلنگر
.
مذهبےبـودنبہپـروفآیلواسمواکآنت نیـست.🌱'
بہتیپچآدرۍوشهدآیےهمنیست!
مذهبےبـودنبہاخلاقوخصوصیاتخود شخصہ ...⁉️
اینڪهخودسآزیداشتہبآشیموگنآهنکنیم
اینڪهدرراهجهآد،درراهخداڪوشآباشیم وخیلےچیزاۍدیگھ!
مذهبےبـودنادعانیستعمله
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرج
⁉️حاجی میدونی دین یعنی چی؟
بزار برات به تعریف دلنشین و عمیق بگم☺️
"دین"یعنیمستقیمترینراه،برایرسیدنبه بالاترینلذتها😍
دین یعنی برنامه ای جذاب برای عبور پرسود از دنیا😎🌹
تو چقدر دیندار هستی؟
به همون میزانم تو دنیا لذت میبری و سود میکنی😊
دینداری کاره ادمای منفعت طلبه☺️
کارهادمایی که دنبال بالاترین و موندگارترین لذتهاهستن🥇
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
⸤🌸🌿⸣
🦋¦➺ #حاج_قاسم
حاجی میگفتن :
همراه خود، دو چشم بسته آوردهام...!
که آن در کنار همه ناپاکیها،
یک ذخیره ارزشمند دارد و آن:
گوهر اشک بر حسین فاطمه است...🥀
گوهر اشک بر اهل بیت است...!💔
گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم،🌱
دفاع از مظلوم در چنگ ظالم :)'!✨
🔸شهید مهدی زین الدین :
🌹هر گاه شب جمعه #شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد میکنند.
|-جوری زندگی ڪن
|-کہ وقتۍ #شهید شدی
|-بگـن: شاگردِ مڪتب حاج قـاسـم بود:)