🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_دهم
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی
زینب- سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دخترچرا من اینجوری نیستم
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_یازدهم
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن.
فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم
انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته
موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم
برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست...
خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا
ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...
نمیدونستم چیکار کنم
هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم
هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره...
نمیتونم حضورشو تحمل کنم
اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش...
انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...
هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه
من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم
ولی کاراش عجیب رو مخمه...
فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن
یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟
برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری
یه دلمم میگفت بیخیال
تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...
اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده...
انقدر فکر کردم سر درد گرفتم
صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه...
_صبح همگی بخیر
حسین_ به به حلما خانم
چی شده که صبح زود بیدار شدی؟
حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم
حسین_ هستی دیگه...
مگه نه مامان؟
مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه
بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟
خدا منو ببخشه
این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه
و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه...
یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم
گفتم دور هم صبحونه بخوریم...
راستی بابا رفت؟
حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم.
حلما_آهان
فقط قبل اینکه بری میخواستم مسئله ای رو باهات درمیون بزارم...
حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری
اول صبحانتو بخور بعد
باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم
_داداشی میای اتاقم؟
حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری
رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم
حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست
حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟
تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم
_میگی چیکار کنم ؟
حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟
تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری
هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه
ولی قبلش من با علی حرف میزنم
اول باید مطمئن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد
اگه خیالمو راحت کنه
که از نظر من مشکلی نداره
خودت چی فکر میکنی حلما؟
_بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...
حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس
بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک
حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه
حسین_امتحانش که ضرر نداره
حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم
هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_دوازدهم
حسین با علی صحبت کرد
قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام...
حسین_حلماااا
_بلهه همینجام چرا داد میزنی
حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو
_خو حالا چیکارم داری؟
حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت
فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی
حلما_چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست بچه پرو
حسین_باز زود قضاوت کردی حلما اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده
جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه مهمونی که نمیخوای بری
گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟
وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم
_متوجه شدم
حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟
حلما_نه داداشی
قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن
میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم
میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم
خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم
مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم
خب یه کوچولو هم آرایش میکنم به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم
کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون
مامان_حلما جان داری میری
حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه
مامان_اهان دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری
حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره
مامان_ یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله
حلما_من زینب نیستم به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه
اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی
گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو
خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟
مامان_برو در پناه خدا
....
از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه
_سلااااام
زینب_سلام خوشگل خانوم
_چاکریم بانو
زینب_سوار شو بریم عزیزم
_باااشه برویم
نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم
_سلام
بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی
پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته
_اوووم زینب جون
زینب_جونم عزیزم
_میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟
زینب_نه حلما جونم چطور؟؟؟؟
_اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته
زینب_ نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه
حلما_ عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره.
زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره
یه آهنگ از حامد همایون گذاشت
دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#امام_زمان❤️✨
بدونِ حبّ شمــا
عِشق؛
نافرجام است...
جوان؛
که رضایت مَهدیفاطمه(علیهالسلام) نداشتهباشد...
جوانِ ناڪام است...
#دلتنگترازدلتنگ💔
❥↬•|
قلبم💔 گرفت در تن این شهر پُر گناه
حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست...
#شهیـدانهـ
#شهید_محمودرضا_بیضائی💖
<💚🌿>
❬چشماشمجروحشدو
منتقلشڪردندتھران؛
محسنبعدازمعاینہاز
دڪترپرسید:آقا؎دڪتر
مجرا؎اشڪچشممسالمہ؟
میتونمدوبارھبااینچشمگریہڪنم؟ッ
دڪترپرسید :
برا؎چۍاینسوالرومیپرسۍپسرجون
محسنگفت :
"چشمۍڪہبرا؎امامحسین
گریہنڪنہبہدردمننمیخورھ! . . .シ ❭
.
.
#شھیدمحسندرودے!🌱
#شادیروحپاکشانصلوات📿
#شهیـدانهـ
🌚✨
خاطریگرنظرمهست
همهخوبیتوست
حسرتیگربهدلمهست
هماندوریتوست
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
•°•
خبدوستان!🙂♥️
خوبیابد...
دفترامروزهمبستهشد😊🌿
بهامیدفرداییزیباترازامروز🌈🌼🤲🏻
شبتونحسینیرفقا:)💚🌱
با ۅضۅ💎
بۍگناه📿
یاعلی✋🏼😴
↓
❥↬•| @mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻
آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨
♥️|@mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌱ذکر روز شنبه🌱
🌸یا رَبِّ الْعالَمِین🌸
♥️ای پروردگار جهانیان♥️
ذکر روز شنبه به اسم رسول خدا است روایت شده که در این روز زیارت حضرت رسول الله نیز خوانده شود این ذکر موجب بی نیازی میشود🎈👌🏻
#التماسدعا🦋
#بخوانیم 🌵
♥️|@mahmoodreza_beizayi
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
#شناخت_امام_زمان
نشانه های حضرت مهدی (عج)❤️
♻️امام سجاد(ع)میفرماید:
⭕️ قائم ما دارای نشانه هایی از شش پیامبر است :
1⃣ - نشانه ای از نوح(ع)
2⃣ - نشانه ای از ابراهیم(ع)
3⃣ - نشانه ای از عیسی(ع)
4⃣ - نشانه ای از موسی(ع)
5⃣ - نشانه ای از ایّوب(ع)
6⃣ - نشانه ای از محمد(ص)
🔺اما نشانه اش از نوح، طول عمر است.
🔺از ابراهیم، مخفی بودنِ محلّ ولادتش است.
🔺از موسی، ترس از دشمن و غیبت است که موسی از ترس فرعونیان از مصر به مدین رفت و مدتی مخفی بود.
🔺از عیسی، اختلاف رایِ مردم درباره اش و اعتزالِ او (تنهایی و خلوت نشینی) از مردم است.
🔺از ایّوب، پیروزی پس از مشکلات و گرفتاری ها و صبر بسیار زیاد.
🔺و از محمد، قیام به شمشیر است.
⛔️در برخی روایات، نشانه ای از حضرت یوسف ذکر شده و آن زندانی بودن است😔💔
✨✨✨✨✨
°-{💛}-°
•°~🌸🕊
ڪاشصاحببرسد،بندهبهزنجیرکند
ماجوانانهمهرادررهخودپیرکند
ڪاشچشمگلزهرابهدلماافتد
بانگاهشبهدلغمزدهتاثیرکند..💛^^
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🍃
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ•
📒|↫ #منتظرانه
💛|↫ #مناسبتی
💛شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند ❥
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
#چادرانه
#ریحانه 😇
#شهیدانه
#پویش_حجاب_فاطمے