eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ... تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین منم از واکنشش هول شدم اومدم سریع شالمو درست کنم اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که.... واااای چی شد تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ... همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته سریع شالمو سرم کردم هول کرده بودم بزرگ تر ها متوجه ما شدن اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم اتفاق بود دیگه فدای سرت اومدم قضیه رو راست و ریست کنم سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم... اخ با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه _پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی علی_بله خب بریم منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا حلما_بله چشم احساس خوبی نداشتم اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم زینب- چیزی شده حلما جونم؟ حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی زینب- سلامتی عزیزدلم شکر خدا خبر خاصی نیست... چقدر باآرامش صحبت میکنه این دخترچرا من اینجوری نیستم زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟ حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه زینب_پس وقتت آزاده من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه... حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟ زینب_ خوب چطور بگم برات... علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه... متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته حالا هم که امتحان ها نزدیکه... پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت... ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه... به این جا که رسید زینب سکوت میکنه خیلی متاثر شدم واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟ حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟ زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود... گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی... زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 هر کاری میکنم خوابم نمیبره چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن. فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست... خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد... نمیدونستم چیکار کنم هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره... نمیتونم حضورشو تحمل کنم اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش... انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا... هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم ولی کاراش عجیب رو مخمه... فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟ برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری یه دلمم میگفت بیخیال تو نری از یکی دیگه کمک میخواد... اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده... انقدر فکر کردم سر درد گرفتم صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه... _صبح همگی بخیر حسین_ به به حلما خانم چی شده که صبح زود بیدار شدی؟ حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم حسین_ هستی دیگه... مگه نه مامان؟ مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟ خدا منو ببخشه این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه... یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم گفتم دور هم صبحونه بخوریم... راستی بابا رفت؟ حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم. حلما_آهان فقط قبل اینکه بری میخواستم مسئله ای رو باهات درمیون بزارم... حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری اول صبحانتو بخور بعد باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم _داداشی میای اتاقم؟ حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟ تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم _میگی چیکار کنم ؟ حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟ تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه ولی قبلش من با علی حرف میزنم اول باید مطمئن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد اگه خیالمو راحت کنه که از نظر من مشکلی نداره خودت چی فکر میکنی حلما؟ _بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ... حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه حسین_امتحانش که ضرر نداره حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 حسین با علی صحبت کرد قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام... حسین_حلماااا _بلهه همینجام چرا داد میزنی حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو _خو حالا چیکارم داری؟ حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی حلما_چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست بچه پرو حسین_باز زود قضاوت کردی حلما اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه مهمونی که نمیخوای بری گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟ وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم _متوجه شدم حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟ حلما_نه داداشی قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم خب یه کوچولو هم آرایش میکنم به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون مامان_حلما جان داری میری حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه مامان_اهان دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره مامان_ یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله حلما_من زینب نیستم به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟ مامان_برو در پناه خدا .... از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه _سلااااام زینب_سلام خوشگل خانوم _چاکریم بانو زینب_سوار شو بریم عزیزم _باااشه برویم نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم _سلام بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته _اوووم زینب جون زینب_جونم عزیزم _میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟ زینب_نه حلما جونم چطور؟؟؟؟ _اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته زینب_ نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه حلما_ عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره. زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره یه آهنگ از حامد همایون گذاشت دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
❤️✨ بدونِ حبّ شمــا عِشق؛ نا‌فرجام‌ است... جوان؛ که رضایت مَهدی‌فاطمه(علیه‌السلام) نداشته‌باشد... جوانِ ناڪام است... 💔 ❥↬•|
قلبم💔 گرفت در تن این شهر پُر گناه حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست... 💖
<💚🌿> ❬چشماش‌مجروح‌شدو منتقلش‌ڪردندتھران؛ محسن‌بعدازمعاینہ‌از دڪترپرسید:آقا؎دڪتر مجرا؎اشڪ‌چشمم‌سالمہ؟ میتونم‌دوبارھ‌با‌این‌چشم‌گریہ‌ڪنم؟ッ دڪترپرسید : برا؎چۍاین‌سوال‌رومیپرسۍپسرجون محسن‌گفت : "چشمۍڪہ‌برا؎امام‌حسین گریہ‌نڪنہ‌بہ‌دردمن‌نمیخورھ! . . .シ ❭ . . !🌱 📿
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @mahmoodreza_beizayi
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌱ذکر روز شنبه🌱 🌸یا رَبِّ الْعالَمِین🌸 ♥️ای پروردگار جهانیان♥️ ذکر روز شنبه به اسم رسول خدا است روایت شده که در این روز زیارت حضرت رسول الله نیز خوانده شود این ذکر موجب بی نیازی می‌شود🎈👌🏻 🦋 🌵 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ نشانه های حضرت مهدی (عج)❤️ ♻️امام سجاد(ع)می‌فرماید: ⭕️ قائم ما دارای نشانه هایی از شش پیامبر است : 1⃣ - نشانه ای از نوح(ع) 2⃣ - نشانه ای از ابراهیم(ع) 3⃣ - نشانه ای از عیسی(ع) 4⃣ - نشانه ای از موسی(ع) 5⃣ - نشانه ای از ایّوب(ع) 6⃣ - نشانه ای از محمد(ص) 🔺اما نشانه اش از نوح، طول عمر است. 🔺از ابراهیم، مخفی بودنِ محلّ ولادتش است. 🔺از موسی، ترس از دشمن و غیبت است که موسی از ترس فرعونیان از مصر به مدین رفت و مدتی مخفی بود. 🔺از عیسی، اختلاف رایِ مردم درباره اش و اعتزالِ او (تنهایی و خلوت نشینی) از مردم است. 🔺از ایّوب، پیروزی پس از مشکلات و گرفتاری ها و صبر بسیار زیاد. 🔺و از محمد، قیام به شمشیر است. ⛔️در برخی روایات، نشانه ای از حضرت یوسف ذکر شده و آن زندانی بودن است😔💔 ✨✨✨✨✨
°-{💛}-° •°~🌸🕊 ڪاش‌صاحب‌برسد،بنده‌به‌زنجیرکند ماجوانان‌همه‌رادرره‌خودپیرکند ڪاش‌چشم‌گل‌زهرابه‌دل‌ماافتد بانگاهش‌به‌دل‌غمزده‌تاثیرکند..💛^^ ..🍃 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ• 📒|↫ 💛|↫
💛شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند ❥ مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊 چادر من،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ.🌱 😇
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبا ۵ دقیقه 🌸🍃خاطره ای شنیدنی از حاج آقا رضا انصاریان @mahmoodreza_beizayi
🦋 🌱 به نیت تعجیل درظهور منجی موعود ♥️|@mahmoodreza_beizayi
••💛🌿 دࢪ‌عَجَبَم‌ازکسانۍکھ هزاࢪان مۍکنند... ومُعتقدندی‌قطࢪھ اَشک‌بࢪامام‌حســین(؏) ضامنِ آنهاست-! 💚🕊
«❤️🕊» ◆مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلً🌿 ◆در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.🌿 💖
••♥️🕊•• انسان‌یک‌تذکر‌درهر۴ساعت‌بہ‌خودش‌ بدهد بدنیست...! بهترین‌موقع‌بعد‌ازپایان‌نمازاست...🌱 وقتے‌سربہ‌سجده‌میگذارد، مرورۍبࢪاعمال‌صبح‌تاشب‌خود بیندازد آیاکار‌اوبراۍرضاۍخدابوده‌یاخیࢪ؟ 🌸
حمله به ارزشهای شهداء و مدافعان حرم. با مانتوهای جلو باز مدل چفیه. دشمن پس از مانتوهای نازک و جلو باز که میلیونها دختر و پسر ایرانی را به انحطاط و انحراف کشید. این بار به سراغ زدن ارزشهای غیرت و نمادهای مقاومت ملت ایران رفته است. باید دوستان به ستادهای امر به معروف و دستگاه قضائی هشدار دهند که نباید اجازه دهیم نماد غیرت و شهادت و مقاومت در مسلخ ابتذال و هرزگی به تمسخر گرفته شود...
⊰♥⊱ ــ توکجاغِیبت‌میزنـه؟ وقتی‌ناراحتی یھو محومیشی..!! + میرم پیش رفیقام‌ یکم‌آرومم کنند.. چطور؟! ــ این رفیقات کین که‌من نمیشناسم! ازبچه‌های دانشگاهند؟! + نـه..! رشته‌شون باما فرق‌داره؛ اونا فارغ‌التحصیل‌ شَھادت‌اند..🕊^^
°•🤍🕊•° {•بعضیا.🚶🏻‍♀! بند ِ | بازکردن.! رفتن جلو دوربین.🎥! واسه لایک.♥‌!•} ...اما... [•بعضیاهم.✌️🏻! بند پوتینشونو بستن.🌱! | رو مین.💣! واسه خاک...🥀!•] ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ
🍃🌸🍃🌸🍃 ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت فک کنم همین خونس... زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟ علی_آره خواهری دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون مواظب خودتون باشید کاری داشتی تماس بگیر زینب_ باشه داداش پس ما میریم ،فعلا خداخافظ بریم حلما زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم... زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام... حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه... زینب _آره یه مدتیه خراب شده خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره... متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن... همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد اخی چه دختر ناز و مظلومی فکر کنم 6_7 ساله باشه... زینب_سلام هدیه جونم خوبی خاله؟ هدیه_سلام خاله جون دلم براتون یه ذره شده بود کل هفته رو منتظرتون بودم... زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله فرصت نشد زودتر بیام ببخش خاله جونم هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم... فکر میکردم دیگه نمیایین زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟ ببین دوستم هم اوردم پیشت و با دست به من اشاره کرد حلما_ سلام خانم کوچولو تو چقدر نازی هدیه_ سلام شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟ حلما_اره عزیزم حالا بریم تو که مشتاق دیدن خان داداش شما شدم هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل... دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس... خونه مرتب و ساده ای داشتن ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود... دلم کباب شد معلومه زندگی سختی دارن... زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟ هدیه _ رفته میوه بخره خاله زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که... مامان سرکاره هدیه؟ هدیه_ بله خاله اصلا خونه نیست، همش کار میکنه دوباره هم مریض شده خاله یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟ زینب_ اره خاله جونم من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه... حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟ هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده حلما_زینب مامانشون مریضه؟ باباشون کجاست؟ زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس با سر به هدیه اشاره کرد راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد و رفت درو باز کنه سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره... دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ... سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت خستگی از صورتش پیدا بود زینب_ خسته نباشی حسن جان بیا بشین یکم خستگیت در بره که زود شروع کنین تا علی نیومده حسن_چشم ، الان میام خدمتتون یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم. . . . پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد می‌گرفت زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم.. با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم رسیدیم جلو درمون علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید عه این پسره حرفم میزنه لبخندمو جمو جور کردم وگفتم _خواهش میکنم کاری نکردم زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدم‌ممنون از پیشنهادجفتتون باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه . . . حلما_سلاااام من اومدم مامان_سلام دخترم خسته نباشی حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟ مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم مامان_باشه اومدم‌تو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه رفتم پیش مامان نشستم _وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن مامان_دوتا؟ _اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سن وسالاش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم بعد چندتا بوق جواب میده سپیده_علیک سلام حلما خانوم _سلام سپیده گلی خوبیییی سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب حلما_اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟ حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن با دوستای جلفت نگرد اره؟ _حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی حلما_هیچی ولش کن سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات حلما_اگه تونستم باشه صدای حسین میاد..‌‌. _سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری سپیده_نه بای گوشی رو قطع کردم گذاشتم رو‌میز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ... هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز ته دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 تازگیا کارم شده مقایسه کردن دوستام با زینب نمیدونم چرا جدیدا انقد برام مهم شده دلم میخواد بیشتر شخصیت زینبو بشناسم یه حسی منو میکشه سمتش این سوال همش تو ذهنمه چطور انقدقابل اعتمادِ پیش همه چطوری میشه انقدر آرامش داشته باشه. چرا مثل مانیست چطوری میتونه لباسای خوشگلشو زیر چادر پنهان کنه یا لاک نزنه؛ آرایش نکنه قبلا همش فکر میکردم برای خودشیرینی اینکارارو میکنه تا ازش تعریف کنن اما وقتی خونواده هام نیستن خیلی حواسش به حجابش هست..انگار تازه دارم میشناسمش راستش من این طرز زندگی کردن رو نمیتونم قبول کنم بنظرم زندگی براشون خیلی یکنواختو بسته س!!ولی اگه اینطوره چرا حالش خوبه چرا همیشه راضیه ... دوستای من کلی تفریح دارن کلی تنوع دارن تو زندگیاشون اما اکثرن ناآرومن شاکی از زندگی از خونواده از همچی... هوووووف چقدر فکر کردم سرم درد گرفت اوه ساعتوچه زمان زود گذشت برم بیرون ببینم چه خبره حلما_به به جمعتون جمعه حسین_گلمون کمه علیک سلام ابجی خانوم _سلام علیکم برادر _سلام باباجونم خسته نباشی بابا_سلام گل دختر سلامت باشی توام خسته نباشی خوب بود امروز؟ _بلییییی عالیییی حسین_مشکلی نبود؟ اذیت که نشدی؟ _نهههه خیلی هم دوست داشتم کلی خوشحال شدم که میتونم کمکشون کنم حسین_خب خوبه خداروشکر همش نگران بودم حوصلت نکشه حلما هدیه رو دیدی؟چه نازه این دختر _آرره اوووم مگه تو میشناسیشون؟ حسین_بعله پس چی چندباری با علی بردیمشون بیرون _عهههه پس چرانگفتی حسین_چون شما همش تو اتاقت بودی کی میای بیرون که باهات بشه حرف زد _اییش من که همش بیرونم وردلتون _مگه نه مامان؟؟ مامان_نه والا _بابا؟ بابا_راست میگن خب دخترم همش تو اتاقی _الان چند نفر به یه نفررر حسین_سه نفر به یه نفر حلما_اههههه اصلا من میرم تو اتاقم حسین_خب حالا قهر نکن خانوم کوچولو _من که قهر نکردم حسین_پس چرا قیافت آویزون شد بعد میگه لوس نیستم بابا_سربه سردخترم نزار عه بیا بشین پیش خودم حلما_چشم حلما_حسین تو درباره زندگی حسن و هدیه چی میدونی؟ باباش کجاست؟ حسین_تااین حد میدونم که پدرش وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده مامانش هم از اونموقه هم بیرون کار میکنه هم مشغول بزرگ کردن بچه هاست یکمم قلبش ناراحته وضع مالیشونم که دیدی حلما_الهیی بمیرم چقدر زندگیشون سخته شما چطوری باهاشون آشنا شدین؟ حسین_من که از طریق علی باهاشون آشنا شدم علی بیشتر وقتا دنبال اینجور بچه هاست تا کمکشون کنه حسنم یکی از اون بچه هاست حلما_چه مهربون فکر نمیکردم علی همچین شخصیتی داشته باشه چقدر من زود این خونواده رو قضاوت کردم ندیده و نشناخته . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 . . بعد شام دور هم نشسته بودیم که بابا صدام کرد بابا_دخترم بیا اتاق میخواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم... چند روزه بابا یه مدلی شده همش منتظر بودم ببینم کی میخواد بگه چی شده؟ واااای نکنه... حتی فکرشم ترسناکه نکنه حسین قضیه مهمونی رو تعریف کرده ... حسین چیزی نمیگفت ولی میدونم عذاب وجدان داره وااای خدا اگه گفته باشه چی؟؟؟ ولی بابا خیلی ریلکس بود، اثری از عصبانیت تو چهرش نبود اصلا... حسین_حلما کجایی؟ بابا رفت اتاق منتظرته برو ببین چیکارت داره... با ترس نگاهش کردم که چشمکی سریع بهم زد خداروشکر انگار چیزی نگفته و اوضاع روبه راهه حلما_حسین میدونی بابا چیکارم داره؟ حسین_ برو خودش بهت میگه خیره وای نه دوباره همون موضوع همیشگیه حتما که اصلا دوست ندارم دربارش حرف بزنم چقدر بگم نمیخوام اخه با قیافه ای پکر و ناراحت رفتم سمت اتاق بابا قبل اینکه در بزنم مامان با چشم و ابرو اشاره کرد که اخماتو بازکن همه دست به دست هم دادن انگار ... جالبه که این دفعه مامان چیزی بهم نگفت بابا_ بیا دخترم ، بشین میخوام درباره آینده ت باهات حرف بزنم نفس عمیقی کشیدم و گفتم گوش میدم بابا_اقای کاظمی که میشناسی؟ کناره حجره ما حجره فرش دارن؟ _بله بابا بابا_خب راستش این چندمین باره که از من اجاره میخواد برای خواستگاری پیش قدم شه چون میدونستم آمادگی ازدواج نداشتی و مشغول درست بودی تا الان چیزی بهت نگفتم... اما حالا درست تموم شده واسه خودت خانمی شدی... دیگه نمیدونستم برای حاج کاظم چه بهونه ای بیارم مخصوصا که رو اسم یاسر قسم میخورن پسره به شدت معقول و مناسبیه من که از همه لحاظ قبولش دارم خانواده ی خیلی خوبی هم داره نظرت چیه؟ داشتم از عصبانیت میمیردم سعی کردم خودمو کنترل کنم برای بابا احترام زیاد قاعلم دوست ندارم از دستم ناراحت بشه... آروم گفتم : شما که نظر منو میدونین من آمادگی ازدواج ندارم... بابا_دخترم تو دیگه بچه نیستی داره23 سالت میشه تا کی میخوای بهونه بیاری؟ چرا همه رو ندیده رد میکنی؟ حداقل بزار بیان ببینیشون . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🌿°• اگه سوالی،حرف دلی،انتقادی هست در خدمتم:) هر سوالی در مورد هر چیزی داشتید بپرسید... ناشناس بگین🌸🌈 https://harfeto.timefriend.net/16265333882976
سلام خیلی مممنون 🌸چشم ان شاالله بیشترازآقامحمودرضاهم میزاریم کانال
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت شصت و چهارم🌱 | تاسوعای زینبی | شب تاسوعا پیامک زده بود که:((سلام در بهترین
📚 قسمت شصت و پنجم🌱 | زحمت کشیدم با تصادف نمیرم | تهران که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛همه اش هم تماس های کاری.چندباری به او گفتم پشت فرمان این قَدَر با تلفن صحبت نکن،ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم.با این همه،دقت رانندگی اش خوب بود.همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادت می گفت:((من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم.تا می نشست پشت فرمان،کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟اینجا که پلیس نیست.))گفت:((می دانی چه قدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟)) @Shbeyzaei_313
نائب الزیاره همه‌ی شما عزیزان ♥️| @mahmoodreza_beizayi