eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . همیشه بعد گریه کردن آروم میشم اشک هامو پاک کردم و رفتم آشپز خونه که تو پذیرایی کمک کنم جمعیت زیادی اومده که پذیرایی یکم مشکل میکرد البته از یکمم هم بیشتر همش دقت میکردم دست و پای مردمو له نکنم یه جاهایی رو برای رفت و آمد در نظر گرفته بودن ولی اونجا ها هم کم و پیش خانم ها نشسته بودن تموم تلاشم رو کردم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنم... با همه سختی هایی که داشت حس خوبی داشتم . . مراسم حدودا تا 11 شب ادامه داشت زیاد مردم رو نگه نمیداشتن که به کار و زندگیشون برسن و از نماز صبح جا نمونن مشخصه که وقتی دیر میخوابی سخته برای نماز بیدار شدن البته من که نماز خون نیستم ولی به نفع اونایی که میخونن چیه بعضی روضه ها تا2_3 شب ادامه داره آدم خسته میشه حدود یک بود که برگشتیم خونه از خستگی رو پا بند نبودم یه شب بخیر گفتم و سری رفتم تو اتاقم خیلی زودخوابم برد . . . گم شده بودم تنهایی هیچکس نبود باهام یه جای غریبی بودم که تاحالا ندیده بودم وسط نگرانیام یه حسی بهم میگفت نترس اتفاقی نمیوفته از خواب پریدم صبح شده بود وای خدا این چه خوابِ عجیبی بود 😢😢😢 ساعتو نگاه کردم 8 بود خوابی که دیدم سخت فکرمو مشغول کرد اخه کم پیش میاد من خوابی ببینم یه آبی به صورتم زدم و رفتم پایین مامان و حسین و بابا سر میز داشتن صبحانه میخوردن حلما_سلام صبح بخیر😊😊 بابا_سلام دخترگلم صبحت بخیر مامان_صبح بخیر عزیزم بیا بشین برات چای بریزم حسین_به حلما خانوم سحر خیز😍😍 عجبه زودبیدار شدی افتخار دادی کنار ما صبحونه میل کنی😂 حلما_خو حالا تو یه روز سربه سر من نزاری نمیشه برادرجان☹️😂 حسین_نوچ نمیشه😉😊 نشستم سر میز مشغول خوردن شدم وای همش صحنه هایی که تو خواب میدیدم جلو چشممه حلما_باباییی بابا_جانم حلما_هیچی😐 راستش نمیدونم چطوری تعریفش کنم انقدر گنگ بود برام که بیانش سخته بابا_چیزی میخوای دخترم؟ بگو خب حلما_نه‌نه چیزی نیست حسین_راستی خواهری خسته نباشی دیروز کلی زحمت کشیدی حلما_خستگی نداشت که 😊😊 حال خوبی داره کار کردن برای امام حسین حسین_اووهوم همینطوره خوش حالم که متوجه شدی بابا و حسین رفتن سر کار شبم قرار شد با مامان زودتر بریم برای کمک تا شب برنامه خاصی ندارم حس حاله بیرون هم نیست گوشیمو برداشتم یه گشتی تو اینستاو تلگرام بزنم یه چند روزی بود سرنزده بودم دیگه مثل قبل محیطشو دوست ندارم شاید بخاطر اینه که میونم با سپیده و نگین شکرآب شده چون بیشتر به هوای اونا آنلاین میشدم گروهی که باهم داشتیم یه سری پیام بود حوصله خوندشونو نداشتم بیخیال خارج شدم یه شماره ناشناس پیام داده بود عکس نداشت ولی شمارش آشنا بود پیامو باز کردم . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . . . حسین شب بخیر گفت رفت همیشه دوست داره منو مشارکت بده تو اینجور کارا قبلا اصلا قبول نمیکردم تا چیزی میگفت یا مسخره میکردم یا باتندی جواب میدادم ولی تازگیا بدم نمیاد . چه روزه شلوغی بود امروز همش به یاسر فکر میکنم بنظرم هر کی زنش بشه خیلی خوشبخت میشه خوش تیپم بودا ولی به دل من نشست اصلا نتونستم خودمو قانع کنم که بهش به چشم همسر نگاه کنم از اون ورم نمیشه روش هیچ عیبی بزارم خوابم نمیبره اصلا یکی از کتابایی که زینب بهم داده رو برمیدارم شروع میکنم به خوندن روی جلدش عکس استاد مطهریه موضوعش حجابه به نظرم جذاب نمیاد ولی بهتر از فکروخیاله مقدشمو میخونم و چند صفحه اولش رو قلمه قویو سبک نوشتنش جذبم میکنه کلماتش نیاز به‌تفکر زیادی داره باید وقتی که حوصله داشتم بخونمش میبندم کتابو میزارم کنار اووه اوه فردا یه سر به حسن و خونوادش بزنم از وقتی مامانش عمل کرده خبری ندارم ازشون. . . . صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم ساعت 9 نیم بود گوشی رو خاموش کردم خواستم دوباره بخوابم یادم افتاد کلی کار دارم بیخیال خواب شدم یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین . . _سلام مامانِ گلم صبح بخیر مامان_سلام عزیزم صبحت بخیر بیا بشین صبحانه بخوریم _چشممم بابا و حسین رفتن سرکار مامان_آره میگما حلما زهرا خانوم زنگ زد چی بگم بهش _زنگ نمیزنه مامان_وا تو از کجا میدونی دیشب که معلوم بود کلی ازت خوششون اومده _پسرشون خوشش نیومدازم خب _راستی مامان امروز میخوام یه سر برم خونه حسن اینا _اره حالا به زینب زنگ میزنم اگه وقت داشت بااون میریم مامان_باشه مادر صبحونم که تموم شد میزو جمع کردم گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد حلما_سلام زینب بانوو خوبیی زینب_سلامم قربونت برم تو خوبی حلما_اوهوم امروز چیکاره ای زینب_تا بعد از ظهر کار خاصی ندارم شب هیت داریم حلما_عهه مگه محرم شروع شده زینب_اره عزیزم امشب اول محرمه حلما_خدا قبول کنه منم میام کمکتون زینب_چه عالی حلما_میگم تا غروب که کاری نداری میای بریم خونه حسن اینا به مامانش یه سر بزنیم منم یه چند تا نمونه سوال ببرم برای حسن نزدیک امتحاناشه زینب_اره حتما منم نرفتم دیدن مامانش فقط زودبریم که برگشتیم به کارابرسیم حلما_باشه پس 11آماده باش میبینمت زینب_باشه عزیزم فعلا . . . _مامااااان مامان_جانم _میدونستی امشب اول محرمه زینب اینا هیت دارن مامان_اره خواستم بگم بهت شب هم میریم اونجا حلما_خب من زوتر میرم بهشون کمک کنم اشکالی نداره؟ حسین هم فکر کنم اونجا باشه مامان_نه چه اشکالی خیلی هم خوبه باچادر میری؟ _اووم نه سختمه چادر سرکنم حالا روزای بعد چادر برمیدارم . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
و فـاش‌بگـویَـم‌هیچ‌ڪس‌جـزآن‌ڪہ‌ دل‌بـہ‌خـدا‌سپرده‌است‌،‌ رسـم‌‌دوسـت‌داشتـن‌نمۍداند.✨🙃
ای شهید گـذر زمــان ؛ همه چیز را با خود می‌برد جز ردّ نگاه تــو را . . . باران و باد و برف و زمستان بهانه‌اند ، این شهر را نبودِ تو سرد می ڪند ☘☘☘
دلتنگ تر می شوم با دیدن لبخند هایی که جاماندن را بیشتر به رخمان می کشد💔
ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم 💔🙂
ما از مرگ نمی ترشیم که مرگ ما شهادت است و شهادت،حیات عند رب… «شهید‌آوینی» محل شهادت آقا محمود رضا جان 😭💔
و خداوند گفت:✨ در این دنیا 🌍 کسانی را خواهی یافت👥 که من را به یادت می اندازند 😇 آری بی شک «تو» را میگفت 😉 و امثال تورا💕
خوشبختی یعنی حس کنی شهید داره تورو نگاه میکنه و تو به خاطرش از گناه فاصله بگیریـــ♡
چه خوب استــ از خود گذشتنـــ و به مَلکوت پیوستنـــ چه خوب استــ از هیچــ به همه چیز رسیدنـــ
با خودت هیچ گفته ای یک بار  نازدانه ای داری؟ بین این  های زندگی ات  عاشقانه ای داری؟ . .
آنقدر به شهادتش یقین داشتم ڪه این دوسال آخر وقتے پشت لنز به چهره اش نگاه میڪردم با خودم میگفتم این عڪس آخر است، شش ماه قبل شهادتش هر عڪسے از او میگرفتم، چند دقیقه بعد از حافظه دوربین پاک میڪردم، با خودم میگفتم ان شاالله هنوز هم هست و دفعه بعد ڪه دیدمش باز هم از او عڪس میگیرم، دوست داشتم ڪه هنوز باشد ، اما یقین داشتم ڪه رفتنی‌ست، بابت حذف عڪس هایے ڪه این اواخر از او گرفتم تاسفے ندارم، این اواخر همه ساعاتے ڪه در ڪنارش بودم و با او لحظاتے را می‌گذراندم با حس افتخار توام بود افتخار همراهے با یک شهید زنده. اےن نگاه و لبخند را محمودرضا بعد از ۴۸ ساعت بی‌خوابے در پادگان آموزشے ارزانے لنز دوربین من ڪرد، ان‌شاالله در محشر هم این لبخند را از یارانش و امثال من دریغ نڪند. 🌷شهید محمودرضا بیضایی🌷 به روایت برادر شهید @Shbeyzaei_313
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت شصت و نهم🌱 | رشته ی تعلقات را باید بُرید | درون خودش،با خودش کلنجار می‌رفت.
📚 قسمت هفتادم🌱 | رفتنش فاش شده بود | این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود،می توانست بفهمد که محمودرضا آماده ی رفتن شده است.از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود،اما این رفت و آمدهای سال‌های آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این راه شهید می‌شود و این شهادت هم نزدیک است، مطمئن بودم.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سَکَناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است. همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند.یک بار که با خانواده اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:((نگذار بِرَوَد.این، این دفعه بِرَوَد شهید می‌شود.))گفتم:((از کجا این طور مطمئن می‌گویی؟))گفت:((از چهره اش پیداست.)) @Shbeyzaei_313
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
هدایت شده از پله پله تا شهادت🌹
[•••♥️🌿•••] مےگویند: ڪه‌این‌همہ‌بیقرارۍ‌زِ‌چیست؟!👊🏿 نمیدانند‌ڪہ یڪ‌لحظہ‌دورےاش‌مرا‌آشوب‌میڪند🕯🌿 لحظہ‌اےباˢʰᵒʰᵃᵈᵃ•••❥︎
هدایت شده از E.hasanian
منبعِ باکیفیت ترین پروفایل و استوری[😎🗞] ¦⇠••📿🖇• ¦⇠••📡💣• ¦⇠••🔒♥️• 👊🏿https://eitaa.com/joinchat/2453667916C352148856c 😌🔪 👊🏻
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
انگار با خورشـ☀️ـید عالم نسبتی داری امیـ🌱ــدِ چشمان من و هر صبح فردایی وقتی سحر با عکـس تو چشمم شود روشـ✨ـن اوقات خوبی دارم و روزی تماشایی :)🌷
دلٺ ڪہ گرفتھ مداحیا و متناے قشنگ اینجارو ببین :)💔🥀 https://eitaa.com/joinchat/144179268C0baf55a1a4 منبع استورے هاۍ مناسبتۍ😌🤞🏼🌱
وایساااا عکس بالا رو باز کردی؟!🧐 ازاین عکس نوشته ها دلت‌میخوااد😁؟ بهشتی برای مذهبی ها😌👀 پروفایݪ🔥 استۅری های شهدایی😎📸 وهر چیز دیگه ای که دلت بخواد😉 بدوجوین بده الان پاک میشه ها🤨😂 💣⛓ 🧕🏻✊🏻 📿✌️🏻 https://eitaa.com/joinchat/144179268C0baf55a1a4
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . انگار آب یخ ریختن رو سرم دستام میلرزید خودشه برای چی به من پیام داده مونده بودم چیکار کنم وای همه چیز اومد جلو چشمم این دوست داشتن نبود دیگه یه حس بد یاداونموقه ای افتادم که فهمیدم بخاطر پول بابام‌میخواست به من نزدیک شه تنم شروع کرد به لرزیدن این آدم ارزش جواب دادن نداره دودل بودم که چیکار کنم بلاکش کردم شمارشم گذاشتم تو بلاک لیست ولی همین پیام کافی بود برای بهم ریختن من اونهمه وقت طول کشید احساساتمو ترمیم کنم حالا با یه پیام بعد این همه وقت شدم همون حلمای ضعیف . . . سعی کردم بهش فکر نکنم یاد شب افتادم که قراره بریم هیت یه دل سیر گریه میکنم اونجا فقط آرامش میخوام همین.. . . . مامان_حلما جان حلما_جونم مامان مامان_آماده شو بریم دیگه نزدیک هفته ساعت حلما_باشه الان اماده میشم😔 بی حوصله پاشدم لباس مشکیامو تنم کردم حوصله آرایش هم نداشتم دلم خواست چادر سر کنم اول برش داشتم باز بیخیال شدم انداختمش رو تخت خودمو تو اینه نگاه کردم یه خلعی حس میکنم که نمیدونم چطور پرمیشه حجابم مشکلی نداشت چون حوصله نداشتم واقعا به خودم برسم به چادرم که رو تخت افتاده بود نگاه کردم دلم میخواد منم بفهممش دلم میخواد امام حسین منم دوست داشته باشه😔😔 تصمیمو گرفتم چادرمم سر کردمو رفتم بیرون مامان با تعجب نگاهم کرد خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم _گفتم زشته تو مراسم امام حسین بهش احترام نزارم چادرو بخاطر همین سر کردم☺️ مامان_آفرین دخترم ماشالا ببین چقدر خانوم تر شدی باچادر _بریم مامان😘 سعی کردم درست سرش کنم یاد مشهد افتادم که تمام موهام زده بود بیرون و همش غر میزدم اما الان سعی کردم درست سر کنم سختمه یکم اجباری هم در کار نبوده ولی نمیدونم چرا باهاش یکم آرامش گرفتم😊 تا خونه زینب اینا راهی نبود تصمیم گرفتیم پیاده بریم پنج دقیقه بعد رسیدم جلو درشون . . زینب و مامانش اومدن به استقبالمون زینب منو با چادر دید کلی ذوق کرد اول فکر کرد بخاطر خوندن کتاباست بهش گفتم هنوز فرصت نکردم بخونم و بخاطر مراسم سر کردم بازم کلی ازم تعریف کردو گفت خیلی کاره خوبی کردی ازش خواستم اگه کاری هست الان انجام بدم و موقه شروع مراسم منم بشینم پیش بقیه فکر کنم متوجه شد حاله خیلی خوبه ندارم با شروع مراسم یه گوشه ای نشستم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن روضه خونده میشد گریه من شدت میگرفت برای اولین بار تهه دلم خواست منم یکی مثل زینب باشم دلم خواست به خدا نزدیک بشم اما چجوری خیلی دورم این که اراده ی این همه تغییر رو تو خودم نمیبینم . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . همیشه آخره مراسم علی میگه اربعین جا نمونید از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرین و صدای ناله ها اوج میگیره همشون از تهه دل زار میزنن منم تهه دلم خواست اما جدیش نمیگیرم اخه امام حسین اینهمه عاشقاشو میزاره منو دعوت میکنه😢 توهمین فکرا بودم برقا روشن شد سری اشکامو پاک کردم خودمو جمعو جور کردم رفتم تو اشپزخونه _زینب جون ببخشید امشب اصلا نتونستم کمکت کنم زینب_نه عزیزم این چه حرفیه سبک شدی؟ حلما_آره خیلی بهترم😊 _میگما داداشت صداش خیلی خوبه هاا😁 تا حالا دقت نکرده بودم زینب_آررره ماشالا داداشِ منه دیگه😁 خو اخه تو سایه این بچه رو با تیر میزدی😂 حلما_کدوم بچه🤔😐 زینب_علی دیگه حلما_آهااان😂 انقد ضایع بود؟ زینب_اوهوم انقد😂 حلما_الان باید تجدیدنظرکنم😄😄 زینب_که سایشو باتیر نزنی دیگه؟ حلما_اوهوم😂😂☺️ زینب_ای شیطون بیا بریم این شیرارو پخش کنیم الان میرن مهمونا _بریم بالاخره همه ی مهمون ها رفتن و کارا انجام شد حسابی خسته بودم و خوابم میومد نمیدونم مامان زینب به مامان میگفت که چشم های مامان برق میزد و حسابی ذوق زده بنظر میرسید...🤔😬 اخیش بالاخره حرفشون تموم شد مامان_ حلما جان آماده شو بریم دخترم _ چشم 😘 مامان_ دخترم ببین داداشت کجاست پیداش نمیکنم صداش کن بیاد بریم که دیر وقته معلومه که حسین کجاست حتما پیش علی دیگه😕 باید تو بخش مردونه باش چادرمو مرتب کردم و راه افتادم سمت مردونه فکر کنم دیگه همه رفتن جلوی در وایسادم و حسین رو صدا زدم ولی نشنید 😐 ناچارا رفتم داخل همون طور که حدس میزدم همه رفتن پس اینا کجان؟ علی_ چیزی شده حلما خانم؟ اینجا چیکار میکنید؟ واییی ترسیدم 😑😑 این از کجا مثل جن پیداش شد اخه _ دنبال حسین می‌گشتم فکر کردم باید پیش شما باشه علی_ بله پیش من بود تلفنش زنگ زد رفت بیرون جواب بده بنده خدا انگار صداش گرفته اخی مادر به فداش😅 ناخودآگاه گفتم صدایی خوبی دارید مداحی هاتون... یهو خشکم زد 😮😮 من دارم چی میگم الان پیش خودش چی فکر میکنه؟؟؟ سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم : یعنی فکر کنم مداح موفقی میتونید بشید بیچاره انگار یکم خجالت کشید همون جور که سرش پایین بود گفت لطف دارید حسین_ عه حلما تو اینجا چیکار میکنی؟ اخیش بالاخره پیداش شد سریع گفتم دنبال تو می‌گشتم داداش بریم که مامان منتظره حسین_ برو خواهری الان میام زیر لب خداحافظی گفتم و سریع رفتم بیرون وای چقدر بد شد حالا پیش خودش چه فکری میکنه نه به اون موقه که سلام هم نمیدادم بهش نه الان که شروع کردم به تعریفش حالا میگه این دختره خله😂😢😏 . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . امروز نهمین روزه محرمه تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم مامان و بابا حسین براشون عجیب بود راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا... تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد ولی نخواستم ازش خبری بگیرم نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه فکر کنم رفت پی کارش... تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم خیلی جذبش شدم و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢 اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا.. راستش یه مشکل دیگه هم هست از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره زورم میاد پاکش کنم 😐😐 بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه. . . مامان_حلماااا حلما_جاااانم مامان مامان_بیا پایین کارت دارم حلما_اومدم _جونم مامی☺️ مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕 _دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی حلما_😂😂 قربونت برم ببخشید راست میگی الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم گزم رو میزه بیار _چشمممم😘😘 به به چه چای خوش رنگی شدا ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁 بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁 مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه _راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍 احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن حلما_عهههه راست میگی😢😍😭 اونا که تازه رفته بودن خوش بحالشون حسین چرا چیزی به من نگفت😒 منم دلم میخوادد😭😭😭😭 مامان_ان شاالله مارم میطلبه حلما_مامااااان میشه منم برم باهاشون مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟ یا داری جدی میگی با بغض گفتم _نه واقعا منم دلم میخواد برم حسین هم که قراره بره خب اجازه بدین منم برم باهاشون مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی به این زودی جور نمیشه همه گی بریم _شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍 . . . حسابی رفته رومخم هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم واییی یعنی میشه منم برم ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون . . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐 نه این که خودم بخواماااا نه خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم نمیدونم😄😄 راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه دعای آخره مجلس بود مثل همیشه گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید تههه دلم یجوری شد یه بغض عجیبی اومد سراغم سعی کردم نشکنمش برقا روشن شد من کناره زینب نشسته بودم حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟ زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم زینب_جدیی میگی!! حلما_اوهوم _میگما من جدیدا یه حسی دارم زینب_چه حسیی حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀 زینب_ان شاالله که خییره _حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟ حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️ نمیدونم قراره چی بشه _گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍 زینب_اوهوم بریم بعد رفتن مهمونا یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که واقعا هم همینطوره ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد _جونم داداش حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته حلما_باشه اومدیم😘 _مامان حسین میگه بیاید بریم مامان_باشه مادر بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه (میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن ماهم سوار شدیم حلما_سلام باباجونممممم😁 قبول باشه بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒 حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره حلما_باباااااا منم میخوام برم😭 بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله بابغض گفتم _نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢 بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری بخوای بگیری 15روزی طول میشه احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده .. گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه کردن بعد کلی گریه خوابم برد . . ‌. اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم همونجایی که حس میکردم گم شدم بازم تنها بودم یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم نمیفهمم کجاست حس ترس و حس خوش حالی دارم یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی تنهایی ولی نترس به سمتی که نور بود میدویدم بازم همون صدا بهم میگفت گم نمیشی نگران نباش ‌ . . . از خواب پریدم هوا هنوز تاریک بود صدای اذان بلند شد وای خدا این چه خوابی بود بازم دیدمش همون که چند شب پیشم دیده بودم اره دقیقا همونجا بود 😑😑 استرس گرفتم دیدم من که خوابم نمیبره پاشم نماز بخونم یکم آروم بشم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم شروع کردم نماز خوندم حالم خیلی بهتر شد . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هواشناسی اعلام کرد : هوای مهدی فاطمه را داشته باشید خیلی تنهاست💔 سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱 خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم امام هادی علیه السلام: کسی که از خدا اطاعت می‌کند، از خشم مردم باکی ندارد سالروز ولادت امام هادی علیه السلام را خدمت تمام مسلمانان جهان تبریک عرض می کنم