eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
963 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ... 🌱چه سست خانه ای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر! سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمی ایستد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
........: ✨﷽✨ حدیث نور 🌺☘️🌺 🌹امام رضا (علیه السلام) می فرمایند: حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید : شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ 🔸از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود: با این سجده می‏گوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به‏ جای آورم. 📚وسائل الشيعه، ج‏۷، ص۶ 🌹یاضامن آهو🌹 ☘کپی باذکرصلوات
یا ابا صالح المهدی ادرکنی *هدیه ی من به امام زمانم(عج)🎁* 💌 متولدین فروردین: ده صلوات 💌 متولدین اردیبهشت:پنج سوره حمد 💌 متولدین خرداد:چهارده صلوات 💌 متولدین تیر: سه سوره قدر 💌 متولدین مرداد: ده سوره توحید 💌 متولدین شهریور:پنج صلوات و دو سوره حمد 💌 متولدین مهر:پنج سوره ناس 💌 متولدین آبان : یک آیه الکرسی 💌 متولدین آذر : پنج سوره فلق 💌 متولدین دی:پنج سوره کافرون 💌 متولدین بهمن:پنج صلوات با پنج سوره توحید 💌 متولدین اسفند:ده صلوات و یک سوره حمد الهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم 🌷 🌷دعای امام زمان علیه السلام بدرقه زندگیتان🌷
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت رفقای ناب فاطمی قراره چله‌ی زیارت عاشورا برگذار کنیم😍 جهت حاجت روایی دوستان😃 و همچنین خوشنودی امام زمان (عج) چله‌ی عاشورامون یه خورده متفاوته😉 اول از همه بگم که این چله رو مادر یکی از شهدای مدافع وطن بهمون گفتن و راهنمایی کردن😍 و بعدش آدابش یه خورده متفاوته😉 جهت فیض بردن شهیدشون صلواتی قرائت کنید🌸 رفقا آماده بشید خدا قوت ان‌شاءالله در کار ظهور موثر باشیم ان‌شاءالله 🌹 🕊به آیدی زیرمراجعه کنید ﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉🌿↓ 📮¦ @Aa313rajabzadeh
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ دعای یونس رااجابت کردیم و او راازغم واندوه نجات دادیم واین چنین مومنین رانجات می دهیم.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان"فرشته ای برای نجات" نود و ششم من و شهرزاد طبق نقشه باید وانمود به ترسیدن میکردیم و میرفتیم طرف عمارت. در عمارت باز شد و همراه با ما دوتا از نیرو ها هم اومدن تو. دست شهرزاد رو گرفتم و رفتیم عقب. مستخدم ها هم دستاشون رو بالا برده بودن و با ترس به مأمورا نگاه میکردن. سرلک با ترس از پله ها اومد پایین --چیشده؟ یکی از بچه ها گفت --شما باید همراه ما بیاید. از پله ها اومد پایین و تظاهر به بی خبری کرد. دستشو برد طرف جیبش و کلتش رو درآورد. نزدیکش بودم و این کارش از چشمم دور نموند. مچشو گرفتم و کلتمو گذاشتم رو سرش --بندازش رو زمین. برگشت و با تعجب به من زل زد یکی از بچها دوید و به سرلک دستبند زد. برگشتم و خواستم دست شهرزاد رو بگیرم که دیدم یکی از پشت سر داره بهش نزدیک میشه. همین که دستشو دراز کرد تا مانتو شهرزاد رو بگیره با قنداقه کلت زدم رو دستش و با لگد هولش دادم عقب. بقیه بچه ها ریختن تو عمارت. دست شهرزاد رو گرفتم و دویدیم از در بیرون. نزدیک در با فریاد یاسر دست شهرزاد رو کشیدم. گلوله به در برخورد کرد و صدای خیلی بدی پیچید. شهرزاد گریش گرفت فرصت دلداری نبود. دستشو گرفتم و از باغ رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد راه افتادم. گریش قطع نمیشد و سکوت ماشین رو شکسته بود. ماشینو کنار خیابون پارک کردم. --میشه نگاهم کنید؟ برگشت و سرش رو انداخت پایین. همچنان گریه میکرد چونشو با دستم آوردم بالا --ببخشید تقصیر من بود. سرشو به طرفین تکون داد --نه به خدا. مقصر شما نیستین. ناراحت گفتم --پس بخاطر امشب ترسیدین؟ --نه بخاطر خاطره ی بدیه که از صدای گلوله تو ذهنم مونده. با یادآوری چیزی چشماشو بست و سرشو گرفت بین دستاش و شدت گریش بیشتر شد. اشکاش دیوونم میکرد. از ماشین پیاده شدم و دستامو گذاشتم رو سرم. چند لحظه بعد برگشتم تو ماشین و دیدم شهرزاد هنوزم داره گریه میکنه. بطری آب رو از صندلی عقب برداشتم و ماشین رو دور زدم. در طرف شهرزاد رو باز کردم و صداش زدم --شهرزاد خانم؟ سرشو آورد بالا و با چشمای پر اشکش بهم خیره شد. در بطری رو باز کردم و گرفتم سمتش --میشه یکم از این آب بخورین؟ بطری رو گرفت و یکم آب خورد. با صدای گرفته ای تشکر کرد. --بیاید یکم قدم بزنیم حالتون بهتر شه. از ماشین پیاده شد و با گره کردن دستاش دور بدنش فهمیدم سردشه. کتمو درآوردم و گرفتم سمتش. --اینو بپوشید. --نه ممنون. خودتون بپوشید. --من سردم نیست. کنارهم راه افتادیم و راه برگشت رو در پیش گرفتیم. دوطرف جاده درخت بود و ستاره ها آسمون شب رو روشن کرده بودن. --میشه بگین ناراحتی امشبتون به خاطر چی بود؟ --شاید بهتره نگم ولی شما تنها کسی هستین که این ماجرا رو میفهمه. راستش.... چشماش پر اشک شد راستش مامان من به قتل رسید. با تعجب گفتم --شما که گفتین.... حرفمو قطع کرد و گفت --بله من قبلاً بهتون گفتم که مامانم مرد ولی..... قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد --درست یک هفته بعد از فوت بابا یه شب من رفتم از داروخونه داروهای مامانم رو بگیرم. وقتی اومدم خونه... گریش شدت گرفت و دستشو جلو دهنش گذاشت. ایستاده بودیم و اون حرف میزد. تو اوج ناراحتی بودم و کاری نمیتونستم بکنم. یکم آروم شد --وقتی رسیدم دم خونه صدای گلوله و بعدش..... زانوهاش خم شد و نشست رو زمین. سرشو گذاشت رو زانوهاش و شروع کرد هق هق کردن. کلافه تو موهام دست کشیدم و خم شدم --حالتون خوب نیست. میخواین برگردیم؟ همون موقع گریش قطع شد و افتاد رو زمین. با نگرانی روبه روش زانو زدم وصداش زدم --شهرزاد خانم؟ صدامو میشنوی؟ بی رمق چشماشو باز کرد و با صدای خیلی ضعیفی گفت --بله. --میتونید بلند شید؟ --نه خیلی خوابم میاد. با وجود خستگی یه دفعه ای حدس زدم دچار ضعف بدنی شده باشه. موبایلم رو از جیب کتم برداشتم تا به آمبولانس زنگ بزنم اما اصلاً آنتن نداشت. همون موقع بارون نم نم شروع به باریدن کرد. روسریش رو کشیدم روی پیشونیش و دکمه های کت رو بستم تا سرمانخوره. دستمو بردم زیر زانوهاش و با دست دیگم کمرش رو بلند کردم. تند تند راه میرفتم تا زودتر به ماشین برسم و بارونم هر لحظه شدید تر میشد........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313