eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
964 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
•°~🪴✨ به‌قول‌حاج‌قاسممون♥️↓ |یقیناًڪُلہُ‌خیر| چون‌جز خیــربرایم‌نمیخواهی بابتِ‌خوشی‌ها وگرفتاری‌ها،الحمدلله :)🙂 🌱 💖 •••━━━━━━━━━
•¦ ذڪرروز دوشنـبہ ⊰یـاَ قاضے الحٰاجات! اے براورنده حـاجات... ¹⁰⁰مࢪتبھ
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * چهارمین روز توسل* ❤️ شهید محرم ترک❤ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
"در حوالی پایین شهر" ساسان اومد کنارم و آروم گفت --رها. جوابی ندادم. --رها خانم خواهش میکنم انقدر گریه نکن. سرمو از زیر چادر آوردم بیرون و چادر رو رو سرم مرتب کردم. با بغض به چشماش زل زدم و سرمو به طرفین تکون دادم --چجوری آروم باشم؟ گریم بیشتر شد --من تازه داشتم احساس مادر داشتنو حس میکردم! حالا چیکارکنم؟ حالا چیکار کنم؟ چشماش پر اشک شد و بلند شد ایستاد. نفس عمیقی کشید و با یه نفر تماس گرفت. --الو بابا. سلام خوبی؟ کجایی؟ نیم نگاهی به من کرد و از اتاق رفت بیرون. --بابا زیبا خانم مرده. نمیدونم. حالا چیکار کنم؟ نه اینجاس. باشه خداحافظ. با یه نفر تماس گرفت و مرگ زیبارو واسش گفت و بعدش اومد پیش من. --زنگ زدم پلیس بیاد که یه موقع مشکلی پیش نیاد. مضطرب گفتم --ب... ب... بخدا صبح اومدم دیدم بیدار نمیشه. با اطمینان گفت --نگران نباش! اپاشو لباس بپوش الان میرسن. رفتم تو اتاق و در کمدمو باز کردم. یه مانتوی تقریباً بلند با یه شلوار راسته ی مشکی پوشیدم. روسریمو با یه سنجاق روسری محکم کردم و رفتم تو هال. با صدای در ساسان رفت در رو باز کرد و چندتا پلیس اومدن تو. یکیشون خیلی ناراحت بود و تا رسید رفت تو اتاق. با بغض گفت گفت --خاله زیبا! یکیشون اومد نشست رو مبل و چندتا سوال ازم پرسید. با سوال آخرش گریم گرفت --بخدا من بیگناهم! با اطمینان لبخند زد --میدونم دخترم اما منم وظیفه دارم این سوالارو ازت بپرسم. چند دقیقه بعد صدای گریه و جیغ اومد. رفتم سمت در و با دیدن رستا بغضم شکست. --رهـــا جووون! مـــامــــانم کجـــاس؟ بغلش کردم و گریه کردیم. به پلیسا درخواست کالبد شکافی داد و زیبا رو بردن بیمارستان. ساسان اومد پیشم --رها خانم بلند شید باید بریم خونه. --خونه ی کی؟ --زیبا خانم. به رستا کمک کردم تا تونست بلند شه. ساسان من و رستارو دم یه خونه پیاده کرد و رفت. خونه ی ویلایی خیلی بزرگ و سرسبزی بود. رفتیم تو خونه و کم کم خانمایی که واسم ناآشنا بودن اومدن و دور رستا جمع شدن. یه گوشه رو مبل نشسته بودم و همه با تعجب بهم نگاه میکردن. با ورود شهرزاد همراه یه خانمی که شباهت زیادی به زیبا داشت ایستادم. شهرزاد اومد پیشم و بغلم کرد. گریم شروع شد و هق هق گریه کردم. یدفعه همون خانمی که شبیه به زیبا بود غش کرد. همه دورش جمع شدن و منم هاج و واج مونده بودم. موبایلم زنگ خورد --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --بله. --بیا دم در. --چرا؟ --بیا بهت میگم. به اطراف نگاه کردم و دیدم هیچکس حواسش به من نیست. از حیاط رد شدم و رفتم دم در. ساسان که منتظر من بود اومد نزدیک. --باید بریم. --کجا؟ به دور و برش نگاه کرد --خونه ی ما. --پیش زهره خانم؟ لبخند زد --آره از وقتی بهش گفتم دل تو دلش نیست. --یه موقع زشت نباشه من اینجا نیستم؟ --نه دوباره با مامانم میای اینجا. --باشه. سوار ماشین شدیم و با سرعت راه افتاد. اشکام آروم آروم رو گونه هام میریخت و احساس عجیبی داشتم. روبه روی یه آپارتمان ماشینو پارک کرد و ازم خواست پیاده شم. چند احساس هیجان و ترس و غم با هم به سراغم اومده بود...... ساسان در رو با کلید باز کرد. رفتیم تو خونه و ساسان گفت --مامان جان؟ ببین کی اومده. زهره خانم از اتاق اومد بیرون و با بهت به من زل زد. --ر..ر..رها؟ اشک شوق از چشمام پایین ریخت. فاصله ی بینمون رو پر کردم و بغلم کرد. --الهی قربونت برم دختر قشنگم. گونه هام خیس اشک بود و نزدیم به چندثانیه تو همون حالت بودیم........