خنده هـايت . . .
آنچنان جادو كند جانِ مرا
هر چه غـم آيد سَرم
هرگــــز نبينم آفَتى.
سردار دلها🌷
📎#سلام_صبحتون_شهدایی
@mahmoodreza_beizayi
سرِدوراهیِ گُناه وثَواب
به حُب شَهادت فِکرکُن...
به نِگاه امام زَمانت فکرکُن...
بِبین میتونی ازگُناه بِگذَری...؟!
ازگُناه که گُذشتی ..ازجونِت هَم
میگذَری...🖐
#شهیدانه
@mahmoodreza_beizayi
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
بخشی از برنامه های ماه رمضان 👆🏻🌺
دوستان منتظر اعلام های شما هستیم 🌱🍂
خاطرهای از شهید ابراهیم هادی🌹🍃
نزدیک اذان صبح بود
.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.
آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:" آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست"
پرسیدم: چرا؟
گفت: به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به ایران حمله کنیم. باور کنید ما هم مثل شما شیعه هستیم؛ وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند؛ در جنگیدن با شما تردید می کردیم.
اما امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای بلند نام امیرالمومنین _علیه السلام_ رو آورد، با خودم گفتم:
داری با برادرای خودت می جنگی؛ نکنه مثل ماجرای کربلا....."
دیگر گریه امان صحبت به او نداد
دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟"
گفتم: آره زنده است.
تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند..
@mahmoodreza_beizayi
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
بخشی از برنامه های ماه رمضان 👆🏻🌺
اجرتون با شهدا 😍🌸
تا الان عالی بود.... ❤️🌺
با خودت هیچ گفته ای یک بار
دختر نازدانه ای داری؟💔
بین این سوره های زندگی ات
#کوثر عاشقانه ای داری؟
با خودت فکر کرده ای اصلاً
دخترت هم به خواب محتاج است؟
تا که از خواب می پرد شب ها
به یک آغوش ناب محتاج است؟😔💔
"کوثـر" نازدانه شهید محمودرضا بیضایے❤️
@mahmoodreza_beizayi
🌺حذف لینک از عکس مورد رضایت نیست ☺️🌺
شعر مورد علاقه 📖=
ای حرمت قبله ی حاجات ما
ذکر تو تسبیح و مناجات ما
چار(چهار)امامی که تورا دیده اند
دست علم گیر تو بوسیده اند
#شهید_محمودرضابیضایی
@mahmoodreza_beizayi
🌸حذف لینک از عکس مورد رضایت نیست ☺️🌸
از محبت پدر به فرزند 🍃
مگر حس قوی تری هم هست...☺️😍
💐 سری آخری که داشت میرفت
گفت میرم ...
ولی این سری از کوثر هم گذشتم....😔💔
دردانه کوچک شهید محمودرضا بیضایی
@mahmoodreza_beizayi
👌🏻👌🏻یک پیشنهاد ویژه برای بهرهمندی بیشتر از ماه رمضان امسال
➕ یک مژده
🔻ماه رمضان نزدیک است و مشتاقان تقرب خدا در حال آماده کردن خود برای ورود به این مهمانی بزرگ هستند. آمادگی پیدا کردن قبل از ورود به هر مهمانی، کمک میکند تا انسان با آرامش و اشتیاق بیشتری به آن مهمانی وارد شود و بهرۀ بیشتری از پذیرایی تدارک شده ببرد.
🔻اگر شما هم دوست دارید این ماه رمضان برایتان متفاوت با قبل باشد و بیشتر از آن بهره و لذت ببرید، پیشنهادی برایتان داریم.
📗 "برای مهمانی خدا آماده شویم" یک کتاب کوتاه ۸۰صفحهای است که مطالعه آن شاید یک ساعت وقت ببرد اما اثر آن در نگرش شما میتواند فوق العاده باشد و ماه رمضان متفاوتی را برایتان رقم بزند.
🎧 و اما مژده؛ به لطف خدا نسخه صوتی و کتاب شنیداری این کتاب هم در هفته پیش رو در اپلیکیشن طاقچه منتشر خواهد شد و علاقمندان کتاب صوتی میتوانند از آن استفاده کنند. ان شالله.
👈🏼 نسخه الکترونیک کتاب را میتوانید در "طاقچه" بخوانید و نسخه کاغذی را از فروشگاه سفارش دهید.
📎 taaghche.com/book/55230
📎 bookroom.ir/book/29312
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت سی و چهارم🌱 | تقدیم به محمودرضا | روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛چند روز مانده
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و پنجم🌱
| ادامه تقدیم به محمودرضا |
آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع،دو ساعتی پله های دانشکده ی دامپزشکی را بالا و پایین میرفتم!
در این فاصله،محمودرضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید.
تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم،یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.
غیر از این یک جعبه شیرینی،همه ی کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود.
حتی وسایل و میوهها و جعبههای آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد.
یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت.
خاطره ی خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمیکنم که چقدر از اضطرابم کم کرد.
دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد،پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ی تقدیم نامه،نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم.
آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم.
@mahmoodreza_beizayi