eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
983 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
17 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
خنده هـايت . . . آنچنان جادو كند جانِ مرا هر چه غـم آيد سَرم هرگــــز نبينم آفَتى. سردار دل‌ها🌷 📎 @mahmoodreza_beizayi
سرِدوراهیِ گُناه وثَواب به حُب شَهادت فِکرکُن... به نِگاه امام زَمانت فکرکُن... بِبین میتونی ازگُناه بِگذَری...؟! ازگُناه که گُذشتی ..ازجونِت هَم میگذَری...🖐 @mahmoodreza_beizayi
خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی🌹🍃 نزدیک اذان صبح بود .توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید. ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت. هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!" فایده ای نداشت. آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد. هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند. فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:" آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست" پرسیدم: چرا؟ گفت: به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به ایران حمله کنیم. باور کنید ما هم مثل شما شیعه هستیم؛ وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند؛ در جنگیدن با شما تردید می کردیم. اما امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای بلند نام امیرالمومنین _علیه السلام_ رو آورد، با خودم گفتم: داری با برادرای خودت می جنگی؛ نکنه مثل ماجرای کربلا....." دیگر گریه امان صحبت به او نداد دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟" گفتم: آره زنده است. تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند.. @mahmoodreza_beizayi
💌 | چه کسی می‌تواند به مرگ فکر کند؟
با خودت هیچ گفته ای یک بار دختر نازدانه ای داری؟💔 بین این سوره های زندگی ات عاشقانه ای داری؟ با خودت فکر کرده ای اصلاً دخترت هم به خواب محتاج است؟ تا که از خواب می پرد شب ها به یک آغوش ناب محتاج است؟😔💔 "کوثـر" نازدانه شهید محمودرضا بیضایے❤️ @mahmoodreza_beizayi 🌺حذف لینک از عکس مورد رضایت نیست ☺️🌺
شعر مورد علاقه 📖= ای حرمت قبله ی حاجات ما ذکر تو تسبیح و مناجات ما چار(چهار)امامی که تورا دیده اند دست علم گیر تو بوسیده اند @mahmoodreza_beizayi 🌸حذف لینک از عکس مورد رضایت نیست ☺️🌸
از محبت پدر به فرزند 🍃 مگر حس قوی تری هم هست...☺️😍 💐 سری آخری که داشت میرفت گفت میرم ... ولی این سری از کوثر هم گذشتم....😔💔 دردانه کوچک شهید محمودرضا بیضایی @mahmoodreza_beizayi
👌🏻👌🏻یک پیشنهاد ویژه برای بهره‌مندی بیشتر از ماه رمضان امسال ➕ یک مژده 🔻ماه رمضان نزدیک است و مشتاقان تقرب خدا در حال آماده کردن خود برای ورود به این مهمانی بزرگ هستند. آمادگی پیدا کردن قبل از ورود به هر مهمانی، کمک می‌کند تا انسان با آرامش و اشتیاق بیشتری به آن مهمانی وارد شود و بهرۀ بیشتری از پذیرایی تدارک شده ببرد. 🔻اگر شما هم دوست دارید این ماه رمضان برایتان متفاوت با قبل باشد و بیشتر از آن بهره و لذت ببرید، پیشنهادی برایتان داریم. 📗 "برای مهمانی خدا آماده شویم" یک کتاب کوتاه ۸۰صفحه‌ای است که مطالعه آن شاید یک ساعت وقت ببرد اما اثر آن در نگرش شما می‌تواند فوق العاده باشد و ماه رمضان متفاوتی را برایتان رقم بزند. 🎧 و اما مژده؛ به لطف خدا نسخه صوتی و کتاب شنیداری این کتاب هم در هفته پیش رو در اپلیکیشن طاقچه منتشر خواهد شد و علاقمندان کتاب صوتی می‌توانند از آن استفاده کنند. ان شالله. 👈🏼 نسخه الکترونیک کتاب را می‌توانید در "طاقچه" بخوانید و نسخه کاغذی را از فروشگاه سفارش دهید. 📎 taaghche.com/book/55230 📎 bookroom.ir/book/29312
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت سی و چهارم🌱 | تقدیم به محمودرضا | روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛چند روز مانده
📚 قسمت سی و پنجم🌱 | ادامه تقدیم به محمودرضا | آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع،دو ساعتی پله های دانشکده ی دامپزشکی را بالا و پایین می‌رفتم! در این فاصله،محمودرضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید. تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم،یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم. غیر از این یک جعبه شیرینی،همه ی کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه‌ها و جعبه‌های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد. یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت. خاطره ی خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمی‌کنم که چقدر از اضطرابم کم کرد. دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد،پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ی تقدیم نامه،نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده‌ ام اضافه کنم. آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم. @mahmoodreza_beizayi