eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
971 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️‹⃟🕊 🌿⃟🥀 وَقتی درونَت پاڪ باشَد خُدا چِهره‌ات را گیرا میڪُند این گیرایی از زیبایی و جَوانی نیست.. این گیرایی از نورِ ایمانی است ڪه دَر ظاهِر نَمایان میشَود.. . _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ @Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟خلقت فاطمة(س) حتی نری الوعد الظهور 📹 مدیحه‌سرائی مداحی که مداحی هایش را دوست داشت. مداح بحرینی آقای به زبان عربی در دیدار دیروز مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام با رهبر انقلاب. ۱۴۰۰/۱۱/۳ _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ @Shbeyzaei_313
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
💥ببین رفیق تو موقع اذان دقیقا محک زده میشی و نشون میدی چقدر خدا برات اهمیت داره🙂 ⚡️نشون میدی که: حاضری برا خدا از فیلم مورده علاقت بگذری یانه؟ از چت با دوستت بگذری یانه از غذا درست کردن بگذری یانه؟🍝 از بازی با گوشیت بگذری یانه؟📱 👈🏻همیشه میگم ‌:خدایا نیار اون روزی که اذان بدن و من بی تفاوت به کارام برسم☹️ نیار اون روزی‌که‌کارکردنو به حرف‌زدن باهات ترجیح‌بدم💔 ولی جدا از شوخی خیلی زشته خدا ادمو صدا کنه و ادم بی تفاوت باشه.....اگه تا الان بی تفاوت بودی دیگه نباش...دیگه تا اذان دادن مثه تیری که از کمان رها شده بدو نماز....این خیلی رو زندگی و تقدیراتت تاثیرمیزاره رفیق..میتونی امتحان کنی😉 ❤️ 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از رفتن تـو قافله‌ای رفت ز شهرم آرام جـدا صبر جـدا هوش جـدا رفت.. |سردارقلبم❤️|
هدایت شده از •.❀شرایـط❀.•
سلام‌خوبـےبـانو‌جـان؟!🙃💜 توهم‌از‌محتوا‌هاۍضعیف‌که‌داخل‌کانال‌ها و‌صفحات‌مجازۍگذاشته‌میشه‌؛ خسته‌شدۍدرسته؟!🤒🥱 یه‌کانال‌دخترونه‌ۍعــالــےمیخوام‌بهت معرفـےکنم‌به‌شرط‌چـاقـو🤤🍉 کانالمون‌پر‌از‌مطالب‌مذهبـےدرجه‌یک‌👌🏼 ▪️رمـان‌هاۍجذاب ▪️سخنرانـےهاۍناب‌مذهبـے ▪️خاطرات‌شهــدا ▪️سخنان‌گهربـار‌رهبرۍ ▪️نمازشب‌و... پس‌استخـاره‌نگیر‌و‌بزن‌روۍلینک‌پایین و‌به‌جمع‌ما‌اضافه‌شو😌✌🏻🔽 🖇♥️¦https://eitaa.com/joinchat/1810694161C4c44eafec3
هدایت شده از یا مهدی(عج)
👇👇👇👇 دختر یک آدم طاغوتی بود.یک روز آمد در مغازه.🛒 یادم نیست چی می خواست،ولی میدانم چیزی نفروخت به اش. دختر عصبانی شد؛تهدید هم کرد حتی.😱 شب با پدرش آمد دم خانه مان.😱 نه برد ونه آورد؛محکم زد تو گوش .😭 خواست...... باماهمراه باشید 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3522756631C7aeb78f9ac
هدایت شده از خادم الشهدا
{ بسم ربـ الشهدا و الصدیقینـ} م مثلـ مصطفی(:🌱 ‹📞› ‌ •° رفیق .. سوگند به تیغه آفـتاب و قسم به غرابت چشمانت... بے یادت هیچ طلوعے را ندیدم که آخرین کلامِ شب هایم و اولین واژه در صبـح هایم نام توست، سَرِ عاشقے سلامت... باز هم "سلامت "میکنم... •° ڪانالے تاسیسـ ڪردیمـ در راستاےشناساندنـ شهید آقا مصطفے صدرزادهـ ودیگر شهدا به شما عزیزانـ {: حالا ڪه دعوتـ شدے نگو نهـ و یهـ سرے به ڪانالـ بزنـ👀⬇️ https://eitaa.com/joinchat/23003280C41d2c99054
هدایت شده از خادم الشهدا
{بسم رب الشهدا و الصدیقین} ماسینه زدیم،بی صداباریدند💌 ازهرچه که دم زدیم آن هادیدند🍂 مامدعیان صف اول بودیم💔 ازآخرمجلس شهداراچیدند♥️ دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد تا شاید دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برایت می نویسم ، از دل غریب خود برایت می نویسم ، آری خیلی دلم می خواست با تو بودم در میان ابرها ، پیش خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم، اشک هایم سرازیر است ای شهیدم، می خواهم با تو صحبت کنم اما با چه زبانی ؟!… با این زبانم که پر از گناه است؟نه نمی توانم! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود صحبت کنم نمی دانم ، چه کنم ؟ محفلی داریم در راستای شناساندن شهدای مدافع حرم و... حالا که از طرف شهدای مدافع حرم دعوت شدی نه نگو یه سری به کانال بزن ⬇️ 🦋دمشق شهر عشق🦋 @damashghshahreashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بسم رب الزهرا💚 سلام عليكم ❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤ آغاز میکنیم: چهلمین ختم گروهی 💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💫 به نیت سلامتی وجود مطهر 💞حضرت‌ امام زمان عجل‌الله تعالی‌فرجه‌الشریف💞 🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها🌹 🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام و شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹 🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹 (اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک) کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند. 💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞 با تشکر💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن‌آدم‌ها خیلـی‌شبیه‌ڪتاب‌هایی‌ڪه میخونند؛میشـن... رفیق . . . ! نزار‌خاڪ‌بخوره روۍمیز اگر‌میخواۍ‌بنده‌واقعی‌‌باشی، قرآن‌بخون وعمل‌ڪن بعد‌شبیه‌اونۍ‌میشی‌ڪه‌خدا‌میخواد...
🍁 چه‌ حس‌ قشنگیه‌.. وقتی‌ وجودت‌ سرشار از آرامشه🦋 آرامشی‌ که‌ به‌ خاطر‌ داشتنِ‌ خداییه‌‌ که‌ بودنش‌‌ و داشتنش‌ جبران‌‌ تموم‌ نداشته‌‌هاست✋🏻 -آخدا‌ دورت‌ بگردم‌ شکر‌ که‌ هستی.. -شکر‌ که‌ دارمت‌‌..💕 ..' ..' ..' ..💔
"در حوالی پایین شهر" --این کِی درست شد؟ زیبا همینجور که چادرشو سر میکرد گفت --دیشب. در رو باز کرد و با ساسان سلام و تعارف کرد. خیلی آروم گفتم --سلام. سرشو آورد بالا و با دیدن من یکم اخم کرد و خیلی خشک گفت --سلام. از زیبا خداحافظی کردم و رفتیم سوار آسانسور شدیم..... در ماشینو باز کرد و با احتیاط سوار ماشین شدم. خودشم سوار شد و هرچی حرص تو وجودش بود رو فرمون ماشین خالی کرد که باعث شد با سر بخورم به صندلی. با تشر گفتم --ببخشیدااااا اگه آرومم برید کسی نمیگه رانندگی بلد نیس! با سکوت و همون اخم به خیابون زل زده بود. واسه یه لحظه تو آینه به چشماش زل زدم. با وجود اینکه حالم از اخم کردنش به هم خورده بود اما خیلی جذابش میکرد. چشم ازش گرفتم و با سکوت به خیابون زل زدم. هرچی به خونه ی تیمور نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد و حس میکردم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون. ماشینو پارک کرد و برگشت سمتم. --بفرمایید. دستام میلرزید و نمیتونستم درست عصاهامو نگه دارم. تأخیرم باعث شد در ماشینو باز کنه. --مشکلی پیش اومده؟ صدام میلرزید --ن... ن... نه. --اگه سخته واستون نیاید. --نه خواهش میکنم! ناچار گفت --خیلی خب. بدون اینکه دستش بهم بخوره کمکم کرد از ماشین پیاده شم. از تو شیشه ی ماشین نگاهم به صورتم افتاد. روسریم تقریباً داشت از سرم میافتاد. با تردید گفتم --آقا ساسان؟ برگشت و سوالی بهم خیره شد. --میشه چند لحظه صبر کنید؟ --بله. آرنجمو به عصام تکیه دادم و روسریمو مرتب تر از قبل بستم. حس کردم این کارم مورد رضایتش قرار گرفت چون یه نمه لبخند زد. همون موقع یه ماشین مشکی و یه ون باهم رسیدن...... پشت در منتظر بودیم که سیمین در رو باز کرد و با دیدنم گریش گرفت و بغلم کرد. --الهی دورت بگردم کجا بودی عزیزدلم!؟ خودمم گریم گرفتم بود --خیلی دلم واست تنگ شده بود!... دخترا با دیدنم ذوق زده دویدن و اومدن. همشون همراه با گریه میخندیدن ولی پسرا فقط میخندیدن. دخترا رو تک تک بغل کردم و بوسیدمشون. حس میکردم سالهاست دلتنگشونم. ساسان ازم خواست برم پیشش. --چیشده؟ --رها خانم دیگه باید بچه هارو ببرن. --به همین زودی؟ --متأسفانه بله. یه خانم چادری با لبخند دخترا رو برد تو اتاق و یه مرد همسن و سال حسام پسرارو برد تو اتاقشون. سیمین اومد نزدیک و با گریه گفت --رها حالا من چیکار کنم؟ همین که خواستم حرفی بزنم ساسان گفت --نگران نباشید سیمین خانم نمیزارم اینجا بمونید. --خدا خیرت بده پسر. رفتن بچه ها نیم ساعت بیشتر طول نکشید و با سیمین سوار وَن شدن و رفتن. چندتا مأمور واسه بازرسی خونه ی تیمور اومدن و من و ساسان برگشتیم تو ماشین. با اینکه طعم روزای خوب نو نونه ی تیمور کم بود اما فکر اینکه دیگه نمیتونم بچه هارو ببینم گریمو بیشتر میکرد حس میکردم تنها تر از روزی شدم که تو پنج سالگی تنها شدم. ساسان ماشینو یه گوشه پارک کرد و برگشت سمت من --رها خانم! چشممو از خیابون گرفتم --بله؟ --چرا انقدر ناراحتید؟ --چون تنها شدم. --واسه چی؟ -- چندماهه کسی که تنهاییامو باهاش درمیون میزاشتم رفته و امروزم... امروزن کسی که مثه مادرم دوسش داشتم و بچه هایی که مثه خواهر و برادرام بودن واسم دیگه رفتن. با تردید گفت --ولی هستن.... آدمایی که هیچوقت تنهاتون نذاشتن. --کو؟ پس چرا من نمیبینمشون؟ تلخند زد --چون انقدر بعضیا جایگاهشونو تصاحب کردن که دیگه پیدا نیستن. --منظورتون چیه؟ --متوجه شدن منظورم زمان بره. البته بستگی به خود طرف هم داره. گیج بهش زل زدم --بیخیال. ماشینو روشن کرد و راه افتاد. هضم حرفش اونقدر واسم سنگین بود که اصلاً حواسم از گریه کردن پرت شد. --موافقید بریم کافی شاپ؟ --مزاحمتون نمیشم. --مزاحم نیستین.... روبه روی یه کافه ماشینو پارک کرد و کنار هم دیگه رفتیم تو و نشستیم سر یه میز. --چی میخورید؟ از نوشیدنی ها و دمنوشای کافه ها هیچی نمیدونستم اما شنیده بودم که قهوه ترک خیلی تلخه و آدمای خاصی میپسندن. --قهوه ترک. --چه جالب منم خیلی دوس دارم. آستین لباسش یه کم رفته بود بالا و یه لکه ی قهوه ای رنگ کوچیک روی مچ دستش بود. یادم اومد ساسان همیشه میگفت ماه گرفته دست من اینجوری شده و من مسخرش میکردم. سریع آستین لباسشو پایین کشید. به خودم جرأت دادم --ببخشید این چیه رو دستتون؟ --کدوم؟ --رو مچ دست راستتون. آستین دستشو یکم برد بالا. --آهــــان اینو میگید. خندید --خب یه ماه گرفتگی پوستیه. با بغض گفتم --بچه بودین بهش چی میگفتین؟ لبخندش کمرنگ تر شد انگار حواسش پرت شد --میگفتم ماه گرفته دستم اینجوری.... انگار یه چیزی یادش اومدسرشو آورد بالا و مضطرب بهم زل زد...... "حلما" @berke_romsn_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
"در حوالی پاییم شهر" رفت و با یه حرکت چاقوشو پرت کرد و دستاشو دستبند زد. تیمور با پوزخند گفت --بــَــه! آقا حمید. میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی! فکر نمیکردم خریدار بچم بشه عامل دستگیری که نمیدونم به چه جرمیه!؟ با حرفش برگشتم به گذشته، همون روزی که قرار بود عمو حمید بیاد و من رو با ساسان ببره اما من نبودم و ساسان رفت. همه ی این سال ها نسبت به عمو حمید نفرت داشتم اما با دیدنش حس میکردم دلتنگیام برطرف شده. خواب اون روزم و حرف امروز تیمور منو نسبت به شخصیت واقعی ساسان مشکوک کرده بود. عمو حمید زد رو شونش --اگه رجز خونی هات تموم شد بیا بریم. به ساسان اشاره کرد --ببرش. دوتایی بردنش بیرون و چند ثانیه بعد ساسان برگشت --نگران در خونه نباشید. زنگ زدم تعمیر کار میاد درستش میکنه. به زیبا اشاره کرد و تأکید کرد مراقب من باشه. خواست از پله ها بره پایین صداش زدم. --آقا ساسان! برگشت و سوالی بهم خیره شد. --شما واقعاً کی هستی؟ لبخند زد --منظورتون رو نمیفهمم؟ --چرا خیلیم خوب میفهمید. پرده ی مخفی کننده ی غم چشماش کنار رفت و واسه لحظه ای بغض کرد. اما دوباره به حالت قبلیش برگشت. --منظورتون از اینکه کی هستم چیه؟ --چرا دارید خودتون رو گول میزنید؟ اصرار من واسه اثبات احساسم بود اما دلیل انکار ساسان رو نمیدونستم. --من باید برم خدانگهدار. تا اومدم حرفی بزنم رفت و من موندم و یه ذهن پر از علامت تعجب. --رها! برگشتم سمتش --ببخشید امروز رفته بودم یکم خرید کنم. اگه بلایی سرت میومد من... --نگران نباش اوس کریم مشتی تر از این حرفاس که تنهام بزاره. --بیا ببرمت تو اتاقت. کمکم کرد رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم. رفت و با یه لیوان آب برگشت. --اینو بخور از ترست کم میکنه. لیوان آب رو خوردم و دوباره خوابیدم. تپش قلبم خیلی زیاد بود. لحظه های امروز هی واسم تکرار میشد و زنجیره ی احساسات از قبیل خجالت... ناراحتی... بغض... نفرت و کینه...دست به دست هم داده بود تا ذهن ناآرومم رو بیشتر به آشوب بکشونه. به این فکر میکردم که سیمین و بچه ها در نبود تیمور چیکار میکنن؟ با صدای زنگ موبایلم از رو تخت برش داشتم و خدارو شکر نشکسته بود. --الو؟ --ا... ا... الو... ر... ر...رها! --سیمین تویی؟ میون گریه هاش گفت --آره منم! خوبی قربونت برم؟ با بغض گفتم --آره خوبم. -- دلم واست تنگ شده مادر. لااقل به زنگ بهم میزدی! گریم گرفت --منم همینطور! ببخشید نشد زنگ بزنم. --رها تیمور رو گرفتن من حالا چیکار کنم! با اینهمه بچه چه خاکی بریزم تو سرم؟ سیاوش و حسام کمک دستم بودن که اونام نیستن! توام که معلوم نیست کجایی! چهره ی معصوم تک تکشون جلو صورتم نقش بست. --نگران نباش. خدا بزرگه. --قربون کرمش برم که هرچی بد بختیه سر من میاد. با صدای در خونشون تماس رو قطع کرد و گفت بعد بهم رنگ میزنه. سرمو تو بالشت فرو کردم و از عمق وجودم گریه کردم. دلم میخواست تک تک بچه هارو از اون خونه ببرم بیرون..... با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم. ساعت 9صبح بود. --الو؟ --الو سلام. با صدای ساسان یکم صدامو صاف کردم و خیلی خشک و جدی گفتم --سلام. --مشکلی پیش اومده؟ --نه چطور؟ --رها خانم من امروز میخوام برم خونه ی تیمور. --خب برید به من چه؟ --با اینکه دلیل رفتارتون رو نمیدونم اما باید خدمتتون عرض کنم اون کسی که تو گذشته ترکتون کرد من نیستم. --تو اینو از کجا میدونی؟ --قبلاً هم گفتم من کل زندگیتون رو میدونم. --خب که چی؟ --خواستم بگم امروز شما هم باید همراه من بیاید. --من؟ من دیگه واسه چی؟ -- گفتم شاید شما بخواید بچه هایی که مثل خواهر برادرن واستون رو یه بار دیگه ببینید. --مگه قراره چی بشه؟ --امروز بچه هارو میبرن پرورشگاه. تکلیف سیمین خانم هم هنوز معلوم نیست. با بغض گفتم --یعنی دیگه نمیتونم ببینمشون؟ --نه اینطور نیست.اما شایدم باشه. --باشه میام. کِی میرید؟ --تقریباً ۱ساعت دیگه. --میشه منم بیام باهاتون؟ --بله حتماً. --خیلی ممنون.... تماس رو قطع کردم و با سرعت با عصاهام از اتاق رفتم بیرون. بعد از انجام کارام به کمک زیبا صبححونه خوردم. --رها مطمئنی خودت میتونی بری؟ --آره. ناچار گفت --باشه. رفت سمت کمد و یه مانتوی صورتی جیغ با شال و شلوار مشکی گذاشت رو تخت. --به نظرم اینا خیلی بهت میاد. حس کردم ساسان از این مدل مانتو ها خوشش نمیاد. --به نظر من اون مشکیه بهتره. --مگه میخوای بری مجلس عزا؟ --نه ولی ترجیح میدم اونو بپوشم. نفسشو صدادار بیرون داد --باشه. مانتو و شلوارمو پوشیدم. نظرش این بود که مدل روسریمو ساده باشه تا یکم از موهام بیاد بیرون و خودش روسریمو مرتب کرد. با صدای در عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در.......
"در حوالی پایین شهر" --این کِی درست شد؟ زیبا همینجور که چادرشو سر میکرد گفت --دیشب. در رو باز کرد و با ساسان سلام و تعارف کرد. خیلی آروم گفتم --سلام. سرشو آورد بالا و با دیدن من یکم اخم کرد و خیلی خشک گفت --سلام. از زیبا خداحافظی کردم و رفتیم سوار آسانسور شدیم..... در ماشینو باز کرد و با احتیاط سوار ماشین شدم. خودشم سوار شد و هرچی حرص تو وجودش بود رو فرمون ماشین خالی کرد که باعث شد با سر بخورم به صندلی. با تشر گفتم --ببخشیدااااا اگه آرومم برید کسی نمیگه رانندگی بلد نیس! با سکوت و همون اخم به خیابون زل زده بود. واسه یه لحظه تو آینه به چشماش زل زدم. با وجود اینکه حالم از اخم کردنش به هم خورده بود اما خیلی جذابش میکرد. چشم ازش گرفتم و با سکوت به خیابون زل زدم. هرچی به خونه ی تیمور نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد و حس میکردم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون. ماشینو پارک کرد و برگشت سمتم. --بفرمایید. دستام میلرزید و نمیتونستم درست عصاهامو نگه دارم. تأخیرم باعث شد در ماشینو باز کنه. --مشکلی پیش اومده؟ صدام میلرزید --ن... ن... نه. --اگه سخته واستون نیاید. --نه خواهش میکنم! ناچار گفت --خیلی خب. بدون اینکه دستش بهم بخوره کمکم کرد از ماشین پیاده شم. از تو شیشه ی ماشین نگاهم به صورتم افتاد. روسریم تقریباً داشت از سرم میافتاد. با تردید گفتم --آقا ساسان؟ برگشت و سوالی بهم خیره شد. --میشه چند لحظه صبر کنید؟ --بله. آرنجمو به عصام تکیه دادم و روسریمو مرتب تر از قبل بستم. حس کردم این کارم مورد رضایتش قرار گرفت چون یه نمه لبخند زد. همون موقع یه ماشین مشکی و یه ون باهم رسیدن...... پشت در منتظر بودیم که سیمین در رو باز کرد و با دیدنم گریش گرفت و بغلم کرد. --الهی دورت بگردم کجا بودی عزیزدلم!؟ خودمم گریم گرفتم بود --خیلی دلم واست تنگ شده بود!... دخترا با دیدنم ذوق زده دویدن و اومدن. همشون همراه با گریه میخندیدن ولی پسرا فقط میخندیدن. دخترا رو تک تک بغل کردم و بوسیدمشون. حس میکردم سالهاست دلتنگشونم. ساسان ازم خواست برم پیشش. --چیشده؟ --رها خانم دیگه باید بچه هارو ببرن. --به همین زودی؟ --متأسفانه بله. یه خانم چادری با لبخند دخترا رو برد تو اتاق و یه مرد همسن و سال حسام پسرارو برد تو اتاقشون. سیمین اومد نزدیک و با گریه گفت --رها حالا من چیکار کنم؟ همین که خواستم حرفی بزنم ساسان گفت --نگران نباشید سیمین خانم نمیزارم اینجا بمونید. --خدا خیرت بده پسر. رفتن بچه ها نیم ساعت بیشتر طول نکشید و با سیمین سوار وَن شدن و رفتن. چندتا مأمور واسه بازرسی خونه ی تیمور اومدن و من و ساسان برگشتیم تو ماشین. با اینکه طعم روزای خوب نو نونه ی تیمور کم بود اما فکر اینکه دیگه نمیتونم بچه هارو ببینم گریمو بیشتر میکرد حس میکردم تنها تر از روزی شدم که تو پنج سالگی تنها شدم. ساسان ماشینو یه گوشه پارک کرد و برگشت سمت من --رها خانم! چشممو از خیابون گرفتم --بله؟ --چرا انقدر ناراحتید؟ --چون تنها شدم. --واسه چی؟ -- چندماهه کسی که تنهاییامو باهاش درمیون میزاشتم رفته و امروزم... امروزن کسی که مثه مادرم دوسش داشتم و بچه هایی که مثه خواهر و برادرام بودن واسم دیگه رفتن. با تردید گفت --ولی هستن.... آدمایی که هیچوقت تنهاتون نذاشتن. --کو؟ پس چرا من نمیبینمشون؟ تلخند زد --چون انقدر بعضیا جایگاهشونو تصاحب کردن که دیگه پیدا نیستن. --منظورتون چیه؟ --متوجه شدن منظورم زمان بره. البته بستگی به خود طرف هم داره. گیج بهش زل زدم --بیخیال. ماشینو روشن کرد و راه افتاد. هضم حرفش اونقدر واسم سنگین بود که اصلاً حواسم از گریه کردن پرت شد. --موافقید بریم کافی شاپ؟ --مزاحمتون نمیشم. --مزاحم نیستین.... روبه روی یه کافه ماشینو پارک کرد و کنار هم دیگه رفتیم تو و نشستیم سر یه میز. --چی میخورید؟ از نوشیدنی ها و دمنوشای کافه ها هیچی نمیدونستم اما شنیده بودم که قهوه ترک خیلی تلخه و آدمای خاصی میپسندن. --قهوه ترک. --چه جالب منم خیلی دوس دارم. آستین لباسش یه کم رفته بود بالا و یه لکه ی قهوه ای رنگ کوچیک روی مچ دستش بود. یادم اومد ساسان همیشه میگفت ماه گرفته دست من اینجوری شده و من مسخرش میکردم. سریع آستین لباسشو پایین کشید. به خودم جرأت دادم --ببخشید این چیه رو دستتون؟ --کدوم؟ --رو مچ دست راستتون. آستین دستشو یکم برد بالا. --آهــــان اینو میگید. خندید --خب یه ماه گرفتگی پوستیه. با بغض گفتم --بچه بودین بهش چی میگفتین؟ لبخندش کمرنگ تر شد انگار حواسش پرت شد --میگفتم ماه گرفته دستم اینجوری.... انگار یه چیزی یادش اومدسرشو آورد بالا و مضطرب بهم زل زد......