eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
961 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * هشتمین روز توسل* ❤️ شهید مصطفی صدرزاده❤ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
••¦ـمصطفے صدࢪزاده ‌---------------•؛❁؛•--------------- •نام و نام خانوادگی:مصطفی صدرزاده 🌸 •نام پدر:محمد 🌱 •نام جهادی:سیدابراهیم ✨ •محل تولد:خوزستان-شوشتر 🌙 •تاریخ تولد:۱۳۶۵/۰۶/۱۹ 🌸 •تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۰۱ 🕊 •محل شهادت:سوریه 🕌 •ادرس مزار:شهرستان شهریار-بهشت رضوان 🌱 •وضعیت تاهل:متاهل 🌾 •تعداد فرزندان:دو فرزند-یک دختر و یک پسر 🦋 •تاریخ ازدواج:۱۳۸۶ 💍 •اولین دیدار باهمسرشان:یکی از دوستان شهید همسرشان را به ایشان معرفی کردند ✋🏻 اما در یک پایگاه و مسجد فعالیت میکردند :) 🍃 ‌---------------•؛❁؛•--------------- •چهارسال در حوزه امام صادق(ع)درس خواندند 🖇 •دانشگاه محل تحصیل:دانشگاه ازاد تهران 🌿 •رشته:ادیان و عرفان 🌱 •شغل:آزاد.. •همسر شهید:در روز خواستگاری بجای اینکه بگوید همدم و همسر میخواهم به من گفت من همسنگر میخواهم ✨🌿 •ارادت خاصی به حضرت عباس (ع)داشت ♥️ •دغدغه اش کارفرهنگی بود گویی تمام زندگی اش فعالیت های فرهنگی بود ✌️🏻 •همسر شهید:بارزترین خصوصیت اخلاقی مصطفی عاطفی بودنش بود .. ‌---------------•؛❁؛•--------------- •اولین اعزام:سال۹۲ •تقریبا دوسال نیم در سوریه بودند که ۸بار مجروح شدند .. •آخرین اعزام:چهارشنبه۲۰مرداد 🕊 •شهید دوبار با رزمندگان عراقی به جبهه نبرد رفت و در ماموریت دوم با رزمندگان فاطمیون آشنا شدند و از آن پس به عنوان یک نیروی افغانی به سوریه رفتند..🌿 •آقا مصطفی یکی از رزمنده های مورد علاقه سردار سلیمانی بود؛به گونه ای که سردار میگوید من واقعا عاشقش بودم.. •شهید در شب حنابندان یا همان شب قبل از عملیات (شب تاسوعا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" ساسان با خجالت گفت --آخه اینجوری نمیشه که. مامان گفت --چرا نمیشه مامان؟ الان ما میخوایم بریم شهرستان. توام که نمیتونی بیای. رها هم که نمیاد. نمیشه که دوتا پسر و دختر نامحرم تو یه خونه باشن. بابا گفت --مامان راست میگه ساسان. انشاﷲ عمت خوب بشه باهم میایم میرید محضر عقد میکنید و بعدشم جشن میگیریم براتون. مامان بهم لبخند زد --رها مامان چرا چیزی نمیگی؟ خجالت زده گفتم --چی بگم خب. --به سلامتی قراره تو و ساسان محرم بشیدا! اگه راضی نیستی هیچ مشکلی نداره راحت بگو. --والا نمیدونم مامان جون. هرجور شما صلاح میدونید. بابا رفت تو اتاقش و با یه کتاب برگشت. لبخند زد --ساسان بابا بلند شو بشین پیش رها. ساسان از خجالت پیشونیش عرق کرده بود. بابا شروع کرد به خوندن یه سری جمله که فکر کنم به زبان عربی بود. بعد از اتمام جملات مامان گفت باید بگم قبلتم. منم گفتم. مامان لبخند زد و هردومونو بوسید --انشاﷲ عقدتون. بابا لبخند زد --مراقب همدیگه باشید. لبخند زدم و تشکر کردم. باورم نمیشد با خوندن چندتا جمله و گفتن یه کلمه من و ساسان به هم محرم شده بودیم..... سرمیز شام هیچکس حرفی نزد و شامو در سکوت خوردیم. بعد از شام دور هم نشسته بودیم و هرکس مشغول کاری بود. ساسان با لپ تاپش کار میکرد. بابا شبکه ی خبر میدید و مامان داشت کتاب میخوند. این وسط من هیچ کاری انجام نمیدادم. نگاه ساسان چرخید سمت من و متفکر نگاهم کرد. چند لحظه بعد رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت. --کیا میان منچ بازی کنیم؟ مامان و بابا از پیشنهاد ساسان استقبال کردن و رفتن نشستن رو زمین. ساسان صدا زد --رها توام بیا دیگه. منم به جمعشون اضافه شدم. ساسان با شیطنت گفت --خب مامان و بابا شما یه تیم. من و رها هم تو یه تیم. بابا خندید --خیلیم عالی. بازی خیلی جالبی بود و مامان و بابا همش میبردن و من و ساسان میباختیم. بعد از چند دور بازی مامان اینا رفتن خوابیدن تا صبح زود برن شهرستان. ساسان سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام زل زد. تپش قلب گرفته بودم و گونه هام داغ شده بود. لبخند زد --میخوای خودمون دوتایی بازی کنیم؟ --باشه. هر سه دور بازی رو ساسان برد. آخرین مهرشو حرکت داد. بیصدا خندید --دیگه شرمنده. با ذوق گفت --میخوای یه بار دیگه بازی کنیم؟ یه حسی میگفت اینبار من میبرم --باشه. بالاخره من بردم و با ذوق بیصدا گفتم --آ باریکلا رها خانم! ساسان خندید --بر منکرش لعنت!.... اونشب تا نصفه شب به ساسان فکر میکردم. پسری که نیمه ای از وجودمو پُر کرده بود و من عاشقانه عاشقش بودم.... صبح از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون. هیچکس خونه نبود و یه یادداشت روی در یخچال بود. مامان نوشته بود: --رها مامان ما صبح زود راه افتادیم دلم نیومد بیدارت کنم مواظب خودت و ساسان باش. خداحافظ. به میز صبححونه ای که تفاوت جدی با هر روز داشت نگاه کردم. قوری چایی همراه با یه استکان و شیشه ی عسل و مربا در باز روی میز بود. یه کره ی باز نشده با یه قالب بزرگ پنیر توی یه بشقاب بود. با صدای تلفن جواب داد --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --سلام خوبم تو خوبی؟ خندید --خوبم. صبححونه خوردی؟ --نه هنوز. خندش بیشتر شد --ببخشید دیگه من هول هولکی آماده کردم. خندیدم --آره کاملاً مشخصه. --ناهار چی داریم؟ --نمیدونم. با شیطنت گفت --رها خواهش میکنم یه چیزی درست کن مامان نیست آب نشم مـــن! از پررو بودنش چشمام گرد شد --من که غذا پختن... یادم به روزی افتاد که با زیبا ماکارونی پختم. دستپاچه گفتم --ب....بلدم. --خوبه پس من ظهر میام خونه. --باشه. گوشی تلفن و گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه. دوسه تا لقمه نون و پنیر خوردم و میزو جمع کردم. ساعت ۱۰بود و تا اومدن ساسان ۲ساعت فرصت داشتم. شروع کردم به درست کردن غذا و اصلاً نفهمیدم زمان چجوری گذشت. آخرین بشقابو آبکشی کردم و نفس عمیقی کشیدم. در یخچال رو باز کردم و خیار و گوجه فرنگی برداشتم و گذاشتم رو میز. همینجور که داشتم خیارارو خورد میکردم غرق در فکر بودم و با احساس سوزش دستم و صدای چرخش کلید توی در ایستادم. ساسان با دیدنم با لبخند خندید --سلــام! رها خانم. تازه فهمیدم با شلوارک و تاپ و موهای نبسته ایستادم جلوش. هین بلندی کشیدم و دویدم تو اتاق. انگشتم خون میاومد و نمیدونستم باید چیکار کنم. چندتا دستمال کاغذی همزمان گذاشتم رو انگشتم و تو آینه به خودم زل زدم. موهام معنای واقعی جنگل آمازون رو داشت. در کمدمو باز کردم و متفکر به لباسام خیره شدم......
"در حوالی پایین شهر" یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم. یه روسری مشکی ساتن مدل دار بستم و از اتاق رفتم بیرون. ساسان نشسته بود تو آشپزخونه. رفتم و با خجالت گفتم --سلام. لبخند زد --سلام خوبی؟ --ممنون. داشت خیار و گوجه هارو خورد میکرد. --خوب شده؟ --آره بزار خودم انجام بدم. خندید --نه دیگه تو انقدر حواست به سالاد بود که ماکارونی دود شد رفت هوا. با دستم زدم تو صورتم --وای خاک بر سرم. سوخـــت؟ ساسان خندید --نه بابا شوخی کردم. نگاهش رو دستم خیره موند --چرا از دستت خون میاد؟ به دستم نگاه کردم --از چاقو برید. دستمو شستم و با دستمال کاغذی خشک کردم ولی بازم خون میاومد. ساسان یه چسب زخم از تو جعبه ی کمک های اولیه برداشت --انگشتتو بیار جلو. چسبو زد رو انگشتم. --بیشتر مراقب باش. --چشم. موبایلش زنگ خورد و رفت تو هال. --الو؟ سلام. چـیی؟ باشه.. باشه الان میام. کتشو برداشت و دوید سمت در. مکث کرد و برگشت سمتم و خجالت زده گفت --ببخشید رها من باید برم. در رو باز کرد و رفت. ناخودآگاه بغض کردم و نشستم رو صندلی. فکر اینکه با کلی ذوق غذا درست کردم اما ساسان نیومده رفت عصابمو خورد میکرد. با صدای موبایلم رفتم سمتش و پیام ساسانو باز کردم. --سلام رها. منو ببخش مجبور بودم باید میرفتم. گوشیو انداختم رو تخت و دراز کشیدم. نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد..... با صدای ساسان چشمامو باز کردم لبخند زد --عه سلام رها بیدار شدی. گیج نشستم رو تخت. --سلام.ساعت چنده؟ اتاق تاریک بود و چشماش تو تاریکی برق میزد خندید --خسته نباشی ساعت 6عصره. باورم نمیشد 6ساعت خوابیده باشم. --وااای انقدر من خوابیدم! گِله دار گفت --بله و همینطور ناهار هم دست نخورده روی گازه. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. نشست رو تخت. --رها نمیتونم بهت قول بدم روزای دیگه اینجوری نشه. چون اختیار زندگی من بیشتر از اونی که دست خودم باشه دست بقیس. نمیشه که تو گرسنه بمونی. حرفی نزدم --رهــا! با تواما! --باشه دیگه گرسنه نمیمونم. --میای بریم بیرون؟ --کجا؟ --هرجا تو دوس داری. حوصله ی بیرون رفتن نداشتم. --نه من نمیام. --باشه. از اتاق رفت بیرون. لباسامو مرتب کردم و رفتم توی هال. به نایلونای میوه روی اپن خیره شدم. --رها اینارو گرفتم بشور بزار یخچال. پشت به من نشسته بود رو مبل و تلوزیون میدید. گوشه ی لبمو بردم بالا چشمامو بستم و به حالت مسخره ای گفتم --چشـــم! همین که چشمامو باز کردم دیدم ساسان زل زده به من. زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند. خجالت زده سرمو انداختم پایین و رفتم سمت میوه ها. اومد تو آشپزخونه و با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده توش بود گفت --کمک نمیخوای؟ --نه مرسی. دست به سینه به سرویس تکیه داد. --رها! --بله؟ --میدونستی تو.... همین که خواست ادامه ی حرفشو بگه تلفن زنگ خورد و حرفش نصفه موند. جواب داد --الو؟ سلام مامان جان. خوبیم شما خوبید؟ خب خداروشکر. همینجا.باشه. سلام برسون. --رها بیا مامان باهات کار داره گوشیو داد به من و نشست رو مبل. --الو سلام. --سلام رها جان خوبی مامان؟ --خوبم شما خوبید؟ بابا خوبه؟ --منم خوبم باباتم خوبه. چیزه رها زنگ زدم بگم... مکث کرد --جانم مامان بگو. --ببین رها من یه خورده طلا دارم گذاشته بودم کمک کنم به خیره ولی خب از خیره واجب ترش پیدا شده. اگه میتونی بهت بگم برو طلاهارو بردار فردا ببر بفروش و پولشو بزن به شماره حسابی که واست میفرستم. --باشه چشم مامان. --رها مامان خیلی مراقب باشیا. --چشم خیالتون راحت. --مراقب خودتون باشید --چشم شماهم همینطور.... گوشیو گذاشتم. --مامان چیکار داشت؟ تا اومدم بهش بگم موبایلش زنگ خورد و رفت تو اتاق جواب داد. میز شامو چیدم و صداش زدم --ساسان؟ --بله --بیا شام بخور. نشست سر میز و با لبخند گفت --به به! ظاهرش که خیلی خوشمزس. یه قاشق ماکارونی گذاشت تو دهنش و با لذت خورد. کنجکاو از اینکه واقعاً خوشمزه شده یا نه یه قاشق خوردم و دیدم واقعاً خوشمزش. بعد از شام میزو جمع کردم و ساسان با اصرار ظرفارو شست... یه بشقاب میوه آوردم و نشستم رو مبل. ساسان با ذوق گفت --رها میخوای فیلم ببینیم؟ --چه فیلمی؟ متفکر گفت --خـــب! با ذوق گفت --با فیلم ترسناک موافقی؟ با اینکه تا اون موقع ندیده بودم واسم جذاب بود. --باشه. فلششو به تلوزیون وصل کرد و فیلمو پلی کرد. اولش خیلی معمولی و کسل کننده بود اما هرچی جلوتر میرفت صحنه های هیجان انگیز و ترسناک تری توی فیلم بود. ساسان با ذوق گفت --رها میبینی چقدر هیجان انگیزه؟ دلم میخواست بگم نه ولی به زور لبخند زدم --آره خوبه. از ترس تپش قلب گرفته بودم. توی فیلم یدفعه همه جا تاریک شد و یه شبح از توی کمد اومد بیرون. با جیغ پیراهن ساسانو چنگ زدم و چشمامو بستم........
اِلَهِی وَرَّبی مَن لی غَیرُکَ: ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💚بر چهره ی هم چو ماه مهدی صلوات ♥️اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم♥️ 💚بر رحمت یک نگاه مهدی صلوات ♥️اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم♥️ 💚تا ماه رخش شود هویدا بفرست ♥️اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم♥️ 💚بر شان و مقام و جاه مهدی صلوات ♥️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم♥️ 💚خواهی برسی به چشمه آب حیات صلوات ♥️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم♥️ 💚لبریز شود نامه ی تو از حسنات صلوات ♥️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم♥️ 💚بر روی سرت ببارد از حق برکات صلوات ♥️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم♥️ 💚بفرست دمادم به محمد صلوات  💚اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي ♥️مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 💚وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خبرنگار از ابومهدۍ پرسید : شما که عرب هستین؛ چطور اِنقدر قشنگ‌ فارسی صحبت میکنین؟ ایشون پاسخ قشنگی داد: « عربۍ زبان قرآن است و فارسۍ زبان انقݪاب❤️» 🤍💫 💕🍀
❤️ 🌙خلاصه اعمال ماه رجب 🌙❤️ 👈🏻 غسل اولین روز و نیمه ماه رجب و آخر رجب 👈🏻 روزه اولین روز و نیمه ماه رجب و آخر رجب 👈🏻 در طول ماه رجب 100 مرتبه بگوید: أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَحْدَهُ لا شَرِیكَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ 👈🏻 در طول ماه رجب 1000 مرتبه "لا إِلَهَ إِلا اللهُ" 👈🏻 در طول ماه رجب روزانه 70 مرتبه بگوید: "أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ" 👈🏻 در طول ماه رجب 100مرتبه ذکربگوید أَسْتَغْفِرُ اللهَ ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ مِنْ جَمِیعِ الذُّنُوبِ وَ الْآثَامِ " 👈🏻 در طول ماه رجب 1000مرتبه یا 100 مرتبه سوره قل هو الله أحد را بخواند 👈🏻 روزانه 10 مرتبه بگوید: «أَسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَه» 👈🏻 زیارت امام حسین علیه السلام .(زیارت عاشورا) در حد توان هر روز ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ ‎‌‌‌‌‌🌹❤️   ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗
❣ 🔅 السّلام علیکَ بِجوامعِ السَّلام... 🌱تمام سلام‌ها و تمام تحیّت‌ها نثار تو باد، ای مولایی که حقیقت سلام هستی و روز آمدنت، زمین لبریز خواهد شد از سلام و سلامتی... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
هدایت شده از «دمشق شهر عشق»
📆 امروز جمعه متعلق است به: 🔅 صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكری عليهما السّلام •❀•الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ 📿 ۱۰۰ مرتبه
خدمت شما بزرگوار 💥 https://eitaa.com/joinchat/2013069478C2cabdf5e59 خیر دنیا و آخرت نصیبتون بحق مظلومیت اهل بیت