eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
970 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" همین که سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردم. متعجب و با شیطنت نگاهم کرد. --سلـــام رها خانوم! --خسته نباشی. --سلامت باشی. به میز اشاره کرد --شمام خسته نباشی! رفت دست و صورتشو شست و نشست سرمیز. با ذوق گفت --وااای رها چقدر زحمت کشیدی. --زحمتی نیست. براش برنج کشیدم و یه تیکه ی بزرگ از کباب رو گذاشتم روی بشقابش. با ولع شروع به خوردن کرد --وااای رها خیلی خوشمزست. --نوش جونت! واسه خودمم غذا ریختم و ناهارمونو در تعریفای ساسان از غذام خوردیم. یه ربع بعد از ناهار ساسان دوباره رفت سرکار و من تنها شدم. ظرفارو شستم و همینجور که نشسته رو مبل خوابم برد...... از خواب بیدار شدم و لامپارو روشن کردم. صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم. ساعت۷عصر بود و تو فکر این بودم که شام چی درست کنم. با زنگ موبایلم برش داشتم --الو؟ --سلام عزیزم خوبی؟ --سلام خوبم تو چطوری؟ --خوبم. رها زنگ زدم بگم غذا درست نکن پیتزا گرفتم دارم میام. --باشه. چند دقیقه بعد در باز شد و اومد. با لبخند رفتم سمتش و پیتزاهارو ازش گرفتم. کنجکاو به نایلون توی دستش خیره شدم و ترجیح دادم خودش بگه توش چیه. نایلونو برد تو اتاقش و اومد تو آشپزخونه. --رها بدو بیا که مردم از گرسنگی.... فقط نصف پیتزامو تونستم بخورم و بقیشو ساسان خورد. بعد از شام با لبخند بهم خیره شد. خندیدم --میدونم خوشگلم. خندید --از خوشگلام یا چیز اونور تر. لبخند دندون نمایی زدم و از سر میز بلند شد رفت تو اتاقش. داشتم میزو جمع میکردم که صدام زد. --رها بیا. رقتم تو اتاق و به نایلون اشاره کرد. --برش دار. نایلونو برداشتم و با دیدن چادر متعجب گقتم --این مال منه؟ لبخند زد --هرموقع که خودت دوس داشتی بپوش. از طرفی از چادر متنفر بودم و از طرفی کنجکاو میخواستم بدونم با چادر چه شکلی میشم. انداختم رو سرم و مقابل آینه ایستادم. با دیدنم ایستاد و از پشت سر دستاشو دور کمرم حلقه کرد. آروم دم گوشم گفت --رها فرشته بودی فرشته تر شدی! گونه هام گل انداخت به نظر خودمم خیلی بهم میاومد. --قشنگه؟ --آره خیلی! روی پنجه ی پاهام ایستادم و واسه تشکر گونشو بوسیدم. --مـــرسی ساسان جونم! متعجب از کارم خندید و چشمک زد --نــه میبینم توام بلدیا! خجالت زده سرمو انداختم پایین. خندید --حالا نمیخواد خجالت بکشی طوری نشده که.... چادرمو مرتب گذاشتم تو کمدم و رفتم تو هال نشستم کنارش روی مبل. --ساسان! --جانم؟ --میگم چیزه... برگشت سمتم --چی شده رها؟ --امروز مامان زنگ زد.ازش راجع به عمه پرسیدم اونم گفت... گفت امروز صبح مرده. متعجب گفت --جدی؟ چشمامو تأیید وار تکون دادم. متفکر گفت -- آخییی پس باید ماهم بریم. --آره ولی کارتو چی میشه؟ لپمو کشید --تو نگرانش نباش خانم خانما! فردا زنگ میزنم به مامان میگم مراسم هفتش میریم. --زشت نباشه یه موقع؟ --زشت که هست ولی این چند روز کارام خیلی زیاده... رفتم تو اتاقم و یدفعه دیدم زیر پام یه چیزی تکون خورد. پامو بلند کردم و بادیدن مارمولک جیغ فرابفنشی زدم. ساسان با ترس اومد تو اتاق. --چته رها چرا جیغ میزنی؟ با ترس به مارمولک اشاره کرده. نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و مارمولکو با دستش بلند کرد. از پنجره انداختش بیرون. --خیالت راحت شد؟ --نه! خندید --آخه مارمولک ترس داره؟ با بغض گفتم --بله که ترس داره! رفتم تو هال و نشستم رو مبل و زانو هامو بغل کردم. یاد روزی که سیمین از مارمولک ترسید و غش کرد افتادم و ناخودآگاه دلم واسش تنگ شد. بغضم شکست و گریم گرفت همینطور که میرفت سمت اتاقش گفت --رها من خیلی خستم میرم... نگاهش رو من خیره موند --داری گریه میکنی؟ جواب ندادم واومد نشست کنارم لبخند زد --الان دقیقاً گریت واسه چیه؟ --دلم تنگ شده. --واسه کی؟ اشک چشممو گرفتم و گفتم --واسه سیمین. نشست کنارم --آخ من قربون اون دل مهربونت بشم! میخوای بریم پیشش یه روز؟ بی توجه به حرفش گفتم --وقتی یادم به روزایی که چقدر تو خونه ی تیمور اذیت شدم میفته اصلاً دلم نمیخواد اون روزا برگرده. ولی خب دلم تنگ میشه واسشون. دستشو دور شونه هام حلقه کرد --شاید باورت نشه ولی منم دلم واسشون تنگ میشه. واسه روزایی که با سیاوش جیم میزدیم و با پولامون آدامس عکس دار میخریدیم. آهی کشید و لبخند زد --غصه نخور رها! مهم اینه که تو منو داری! انقدر واسه به دست آوردنت تلاش کردم که حاضر نیستم حتی یک دقیقه ازم جدا بشی! لبخند زدم و سرمو گذاشتم رو شونش. اون آروم روی موهامو نوازش میکرد. صدام زد --رها! --بله؟ --میشه قول بدی هیچ وقت تنهام نزاری؟ --آره قول میدم! رو موهامو بوسید. چند ثانیه بعد گفت --رها من خوابم میاد. از فکر رفتن تو اتاقم ترس کل وجودمو گرفت خندید و گفت --میترسی تو اتاقت بخوابی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین. دستمو گرفت....... "حلما"
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" صبح از خواب بیدار شدم و با دیدن اتاق ساسان متعجب نشستم رو تخت و تازه یادم افتاد دیشب بخاطر ترس از مارمولک واسه خواب اتاقامونو باهم عوض کردیم.... صبححانمو خوردم و رفتم اتاقامونو مرتب کنم. نگاهم رو کتاب آشپزی که میون کتابای روی میز ساسان بود خیره موند. با ذوق برش داشتم و شروع کردم به خوندن. طرز تهیه ی قورمه سبزی نظرمو جلب کرد و دست به کار شدم. عطر خورشت تو فضای خونه پیچیده بود و از این بابت کلی ذوق کردم..... ساعت۱۱ونیم بود. رفتم تو اتاقم و یه شومیز سرخ آبی با شلوار سفید پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم. داشتم میز ناهار رو میچیدم که ساسان اومد. سلام کردم جواب سلاممو داد و و با ذوق گفت -- واای رها قورمه سبزی درست کردی؟ لبخند زدم --اوهوم. همینجور که ازتو سینک لیوان برمیداشت لپمو کشید --توام میدونی من عاشق قورمه سبزیم؟ دستمو گذاشتم رو لپم و معترض گفتم --نه! خندید و نشست سرمیز هم واسه من و هم واسه خودش غذا کشید و ناهار رو در سکوت خوردیم.... بعد از ناهار ساسان رفت حمام و منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. صدام زد --رهاجان بیا! رفتم تو اتاقش --کاراتو بکن بعد از ظهر راه میفتیم بریم شهرستان. --مگه قرارنشد مراسم هفت بریم؟ --چرا ولی با اصرار زیاد تونستم مرخصی بگیرم. --باشه... اول رفتم حمام و بعد یه شلوار کتون با مانتوی کوتاه به رنگ مشکی ساده که دم آستیناش دکمه دار بود و دامن کلوش داشت پوشیدم. روسری مشکیمو مدل لبنانی بستم و نگاهم روی چادر خیره موند. ذوق پوشیدنش وادارم کرد که چادرو سر کردم و تو آینه به خودم زل زدم. ساسان در زد و اومد تو اتاق. خواست حرفی بزنه اما با دیدنم عمیق لبخند زد. --بهم میاد؟ --آره خیلـــی! لبخند زدم و به خودم تو آینه خیره شدم. ساسان کنارم ایستاد. قدم تا سر شونه هاش بود. عمیق گونمو بوسید --رها با چادر بیشتر عاشقت میشم! نمکی خندیدم و گونه هام قرمز شد. --بریم؟ --بریم. کیف دستی کوچیکمو برداشتم و کفشای کالج چرمیمو پوشیدم و سوار ماشین شدیم. توی راه ساسان از یه سوپر مارکت یه نایلون پر از خوراکی خرید. هر خوراکی برمیداشتم هم خودم میخوردم و هم به ساسان میدادم و خیلی برام لذت بخش بود.... از شهر خارج شده بودیم و هوا کاملاً تاریک شده بود. مضطرب صداش زدم --ساسان! --جانم؟ -- انقدر اینجا ترسناکه؟! خندید و دستمو بوسید و تو دستش قفل کرد --ما شاءَ الله لا حَولَ وَ لا قوَّةَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم این ذکر رو پیش خودت تکرار کن. --که چی بشه؟ خندید --مگه نگفتی میترسی؟ --اهان چرا چرا! چشمامو بسته بودم و داشتم ذکر میگفتم. یدفعه با صدای بوق ممتد و پشت بندش صدای فریاد ساسان که گفت --یـــاحسیـــن! دستی جلو صورتم گرفته شد و چشمامو باز کردم. تنها کاری که تونستم انجام بدم جیغ زدن بود و دیگه نفهمیدم چی شد...... "حلما"
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا " دوشنبه" ۱۸🍃 بهمن 🍃 ۱۴۰۰ 🌺یازدهمین روز 🌺 ❤️ شهید جواد محمدی ❤ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله شامل شفاعت شهید قرار بگیریم ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
🥀 نام:جواد نام خانوادگی:محمدی متولد:۱۳۶۲/۵/۲۹درچه اصفهان وضعیت تاهل:متاهل تعدادفرزندان:۱فرزند شهادت:۱۳۹۶/۳/۱۶خانطومان مزار:گلزار شهدا جزین 🌹خاطره: حرف اول و اخر هر دوی ما این بود که به نحوی برای زندگی قدم برداریم که مسیر رسیدن به خدا را برای طرف مقابل هموار کنیم و در این خصوص اولین شرط ازدواجم ایمان طرف مقابلم بود و آن را در جواد به وضوح مشاهده کردم و با گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترکمان هر روز اخلاق پسندیده ای را در وجود آقا جواد می دیدم به گونه ای که نمی توانستم سرنوشتی جز شهادت را برای جواد در نظر بگیرم. 🌺نحوه شهادت: آقا جواد ۱۶خرداد سال ۱۳۹۶درمنطقه خانطومان سوریه با اصابت چند گلوله به بدن و یک گلوله خلاص به سر به شهادت رسیدند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
♥️🤚 حالم دوباره صبح شد و رو به راه شد وقت سلام و عرض ارادت به شاه شد
من‌دلم‌روشن‌اسٺ🙂'! روزۍازراه‌میرسـے وڪوچـہ‌بـوۍعـطر تـورامـےگیرد... اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج💚
🌿 مادربزرگ‌شھید‌مغنیھ‌میگفت؛ مدتِ‌طولانےبعد‌شھادتش‌اومد‌به‌خوابم بھش‌گفتم:چرا‌دیرڪردۍ!؟ منتظرت‌بودم! گفت:چون‌طول‌ڪشیداز‌بازرسےها‌رد‌شدیم گفتم‌:چه‌بازرسے؟! گفت:بیشتراز‌همه‌سرِبازرسے"نماز"وایستادیم.. بیشتراز‌همه‌درباره‌ۍ"نمازصبح"می‌پرسند! نذاریم‌تنبلےمانع‌سعادت‌ما‌بشھ:)! -شھید‌جھادمغنیھ
[💜🌱]#یاصاحــب‌الزمــان روز‌سه‌شنبه‌بود‌که‌رفتی‌و‌سال‌هاست بغض‌غروب‌جمعه‌ی‌من‌این سه‌شنبه‌هاست🌺🌸
*🚫ارسال شکلڪ به نامحرم ممنوع🚫* ""براے هر دو جنس هست ولے کوتا به دخترا مثالش زدیم چون اونا عشق و محبت رو بیشتر بلدن و یجوراے احساسے *تر* رفتار میکنند"" *خواھر من!* *وقتے تو پاے نوشته ھاے من شکلڪ میزنے✨* *من دقیقا یڪ نفر را تصور میکنم که سرش را کج کردہ خیرہ به من و دارد لبخند میزند❗* *وقتے مےنویسے: مچکرم* *من یڪ نفر را تصور میکنم که عین بچھ ھا لوس مےشود و دلنشین لبخند میزند!!🙃* *و با صداے نازڪ تشکرش را میریزد توے قلب من.❤️* *وقتے ایموجے سر کج کردہ و خندیدہ طورے که دندان ھایش معلوم باشد.😅* *من ھمیشه قبل از اینکه مطالبت را بخوانم صدایت را میشنوم🎼* *که دارد رو به دوربین مےگوید سیب و بعد ھم ریسه مےرود.* *وقتے عکس دختر بچه مےگذارے و بالایش مےنویسی:😇* *عجیجم، نانازم، موش کوچولو، الھییییے، قربونش برم و...* *من همین حرف ھا را با صداے خیالےات میسازم🦋* *و از این ھمه ذوق کردنت لبخند مے زنم☺️* *من مریض نیستم حتے قوہ تخیلم* *بالا* *نیست!* *من پسرم......* *وتو* *دختر......* *من آھنم و تو اھن ربا☝️* *من اتشم و تو پنبه* *یادت نرود☝️❌* *خصوصے ترین رفتارت را عمومے نکنی✋❌* *خواھرم یادت بماند با نامحرم فاصله ات رو حفظ کنی.* *چه نیازے به ارسال شکلڪ دارے که حتما طرف مقابلت چهره ات را درڪ کنه؟؟!* *یادت باشه شکلڪ ھا براے روابط صمیمانه طراحے شدہ اند!!!👌* *یادت بماند ما باھم نامحرمیم☝️⛔*
ذڪرروزسہ‌شنبھ: -یا‌أرْحَمَ‌الرّاحِمینْ ﴿إی‌مِهرَبان‌ترین‌مِهرَبانان﴾ ۱۰۰مرتبہ...
💐🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷💐 أسْعَدُ العَجَمِ بِالإسلامِ أهلُ فارِسَ خوش بخت ترين ملّت غير عرب به واسطه اسلام، مردم ايرانند . 💐 🇮🇷
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
امام على عليه السلام: برخورد خوب بر استحکام برادری می افزاید حُسنُ اللِّقاءِ يَزيدُ في تأكُّدِ الإخاءِ غررالحكم حدیث 4827
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا " سه شنبه" ۱۹🍃 بهمن 🍃 ۱۴۰۰ 🌺یازدهمین روز 🌺 ❤️ شهید دانیال غازی ضاوی ❤ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله شامل شفاعت شهید قرار بگیریم ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
🌿🕊 ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:شهیدآقادانیال‌غازی‌ضاوی🧔🏻 ⇦تاریخ‌تولد:۱اسفند۱۳۶۶👶🏻 ⇦تاریخ‌شھادت:۲۸دی۱۳۹۳🌱 ⇦محل‌تولد:لبنان ⇦محل‌شھادٺ:قنیطره🌃 ⇦محل‌دفن:روضه‌الشهداشهرک خیام🕌 ⇦وضعیت‌تأهل: متاهل💍 ⇦تعدادفرزندان: ۱_👼🏻
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود. فکر کردم خواب میبینم. چشمامو چندبار باز و بسته کردم اما باز همه جا تاریک بود. ذهنم شروع به یادآوری اتفاقات کرد. صحنه ی آخری که ساسان با سر رفت تو شیشه جلو چشمام نقش بسته بود و بغضم شکست. خدا خدا میکردم زودتر ببینمش. گریم به هق هق تبدیل شد و سکوت اتاقو شکست. در با لگد باز شد و باریکه ی نور باعث شد تا چشمامو ببندم. آروم آروم چشمامو باز کردم و با دیدن شخصی که توی تاریکی بود با ترس گفتم --ت..تو...ک..ی..ه..هستی؟ اومد نزدیک و با صدای آرومی گفت --رها منم حسام! نمیدونستم باید حرفشو باور کنم یانه با تعجب گفتم --ح..ح..حسام؟ قبر از اینکه حرف بزنه چند نفر دیگه اومدن تو اتاق و با اشاره ی حسام کمکم کردن بلند شم. --ببریدش. شب بود و از حیاط بزرگی که ازش رد میشدم فقط تونستم سایه ی درختارو ببینم. رسیدیم به یه عمارت و منو بردن اونجا.... یه هال بزرگ مربعی شکل که کفش با سرامیکای براق ترکیبی از رنگ طلایی و سفید بود و وسطش یه دست مبل سلطنتی شیری رنگ و دورتادور هال از مجسمه های قیمتی تزئین شده بود. یه راه پله ی مارپیچ سمت چپ بود که به چندتا اتاق ختم میشد. مضطرب به اطراف نگاه میکردم و با دیدن مردی که از راه پله ها میاومد پایین ریز بهش خیره شدم. یه مرد میانسال با موهای جو گندمی. ته ریشی که روی صورتش بود سنشو بالاتر میبرد. یه دست کت و شلوار مشکی با کفشای ورنی مشکی رنگ. نشست رو مبل و با لبخند کریحی بهم خیره شد. خندید --به به گل سرسبد مجلس! بفرما بشین دختر. از ترس زبونم بند اومده بود. حسام کنارم ایستاد و آروم گفت --بشین رها. هیچ عکس العملی نشون ندادم. خندید --ولش کن حسام کم کم آروم میشه. بلند شد و همینجور که دستشو توی جیباش کرده بود شروع کرد قدم زدن. --میدونم از اینکه اومدی اینجا خیلی کنجکاوی که بدونی اینجا کجاس! لبخند زد --مگه نه؟ دوباره ادامه داد --خب اول از همه باید بگم که من شهرامم. از اونجایی که پیدا کردن دخترای خوشگلیمثل تو واسه من خیلیـــی اهمیت داره و تأیید شده ی آقا حسام هستی پیش خودم گفتم دیگه چی بهتر از این؟ دختر که هست! خوشگلم که هست! دستاشو باز کرد --بهتر از این نمیشه! با هضم حرفاش توی ذهنم بغض کردم و قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت..... اینبار بردنم توی یه اتاق. چندتا دختر با شکل و شمایل های مختلف اونجا بودن و گریه میکردن. خانمی که منو برده بود اونجا دستمو گرفت و گوشه ای نشوند. هاج و واج به اطرافم خیره شده بودم. با فکر کردن به ساسان بغضم شکست و شروع کردم آروم گریه کردن. یکی از دخترا که به ظاهر آروم تر از بقیه بود اومد سمتم. --تو دیگه چرا دختر؟ --چرا چی؟ تأسف بار سرشو تکون داد. به تک تک دخترا اشاره کرد و ادامه داد --هر کدوم از اینایی که میبینی یه دردی داشتن که با اومدن به اینجا دلشون هوای دردای قبلیشونو میکنه و واسه داشتنش گریه میکنن. تلخند زد --مثلاً اومدن اینجا کار کنن ولی هیچکس نمیدونه چه کاری میکنن. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه حتی اگه بابات سرتو گذاشته بود لب باغچه تا تمومت کنه باید تموم میشدی و اینجا نمیاومدی! ترس بدی به دلم نشست دستشو گرفتم و با گریه نالیدم --توروخدا واضح حرف بزن! نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت و آرومتر گفت --نمیدونم تورو کی خرت کرده ولی من و این طفلکیارو یه پست فطرت عوضی به اسم حسام خرمون کرد و انداختمون توی بهتره بگم فاضلاب. خودمو میگم. اولش قول کار کردن تو بوتیک رو بهم داد ولی اینجا به جای لباس دختر میفروشن. با بغض ادامه داد --از وقتی که من اومدم ۵۰ نفر اینجا بودن و هر شب دوسه تاشونو بردن و دیگه ندیدمشون. ایناییم که میبینی آدم یکی دو ساعتن. با بغض و ترس گفتم --ی.. ی.. یعنی حرفمو قطع کرد --آره دختر جون بهش میگن قاچاق انسان. تلخند زد --ولی به تو نمیاد بد بخت بیچاره باشی! دلم میخـاست بهش بگم من با پای خودم نیومدم. دلم میخواست بهش بگم تازه داشتم طعم عشق و زنذگی واقعی رو همراه کسی که یه عمر منتظرش بودم میچشیدم. ولی حرفام اشک شد و در سکوت از چشمام بارید. بیصدا اشک میریختم و به سرنوشتم فکر میکردم. سرنوشتی که جز درد و رنج واسم چیزی نداشت. یدفعه در باز شد و با دیدن حسام خشم و نفرت رو چاشنی نگاهم کردم و بهش خیره شدم. چشماش برق زد و اومدم سمتم. چند قدم مونده بود بهم نزدیک بشه جیغ زدم --نزدیک من نیا! تو یه اشغال بیشتر نیستی حســـام! گریه اجازه حرف زدن بهم نمیداد. با گریه نالیدم --کاش هیچوقت تورو ندیده بودم! چشماش پر از اشک شد و قبل از اینکه بخواد گریه کنه فریاد زد --خفـــه شو! یه نفرو صدا زد و اومد همه ی دخترایی که اونجا بودنو برد. در رو بست و برگشت سمتم. با دیدن اشکاش متعجب بهش نگاه کردم. فریاد زد.......... "حلما"
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" --آرهـــه من آشغالم! اگه آشغال نبودم گول پولای هنگفت شهرام واسه خوشبخت کردن جنابعالی رو نمیخوردم. اشک میریخت و حرف میزد --اگه آشغال نبودم دلمو پای کسی که از اولش دل به دلم نداده نگه نمیداشتم. همینجور که میرفت عقب تأیید وار سرشو تکون داد --من اشغالم! یه اشغال خطرناک! مراقب باش که یه وقت پر و بالتو نچینم! خواست از در بره بیرون دوباره برگشت و پوزخند زد --اون عشقی که من بهش نمیرسم خوش ندارم ببینم بقیه بهش برسن! رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. عمیق دلتنگ ساسان شده بودم. لحظه ی آخر تصادف همش جلو چشمام تکرار میشد و از ترس اینکه ساسان زنده نمونده باشه بغض میکردم و اشکام میریخت. در باز شد و دخترارو برگردوندن تو اتاق. همون دختری که قبل رفتن باهام حرف زد اومد پیشم نشست. --میبینم جیکت تو جیک حسامه؟ غمگین نگاهش کردم و حرفی نزدم. انگار اونم حالمو فهمید و دیگه حرفی نزد..... به ظرف غذایی که دست نخورده بود زل زده بودم و به غذا خوردنم با ساسان فکر میکردم. قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت و سرمو به دیوار تکیه دادم... با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم. یکی از دخترا بود. مضطرب گفت --پاشو رها. گیج به اطرافم زل زدم و با دیدن حسام چشم ازش گرفتم. چندتاشون لباسای ماکسی پوشیده بودن و موهاشون مدل دار بود. با تعجب به تغییر پوششون خیره شده بودم. از اینکه اونارو با اون وضع میدید هین بلندی کشیدم و حسام بی توجه به من خندید -- خیلی عالی شدین! برید که پسر مسرای عربی دل تو دلشون نیست. آخرین نگاهشونو هیچ وقت از یادم نمیره. نگاهی که پشیمونی توش موج میزد. با رفتن اونا حسامم رفت. به دختری باهام حرف زده بود اشاره کردم بیاد پیشم. اومد و کنجکاو بهم خیره شد. --الان اینارو کجا بردن؟ --به ناکجا. --یعنی چی؟ --راستش منم نمیدونم کجا رفتن ولی انگار امشب مهمونی دارن. --چه مهمونی؟ --مهمونی دیگه. از اینا که مختلطه و آخرش همه مست و پاتیل یه گوشه میفتن. --خب اونارو چرا بردن؟ ناامید گفت --نمــیدونم. نزدیک به یه ساعت بعد صدای موزیک بلند شد و تا شب ادامه داشت. چشمام گرم شد و خوابم رفت. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گریه از خواب بیدار شدم. همه ی دخترا دور یه نفر جمع شده بودن و گریه میکردن. رفتم پیششون. --چی شده؟ روبه دختر غریبه با ناراحتی گفتم --چرا گریه میکنی؟ تموم آرایش صورتش به هم ریخته بود و با گریه سرشو به طرفین تکون داد. یکیشون گفت --هیچی پسند نشد. با تعجب گفتم --یعنی چی که پسند نشد؟ تلخند زد --از حرفایی که میزنه فهمیدیم که شهرام سر پولش با شیخای عرب درگیر شده و اونام گفتن نمیخوانش. --حالا چی میشه؟ ناامید گفت --نمیدونم. حتی تصور اینکه یه دختر واسه فروش پسند نشه واسم غیر قابل باور بود. یدفعه در باز شد و حسام اومد تو. چشماش خمار بود و با صدای کشداری فریاد زد --چرا گریه میکنه؟ هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. اومد نزدیک و همین که خواست به دختره دست بزنه محکم هولش دادم عقب. دندونامو به هم فشار دادم و گفتم --بپا یه وقت غلط ملط اضافی نکنی که بدجوری کلامون میره توهم! جری شد و با نفرت بهم زل زد. --چی زر زدی تو؟ لهجم ناخودآگاه تغییر کرد --همیـــن که شنفتی! بکش کنار گفتم! همه ی دخترا از ترس یه گوشه جمع شده بودن و من و حسام مقابل هم ایستاده بودیم. دستشو بلند کرد تا بزنه زیر گوشم با بغض و نفرت گفتم --بـــزن! بزن آقا حســـام! بزن با معرفت محل! دستش تو هوا مشت شد و کوبید به دیوار! رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. یکیشون با تعجب گفت --واای دختر تو معرکه ای! خیر ببینی یه نفرو از زندگی نجات دادی! سرمو با دستام گرفتم و نشستم سرجام. سرم به شدت درد میکرد و از درد خوابم نمیبرد. چادرمو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم. بغضم شکست و اشکام روونه ی صورتم شد. از طرفی انتظار همچین کاری رو از حسام نداشتم و از طرفی دلم واسه ساسان تنگ شده بود. نصف شب با احساس دل درد از خواب بیدار شدم و ناامید به اطراف نگاه کردم. ناچار رفتم دم در و خدا خدا میکردم در باز باشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. گیج به اطراف نگاه کردم و با دیدن در چوبی کوچیک رفتم سمت در. حدسم درست بود.... داشتم دستامو میشستم که نگاهم روی چهرم توی آینه خیره موند. چندتا خراش توی صورتم و زیر چشمام گود افتاده بود. چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون. با دیدن حسام از ترس تا مرز سکته رفتم اما سعی کردم خودمو معمولی نشون بدم. رفتم سمت اتاقی که توش بودم و خیلی آروم در رو بستم. دیگه خوابم نمیبرد و با دیدن پرده ی حریر رفتم سمتش و پرده رو کنار زدم. پنجره رو باز کردم و با وجود نرده ها به حیاط نگاه کردم. با دیدن مردی که پشت به پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید خواستم پنجره رو ببندم که با صدای حسام دستم از حرکت موند. --رها صبر کن.... "حلما"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ پیامبر مهربانی (صلی الله علیه و آله): 🔅«امت من چهار وظیفه دارند: ۱. توبه کار را دوست بدارند؛ ۲. نیکو کار را یاری برسانند؛ ۳.برای گنهکار آمرزش بطلبند؛ ۴. برای عموم دعا کنند». 📚 مشکاة الانوار، صفحه ۲۶۳. ترک‌گناه = ↯ 🌱[ @Forty_days_to_God ]
نگاه دریایی‏‌شان نهیب‌مان می‏‌ زند که نشستن ؛ قانون تبار ما نیست به یادمان می‏‌آورد که به رسم آفتاب، در رگ درختان حماسه جاری باشیم ...
میدونین.. مشکلِ‌مااینھ‌کہ.. جدی‌گرفتیم‌زندگیِ‌دنیاییمونو..🌍 وشوخی‌گرفتیم‌زندگیِ‌ابدیمونو :) کاش‌قبل‌ازاینکه‌بیدارمون‌کنن‌بیدارشیم..!✨