eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
972 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 شما میتونید برای عیدغدیر از پروفایل های زیر که مزین به جمله ی زیبای👇👇👇 {فقط حیدر امیر المومنین است} استفاده کنید...😍 🍃
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت شصت و هفتم🌱 | شهادت دستِ خودِ ماست | چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خ
📚 قسمت شصت و هشتم🌱 | شهیدِ زنده | این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره‌اش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است.بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباً پنج شش ماه آخر،هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظه ی دوربین پاک می کردم.دلم نمی‌آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد.با خودم می گفتم ان شاءالله هنوز هم هست و دفعه ی بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم. یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش می‌کرد.تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم،اما آن را هم حذف کردم.دوست داشتم که هنوز باشد،اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر حذف کردن آن عکس‌ها تاسف نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم.همیشه حواسم بود که کنار شهیدِ زنده ای هستم که روی خاک قدم می زَنَد. @Shbeyzaei_313
هدایت شده از فدایی بانوی دمشق
غسالی گفت ،وقتی که جوانی🧑🏻 را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس👕 های او را از بدن خارج کنیم اما ا‌ز بس که لباس هایش تنگ و اندامی بود، نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی✂️ لباس‌هایش را برش داده و شروع به غسل کردن او کنیم. اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بایک صحنه عجیب مواجه شدیم که😱😱😱 اگه میخوای بقیشوبخونی بیااینجاتوی این کانال پیام سنجاق شده. https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
هدایت شده از فدایی بانوی دمشق
سلام آیااین شهیدرومیشناسی؟ شهیدی که غریبانه تومحاصره دوتاکوه توی کردستان به شهادت رسیدو۳۸سال کسی اونونشناخت. پس بیاتاگمنام بودن روازاین شهیدیادبگیریم. شهیدی که ازهمه چیزش گذشت برای من وتو. اگرالان داری این پیامو می خونی مطمئن باش این شهیدعزیز به توعنایت کرده وتورودعوت کرده. اگه دعوت شهیدروقبول می کنی بزن روی لینک https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
|بچه دو تا شهید| زیر دست دو تا ❗️جاسـوس❗️ بزرگ شـــــ!!!!!ـــــھ https://eitaa.com/joinchat/3815243827Cceb5c1ea8e ⚠️🔥⚠️ 🕶🖐🏿 🚫
•●رفیق اینجا پࢪھ از عکسنوشٺ های سِت خفن و درجھ یڪ ؛😎✌️🏽 [🖇📻🌿 https://eitaa.com/joinchat/3815243827Cceb5c1ea8e •✨•] 😌🤭 🖐🏽 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا سالروز شهادت شهید سرلشکر عباس دوران را به ملت شهید پرور ایران تسلیت عرض می کنم تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۴/۳۰
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌸ذکر روز پنجشنبه🌸 ♦️لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ المَلِک الحقّ المُبین♦️ 🎈نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار🎈 ذکر روز پنجشنبه به اسم امام حسن عسکری است روایت شده در این روز زیارت امام حسن عسکری خوانده شود. ذکر روز پنج شنبه موجب رزق و روزی می‌شود.🍇🦋 🌴 🍂🌸 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🥀 ⬅️ - ای ملت بدانيد امروز مسئوليتتان بزرگ و بارتان سنگين است و بايد رسالتتان را كه پاسداری از خون شهيدان است، انجام دهيد و تنها با اطاعت از روحانيت متعهد و مسئول كه در رأس آن ولايت فقيه می‌باشد و امروز سمبل آن امام بزرگوار امت قادريد اين راه را ادامه دهيد. - خواهرانم! در تربيت فرزندانتان بكوشيد و حجاب را رعايت كنيد، زهراگونه زندگی كنيد..... - سفارشم اين است، مردم! به ياد خدا و روز جزا باشيد پيرو ائمه اطهار باشيد، كه..... - مردم! امام زمان (عج) را فراموش نكنيد. مردم! دنباله رو روحانيت باشيد كه چراغ راه هدايتند..... از امام اطاعت كنيد كه عصاره اسلام است، او را تنها نگذاريد كه نماينده حجه بن الحسن (ع) است.۱۰/۵/۱۳۶۲ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🌹 🌹
☘ داستان آیت الله شفتی و دعای سگ گرسنه نمی دانم نام آیت الله شفتی را شنیده اید یا خیر؟ اما داستان جالب و آموزنده ای است. یکی ازعلمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود، او بسال 1175 ه-ق درجرزه طارم گیلان دیده به جهان گشود و بسال 1260درسن 85سالگی در از دنیا رفت و مرقد شریفش درکنار مسجد سید اصفهان، معروف ومزار علاقمندان است. وی درمورد نتیجه ترحم، و فراز و نشیب زندگی خود، حکایتی شیرین دارد که دراینجا می آوریم: حجه السلام شفتی درایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به اورسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، درمسیر راه ناگاه درکنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده وشیر می خوردند، ولی از سگ بیش ازمشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. حجه الاسلام به خود خطاب کرده وگفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی اورا طوری یافتم که سربه آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند. ازاین جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد وپیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که ازسود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزاردکان وکاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بودکه من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم. 📙 اقتباس ازکتاب صد و یک حکایت ،ص 158 🌷 آیت الله بهجت (ره) : ☘ بهترین کار برای به هلاکت نیافتادن در آخرالزمان دعای فرج امام زمان (علیه السلام) است ، البته دعای فرجی که در همه ی اعمال ما اثر بگذارد. 📖 نکته های ناب ص71 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 سلاااام🤩 اولین و جوانترین شهید مدافع وطن را میشناسی؟!😍 شهید لبخند را میشناسی؟!😍 • ولادت 1376/9/19 • شهادت 1397/11/24 مزار گلستان شهدای اصفهان نحوه شهادت حادثه تروریستی جاده خاش ❗️*کانال زیر نظر خانواده شهید*❗️ به کانال بپیوندید😍 https://eitaa.com/joinchat/2070741087C88f1a214ac 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🍃🌸🍃🌸🍃 هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد فهمیده چرا زنگ میزنم برنمیداره ولی من کوتاه بیا نیستم هر جور شده حالشو میگیرم زیادی به اینا رو دادم دارن سوارم میشن دارم براش دختری بیشعور... . . . داشتم همین جور زیر لب غر غر میکردم که صدای حسین رو شنیدم حسین_حلما بیداری؟ از پشت در داشت صدام میکرد نمیخواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی صداش یه جوری بود انگار ناراحت بود _آره داداش بیا تو اومد و غمگین بهم زل زد نگران شدم یعنی چی شده؟ چرا این جوری نگام میکنه؟ _چی شده داداش؟؟؟ چرا ناراحتی؟ حسین_داشتم با علی حرف میزدم گفت فردا خونه حسن کنسله... _وااا چرا آخه؟ زیاد نمونده از درسش قرار بود نمونه سوال کار کنم که آماده باشه واسه ترم اولش چیزی شده؟ حسین_ خبر داشتی که قلب مادرش مشکل داره؟ _اره نگرانم کردی چی شده؟؟ حسین _ امروز بنده خدا تو خونه مردم کار میکرده که به قلبش فشار زیادی امده و بردنش بیمارستان... _ واااای خدای من الان حالش چطوره؟؟ بچه ها چی پیش کی هستن؟؟ حسین _متاسفانه حالش خوب نیست... نیاز به عمل داره بچه ها پیش عمشون هستن خیلی بی تابی میکنن... _بیچاره ها هنوز خیلی کوچیکن که همچین چیزایی رو تحمل کنن خدا کمکشون کنه چرا آخه هر چی سنگه ماله پای لنگه این خانواده نباید رنگ آرامش رو ببینن؟؟ حالا عملش چطوریه داداش؟ سخته؟ حسین_اطلاعات زیادی از عملش ندارم حلما فقط میدونم هر چی زودتر باید عمل شه ولی... حسین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و سکوت کرد _ولی چی داداش؟ مشکل کجاست؟؟ حسین_ هزینه عملش خیلی بالاست... تا پول واریز نشه عملش نمیکنن... _ پول همش پول همه چی به این پول لعنتی برمیگرده پس انسانیت چی؟؟ چرا خدا براشون کاری نمیکنه داداش؟؟ حسین_آروم باش خواهری خدا بزرگه یه هفته دیگه محرمه من مطمینم به حق همین روزا مطمینم که همه چی درست میشه امسال تو مراسم ها براش پول جمع میشه به امید خدا... با حرف های حسین انگار یه جرقه تو ذهنم روشن شد ما که هر سال نذری میدیم و هزینه زیادی هم میکنیم چرا امسال این هزینه صرف کار بهتری نشه؟ چی از جون یه مادر که دوتا بچه کوچیک داره مهم تره؟ _میگم حسین ما امسال هم نذری میدیم دیگه؟؟ حسین_آره چی شد یهویی پرسیدی؟ چی تو فکرته خانم کوچولو؟ _میگم هزینه نذری رو بدیم خرج عمل مامان حسن _اینجوری هم حال اون خوب میشه هم بچه ها خوش حال میشن کار خیرهم انجام میدیم حسین_فکره خوبیه ها چرا به ذهن خودم نرسید میرم با بابا صحبت میکنم حتما قبول میکنه آفرین خواهری . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . حسین رفت با بابا صحبت کنه حسابی حالم بد شد وای خدا اگه چیزیش بشه چی اونوقت هدیه و حسن چیکار کنن... حتما بابا استقبال میکنه از پیشنهادش.. تادم دمای سحر خوابم نبرد همش فکروخیال.. پاشدم برم اب بخورم عه همه بیدارن حلما_چیزی شده چرابیدارین مامان_نه مادر برای نماز پاشدیم حلما_اهان بابا_حلما جان ممنون از پیشنهادی که دادی واقعا بجا بود خودمون اصلا به فکرمون نرسید حسین_بابا موافقت کرد کلی هم استقبال کرد که بجای نذری پول عمل مامان حسن رو بدیم صبح میخوایم بریم بیمارستان برای کارای عمل دوست داشتی بیا توام _وای خدارو شکر مرسی باباجونم بابا_مرسی از تو دخترم از خوش حالی بغضم گرفت _میام حتما میام بچه ها رو ببینم مامان_باشه دخترم پس برو استراحت کن یکم چشمات قرمزه حلما_باشه شبتون بخیر حسین_سحره خواهری حلما_خو همون اومدم برم سمت اتاقم تهه دلم میگفت نماز بخون دعا کن براش این حس انقدر قوی بود که راهمو کج کردم به سمت سرویس وضو گرفتم رفتم اتاقم نمیدونم چرا دوست نداشتم کسی بفهمه میخوام نماز بخونم چادر گلگلی خوشگل سجاده ای که مامان برام خریده بود دست نخورده تو کشوم بود رو برداشتم شروع کردم به نماز خوندن بعد نمازم کلی تو سجده برای مامان حسن دعا کردم که زود خوب بشه وعملش موفق باشه بعد هم غیر اداری برای خودم آرامش خواستم حال خیلی خوبی اومد سراغم بعد نماز بعد سعی کردم بخوابم خیلی زودخوابم برد حسین_حلماااجان حلماییییی خواهریییی آروم لای چشممو باز کردم دیدم حسین بالباس بیرون بالای تختم ایستاده حلما_هوم حسین_هوم چیه بچه من دارم میرما نمیای؟ یادم نبود کجارو میگه گفتم نه حسین_نمیخوای بچه هارو ببینی حسن و هدیه بهت نیاز دارن الان یهو بلند شدم نشستم رو تختم _چرا چرا میام صبرکن الان اماده میشم یادم نبود دیدم حسین با خنده داره نگاهم میکنه _خو چیه یادم نبود حسین_باشه خانوم کوچولو یه ربه آماده شو صبحانه بخوریم بریم ساعت 10باید اونجا باشیم . . . بابا زودتر رفته بود پول رو برای عمل واریز کنه با علی قرار شد منو زینب و حسین هم بریم یه سر بزنیم بیمارستان بعد هم بچه هارو بیاریم پیش خودمون مامان موند خونه برای شب که حسن و هدیه میان غذا درست کنه از استرس خیلی نتونستم چیزی بخورم پنج دقیقه ای اماده شدم و راه افتادیم به سمت خونه زینب اینا که اونم برداریم . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: